ماهی، مار بزرگ، اژدها تنین فلک: در علم نجوم، از صورت های فلکی نیمکرۀ شمالی به شکل اژدها که قسمتی از آن بین دب اکبر و دب اصغر قرار دارد، اژدهای فلک، کهکشان
ماهی، مار بزرگ، اژدها تنین فلک: در علم نجوم، از صورت های فلکی نیمکرۀ شمالی به شکل اژدها که قسمتی از آن بین دب اکبر و دب اصغر قرار دارد، اژدهای فلک، کهکشان
جزیرۀ تنین، از جزایر دریای هند است. حمداﷲ مستوفی آرد: جزیره تنین طویل و عریض تمام است و در او کوههای بلند و عمارت بسیار و در عهد اسکندر برآنجا اژدهایی عظیم بوده است و اهالی آنجا را منزعج گردانیده و ایشان هر روز چند گاو را می بسته اند و بر گذر آن اژدها می افکنده اند تا طعمه می ساخته و به مردم ایذاء نمی رسانیده. اسکندر فرمود تا گاوان را پر زرنیخ و آهک و کبریت کرده و تیغها بر او ضم کرده چون اژدها آن طعمه که سبب دفع جوع نامبارک بوده تناول کرده، خوردن و مردن یکی بود و آن جزیره بدین نام (تنین) منسوب است. (نزهه القلوب چ گای لیسترانج ج 3 ص 233)
جزیرۀ تنین، از جزایر دریای هند است. حمداﷲ مستوفی آرد: جزیره تنین طویل و عریض تمام است و در او کوههای بلند و عمارت بسیار و در عهد اسکندر برآنجا اژدهایی عظیم بوده است و اهالی آنجا را منزعج گردانیده و ایشان هر روز چند گاو را می بسته اند و بر گذر آن اژدها می افکنده اند تا طعمه می ساخته و به مردم ایذاء نمی رسانیده. اسکندر فرمود تا گاوان را پر زرنیخ و آهک و کبریت کرده و تیغها بر او ضم کرده چون اژدها آن طعمه که سبب دفع جوع نامبارک بوده تناول کرده، خوردن و مردن یکی بود و آن جزیره بدین نام (تنین) منسوب است. (نزهه القلوب چ گای لیسترانج ج 3 ص 233)
اژدها. (دهار) (مفاتیح) (ربنجنی) (بحر الجواهر) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (تحفۀ حکیم مؤمن). بمعنی اژدها که ماری است بزرگ. (آنندراج) .مار عریض و پهن. (از ناظم الاطباء). مار بزرگ. (از اقرب الموارد). ج، تنانین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). مار بزرگ. اژدها. اژدرها. (فرهنگ فارسی معین). ماری بزرگ، و در اساطیر است که باد او را بردارد و در زمین یأجوج و مأجوج فرودآرد و آنان او را بخورند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی درباب مارانی که زهر ایشان ضعیف و علاج کردن گزیدگی ایشان علاج قرحه است، تنین را نام برد و گوید: این مارانی باشند بزرگ، کمترینشان پنج گز باشد و آنچه بزرگ بود سی گز باشد یا بیشتر وچشمهای او بزرگ باشد و در زیر فک او چیزی بیرون آمده باشد همچون زنخدان و از هر جانبی سه دندان زهر بود (کذا) و دهان او سخت فراخ بود و ابروان او بزرگ باشد، چنانکه چشم او بپوشد، و بر گردن او فلوس باشد وگرداگرد او موی باشد. و در زمین نوبه و هند بسیار بود، و لون او سیاه بود یا زرد، و خواجه بوعلی سینا رحمه اﷲ گوید من دیدم تنین که بر گردن او در دو جانب موی بود، وی گوید بیرون از هندوستان (نیز) تنین بسیار است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : چو تنین ازآن موج بردارد ابر هوا برخروشد بسان هژبر فرودافکندابر، تنین بکوه بیایند از ایشان گروهاگروه بهاران ز تنین بکردار گرگ بغرند بآوازهای بزرگ. فردوسی. به استخر بد بابک از دست اوی که تنین خروشان بد از شست اوی. فردوسی. آن سیم می نماید، ارزیز در ترازو وین قند می فروشد، در آستینش تنین. ناصرخسرو. تنین جهان دهان گشاده ست پرهیز کن از دهان تنین. ناصرخسرو. تنین تست تنت، حذر کن زو زیرا بخورد خواهدت این تنین. ناصرخسرو. آزرده این و آن بحذر از من گویی که از نژادۀ تنینم. ناصرخسرو. چو رنگ و ماهی باشم به کوه و دریا در چو شیر و تنین خسبم به بیشه و کردر. مسعودسعد. ز هول و هیبت، پشت زمین و روی هوا به چشمها همه تنین نماید و ضرغام. مسعودسعد. تراست اکنون بر کوه پیچش تنین چنانکه بودت در بحر یازش تمساح. مسعودسعد. گهی چو شیر همی در میان بیشه بخاست گهی چو تنین هنجار ژرف غار گرفت. مسعودسعد. فتد سال تا سال از ابر سیاه ستمکاره تنینی آنجایگاه. نظامی. مخالفان ترا دست و پای کسب مراد بریده باد که بی دست و پای به تنین. سعدی. ، شجرهالتنین، اصل اللوف. لوف الحیه. لوف. رجوع به لوف شود، {{اسم خاص}} سپیدیی است خفی در آسمان که تنه اش تا شش برج رسد و دمش در برج هفتم و مانند کواکب سیاره سیر می کند و آن منحوس است. (منتهی الارب). موضعی در آسمان. (از اقرب الموارد). آنچه در آسمان از تقاطع منطقۀ فلک جوزهر و مأمل بصورت مار بزرگ که یک طرفش را رأس گویند و طرف دیگر را ذنب بهم رسیده آنرا نیزتنین گویند، و صاحب قاموس گوید که تنین سفیدیی است در آسمان که تنه اش در شش برج است و دمش در برج هفتم و سیر می کند چون کوکب سیاره و آنرا به فارسی هستیز گویند، و قول جوهری که موضعی است در آسمان غلط است. (آنندراج). صورت دوم از نوزده صورت شمالی فلک نزد قدماء و کواکب آنرا عوائذ گویند. (مفاتیح از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). یکی از صور شمالی، بمار بزرگ و دراز به بسیار پیچش و گره ماننده. (التفهیم). اژدهای فلک. نام صورتی است از صور فلکی و فارسی آن ’هشتنبر’ است. (قاموس از یادداشت بخطمرحوم دهخدا). یکی از صور شمالی فلکی حاوی هشتاد ستاره، چهار از قدر دوم و هفت از قدر سوم و دوازده از قدر چهارم که برای آن صورت اژدهایی بر گرد دب اکبر توهم شده است. (یادداشت ایضاً). صاحب نفائس الفنون درعلم صور کواکب آرد: در جمله ثوابت کواکب او سی ویک اند و مجموع آن در نفس صورت واقع و در حوالی آن هیچ کوکبی از کواکب مرصوده نیست و عرب کوکبی را که بر زبان اوست رایض خوانند و چهار کوکب را که بر سرند عوائذ و در میانۀ عوائذ ستارۀ بسیار کوچکی باشد که آنرا ربع خوانند و بعضی رفد نیز گویند و دو ستارۀ روشن را که در مؤخر او باشد ذئبین خوانند و دوی دگر را که پیش از ذئبین اند و روشنائی از ذئبین گیرند اظفار ذبات خوانند و ستاره ای که بر اصل ذنب اوست ذیخ خوانند و ذیخ به عربی کفتار پرمو است
اژدها. (دهار) (مفاتیح) (ربنجنی) (بحر الجواهر) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (تحفۀ حکیم مؤمن). بمعنی اژدها که ماری است بزرگ. (آنندراج) .مار عریض و پهن. (از ناظم الاطباء). مار بزرگ. (از اقرب الموارد). ج، تنانین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). مار بزرگ. اژدها. اژدرها. (فرهنگ فارسی معین). ماری بزرگ، و در اساطیر است که باد او را بردارد و در زمین یأجوج و مأجوج فرودآرد و آنان او را بخورند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی درباب مارانی که زهر ایشان ضعیف و علاج کردن گزیدگی ایشان علاج قرحه است، تنین را نام برد و گوید: این مارانی باشند بزرگ، کمترینشان پنج گز باشد و آنچه بزرگ بود سی گز باشد یا بیشتر وچشمهای او بزرگ باشد و در زیر فک او چیزی بیرون آمده باشد همچون زنخدان و از هر جانبی سه دندان زهر بود (کذا) و دهان او سخت فراخ بود و ابروان او بزرگ باشد، چنانکه چشم او بپوشد، و بر گردن او فلوس باشد وگرداگرد او موی باشد. و در زمین نوبه و هند بسیار بود، و لون او سیاه بود یا زرد، و خواجه بوعلی سینا رَحِمَه ُاﷲ گوید من دیدم تنین که بر گردن او در دو جانب موی بود، وی گوید بیرون از هندوستان (نیز) تنین بسیار است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : چو تنین ازآن موج بردارد ابر هوا برخروشد بسان هژبر فرودافکندابر، تنین بکوه بیایند از ایشان گروهاگروه بهاران ز تنین بکردار گرگ بغرند بآوازهای بزرگ. فردوسی. به استخر بد بابک از دست اوی که تنین خروشان بد از شست اوی. فردوسی. آن سیم می نماید، ارزیز در ترازو وین قند می فروشد، در آستینْش تنین. ناصرخسرو. تنین جهان دهان گشاده ست پرهیز کن از دهان تنین. ناصرخسرو. تنین تست تَنْت، حذر کن زو زیرا بخورد خواهدت این تنین. ناصرخسرو. آزرده این و آن بحذر از من گویی که از نژادۀ تنینم. ناصرخسرو. چو رنگ و ماهی باشم به کوه و دریا در چو شیر و تنین خسبم به بیشه و کردر. مسعودسعد. ز هول و هیبت، پشت زمین و روی هوا به چشمها همه تنین نماید و ضرغام. مسعودسعد. تراست اکنون بر کوه پیچش تنین چنانکه بودت در بحر یازش تمساح. مسعودسعد. گهی چو شیر همی در میان بیشه بخاست گهی چو تنین هنجار ژرف غار گرفت. مسعودسعد. فتد سال تا سال از ابر سیاه ستمکاره تنینی آنجایگاه. نظامی. مخالفان ترا دست و پای کسب مراد بریده باد که بی دست و پای بِه ْ تنین. سعدی. ، شجرهالتنین، اصل اللوف. لوف الحیه. لوف. رجوع به لوف شود، {{اِسمِ خاص}} سپیدیی است خفی در آسمان که تنه اش تا شش برج رسد و دمش در برج هفتم و مانند کواکب سیاره سیر می کند و آن منحوس است. (منتهی الارب). موضعی در آسمان. (از اقرب الموارد). آنچه در آسمان از تقاطع منطقۀ فلک جوزهر و مأمل بصورت مار بزرگ که یک طرفش را رأس گویند و طرف دیگر را ذنب بهم رسیده آنرا نیزتنین گویند، و صاحب قاموس گوید که تنین سفیدیی است در آسمان که تنه اش در شش برج است و دمش در برج هفتم و سیر می کند چون کوکب سیاره و آنرا به فارسی هستیز گویند، و قول جوهری که موضعی است در آسمان غلط است. (آنندراج). صورت دوم از نوزده صورت شمالی فلک نزد قدماء و کواکب آنرا عوائذ گویند. (مفاتیح از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). یکی از صور شمالی، بمار بزرگ و دراز به بسیار پیچش و گره ماننده. (التفهیم). اژدهای فلک. نام صورتی است از صور فلکی و فارسی آن ’هشتنبر’ است. (قاموس از یادداشت بخطمرحوم دهخدا). یکی از صور شمالی فلکی حاوی هشتاد ستاره، چهار از قدر دوم و هفت از قدر سوم و دوازده از قدر چهارم که برای آن صورت اژدهایی بر گرد دب اکبر توهم شده است. (یادداشت ایضاً). صاحب نفائس الفنون درعلم صور کواکب آرد: در جمله ثوابت کواکب او سی ویک اند و مجموع آن در نفس صورت واقع و در حوالی آن هیچ کوکبی از کواکب مرصوده نیست و عرب کوکبی را که بر زبان اوست رایض خوانند و چهار کوکب را که بر سرند عوائذ و در میانۀ عوائذ ستارۀ بسیار کوچکی باشد که آنرا ربع خوانند و بعضی رفد نیز گویند و دو ستارۀ روشن را که در مؤخر او باشد ذئبین خوانند و دوی دگر را که پیش از ذئبین اند و روشنائی از ذئبین گیرند اظفار ذبات خوانند و ستاره ای که بر اصل ذنب اوست ذیخ خوانند و ذیخ به عربی کفتار پرمو است
دنبال ساختن. (تاج المصادر بیهقی). دنبال کردن. (زوزنی). دنباله دار کردن. (زوزنی). دنباله دار کردن عمامه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دنباله پیدا کردن چیزی را. (غیاث اللغات) (آنندراج). رها کردن یک سر عمامه و مانند دم ساختن آنرا. (اقرب الموارد) (از المنجد) ، دم فروبردن ملخ در زمین برای تخم گذاری. (از اقرب الموارد) (المنجد) ، بیرون نهادن سوسمار دم خود را درحالی که سر آن در داخل شکاف سنگ باشد. (از المنجد) ، دم سوسمار گرفتن. (المنجد) ، پختگی پدید آمدن در خرما از جهت دنبال. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). پدید آمدن پختگی خرمااز سوی دنبال. (زوزنی). رطب شدن گرفتن غورۀ خرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نزد شعرا آنست که در لفظی حرفی زیاده کنند تا وزن شعر درست گردد، چون حرف واو در لفظ ’سخن’ درین شعر: بودنی بود می بیار کنون رطل پر کن بگو به پیش سخون. و این از قبیل الف اشباع است که در آخر بعضی کلمات زیاده کنند، چون لفظ ’کاخا’ در این بیت: بسا کاخا که محمودش بنا کرد که از رفعت همین نامه مرا کرد کذا فی مجمعالصنایع. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ، قرار دادن چیزی را دنبال چیز دیگر بخاطر مناسبتی که بین آن دو جزء است بی احتیاج بیکی از دو طرف. (تعریفات جرجانی)
دنبال ساختن. (تاج المصادر بیهقی). دنبال کردن. (زوزنی). دنباله دار کردن. (زوزنی). دنباله دار کردن عمامه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دنباله پیدا کردن چیزی را. (غیاث اللغات) (آنندراج). رها کردن یک سر عمامه و مانند دم ساختن آنرا. (اقرب الموارد) (از المنجد) ، دُم فروبردن ملخ در زمین برای تخم گذاری. (از اقرب الموارد) (المنجد) ، بیرون نهادن سوسمار دم خود را درحالی که سر آن در داخل شکاف سنگ باشد. (از المنجد) ، دم سوسمار گرفتن. (المنجد) ، پختگی پدید آمدن در خرما از جهت دنبال. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). پدید آمدن پختگی خرمااز سوی دنبال. (زوزنی). رطب شدن گرفتن غورۀ خرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نزد شعرا آنست که در لفظی حرفی زیاده کنند تا وزن شعر درست گردد، چون حرف واو در لفظ ’سخن’ درین شعر: بودنی بود می بیار کنون رطل پر کن بگو به پیش سخون. و این از قبیل الف اشباع است که در آخر بعضی کلمات زیاده کنند، چون لفظ ’کاخا’ در این بیت: بسا کاخا که محمودش بنا کرد که از رفعت همین نامه مرا کرد کذا فی مجمعالصنایع. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ، قرار دادن چیزی را دنبال چیز دیگر بخاطر مناسبتی که بین آن دو جزء است بی احتیاج بیکی از دو طرف. (تعریفات جرجانی)
شهری است و از آن است ایوب تبنینی بن ابوبکر بن خطلیا. (منتهی الارب). شهری است در کوههای بنی عامر و مشرف بر شهر بانیاس بین دمشق و صور. (معجم البلدان ج 2 ص 364). قصبۀ کوچکی است در ولایت بیروت و در 20 هزارگزی مشرق صور. در دوران جنگهای صلیبی دارای استحکام و اهمیت بود. در سال 583 هجری قمری صلاح الدین ایوبی آن را بازگرفت. دارای باغها و درختان پرمیوه و کشت زارهای خرم است و بر بالای تپه ای قرار دارد و چشم انداز زیبایی را بوجود آورده است. (از قاموس الاعلام ترکی)
شهری است و از آن است ایوب تبنینی بن ابوبکر بن خطلیا. (منتهی الارب). شهری است در کوههای بنی عامر و مشرف بر شهر بانیاس بین دمشق و صور. (معجم البلدان ج 2 ص 364). قصبۀ کوچکی است در ولایت بیروت و در 20 هزارگزی مشرق صور. در دوران جنگهای صلیبی دارای استحکام و اهمیت بود. در سال 583 هجری قمری صلاح الدین ایوبی آن را بازگرفت. دارای باغها و درختان پرمیوه و کشت زارهای خرم است و بر بالای تپه ای قرار دارد و چشم انداز زیبایی را بوجود آورده است. (از قاموس الاعلام ترکی)
دیوانه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء) ، قوافی التجنین، ابیاتی که برای جن سروده شود، مانند: الا یا طبیب الجن هل لک حیلهٌ فان طبیب الانس اعیاه دائیا. (اقرب الموارد)
دیوانه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء) ، قوافی التجنین، ابیاتی که برای جن سروده شود، مانند: اَلا یا طبیب الجن هل لک حیلهٌ فان طبیب الانس اعیاه ُ دائیا. (اقرب الموارد)
گل آوردن درخت، بازپس گشتن و بددلی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). یقال: حمل فحنن، ای هلل و کذب، ای رجع و جبن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد)
گُل آوردن درخت، بازپس گشتن و بددلی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). یقال: حمل فحنن، ای هلل و کذب، ای رجع و جبن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد)