جدول جو
جدول جو

معنی تدوار - جستجوی لغت در جدول جو

تدوار(اِ)
دور گردانیدن:
و عرف الخزامی و عرف الندامی
و تدوار خمرو انوار جمر.
؟ (از سندبادنامه ص 22)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جدوار
تصویر جدوار
ریشۀ گیاهی به شکل صنوبر، گره دار، به ضخامت انگشت، سیاه رنگ با میانۀ بنفش و طعم تلخ که بیشتر در کوه های تبت و هند و در بعضی نواحی خراسان می روید و در طب قدیم برای دفع هر گونه سم به کار می رفته و آن را تریاق و پادزهر همۀ سموم می دانسته اند، زدوار، ژدوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زدوار
تصویر زدوار
جدوار، ریشۀ گیاهی به شکل صنوبر، گره دار، به ضخامت انگشت، سیاه رنگ با میانۀ بنفش و طعم تلخ که بیشتر در کوه های تبت و هند و در بعضی نواحی خراسان می روید و در طب قدیم برای دفع هر گونه سم به کار می رفته و آن را تریاق و پادزهر همۀ سموم می دانسته اند، ژدوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوار
تصویر دوار
هر چیزی که گرد خود یا گرد چیز دیگر بچرخد و دور بزند، گردنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوار
تصویر دوار
سرگیجه، حالتی که شخص تصور می کند تمام چیزها دور او می چرخد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تدویر
تصویر تدویر
دور دادن، مدور کردن، گرد کردن، در علوم ادبی مدور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تودار
تصویر تودار
کسی که راز خود یا دیگری را در دل نگاه دارد و به کسی اظهار نکند، رازدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادوار
تصویر ادوار
مراحل، دوره ها مثلاً ادوار زندگی، زمان ها، در موسیقی مقام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ژدوار
تصویر ژدوار
جدوار، ریشۀ گیاهی به شکل صنوبر، گره دار، به ضخامت انگشت، سیاه رنگ با میانۀ بنفش و طعم تلخ که بیشتر در کوه های تبت و هند و در بعضی نواحی خراسان می روید و در طب قدیم برای دفع هر گونه سم به کار می رفته و آن را تریاق و پادزهر همۀ سموم می دانسته اند، زدوار
فرهنگ فارسی عمید
(تُ خوا / خا)
پادشاه دهستان در عهد کیخسرو. (فهرست ولف). نام پادشاه دهستان است که از مبارزان لشکر کیخسرو بود. (برهان) (ناظم الاطباء). نام پادشاه دهستان است که مبارز و سرلشکر کیخسروشاه بن سیاوش بود. (آنندراج). پادشاه دهستان که ملک بامیان باشد و مبارز کیخسرو، و آن ملک را تخوارستان نیز گویند، طخارستان معرب آن. (فرهنگ رشیدی). نام پادشاه دهستان در زمان کیخسرو. (لغت شاهنامه). آقای دکتر معین در حاشیۀ برهان آرد: این نام در کتب قدیم نخوار با نون ضبط شده و تخوار غلط است. (یوستی. نام نامه) (فرهنگ شاهنامه). رجوع به مادۀ بعد شود:
ابا شاه شهر دهستان، تخوار
که در چشم او بد بداندیش خوار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ لْ)
تالواربلاغی. دهی از دهستان کله بوز است که در بخش مرکزی شهرستان میانه واقع است و 290 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان ییلاق است که در بخش حومه شهرستان سنندج واقع است و 275 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(ژَدْ / ژُدْ)
جدوار است که ماه پروین باشد و آن داروئی است مشهور و جدوار معرّب آن است. (برهان). جدوار. (مخزن الادویه). رجوع به جدوار شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان کولی وند است که در بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد واقع است و 120 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان انگوران است که در بخش ماه نشان شهرستان زنجان واقع است و 175 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از دهستان حشمت آباد است که در بخش دورود شهرستان بروجرد واقع است و 112 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
جدوار است که ماه پروین باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). جدوار است. (ترجمه صیدنه). جدوار است که آنرا ’ماه پروین’ گویند و بیخ گیاهی است که دفع سموم کند و بنفش آن معتبرباشد و در هر جا که آن روید، گیاهی دیگر بروید که آنرا ’بیش’ گویند و زهر قتال است... و رشیدی گوید: زدوار یعنی مانند صمغ و از این قرار ’زد’ بمعنی صمغ خواهد بود... و به زای فارسی انسب است... رشیدی درست دانسته، زد به پارسی بمعنی صمغ است، چنانکه صمغالزیتون را در پارسی زدزیتون و صمغاللوز را زدبادام ترجمه نمایند و صمغالکمثری را به فارسی زدامرود، اما به شیرازی ازدوامرود و صمغاللوز را ازدوبادام گویند. در هر صورت زد بمعنی صمغ درست و صحیح است و جدوار و زدوار یعنی صمغمانند. (انجمن آرا) (آنندراج). جدوار. زرنباد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زرنباد، جدوار، ژدوار و ترجمه صیدنه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
معروف به مدوار بالا و پایین، دهی است از دهستان جوزم و دهج بخش شهر بابک شهرستان یزد، در 15هزارگزی شهر بابک بر کنار راه مدوار به شهر بابک در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 122 تن سکنه دارد. آبش ازقنات تأمین می شود، محصولش غلات و شغل اهالی زراعت وکرباسبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
مرکز بلوکی در ناحیۀ برسویر در ایالت دوسور فرانسه است که 10600 تن سکنه دارد و قصری از قرن هفدهم در آنجا باقی مانده و دارای بازار فروش غلات و محصولات کشاورزی است، (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(تَ خوا / خا رَ / رِ)
کسی که افکار خود را پوشیده دارد، که اسرار خود به کس نگوید، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رازدار، خلاف تنک حوصله و تنک دل: چهرۀاو جوان و تودار بود، (سایه روشن صادق هدایت ص 13)
لغت نامه دهخدا
(اَدْ)
جمع واژۀ دور. گردشها.
- ادوار، یا ادوار سنین، دوره ای که احکامیان و منجمین برای هر کوکبی از بدو خلقت تا امروز قائل شده اند و آنرا بفارسی هزارات گویند.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مدوربودن چیزی. (اقرب الموارد). مدور بودن. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(بَدْ)
بدگمان و بدخیال.
لغت نامه دهخدا
گیاهی است از تیره زنجبیلیها که دارای ساقه زیرزمینی دراز و باریک است. میوه اش کپسولی و دارای دانه های معطر است. این گیاه مانند دیگر گیاهان تیره زنجبیلیها در منطقه هند و مالزی میروید و در تداوی بعنوان مقوی و باد شکن و در تهیه برخی لیکورها مصرف میشود زنجبیل بیابانی امامون دشتی عرق الکافور. توضیح: در برخی کتب تاج الملوک زرد رومی را که بنام) انتله سودا (نیز نامیده میشود مرادف زرنباد گرفته اند. یا زرنباد چینی جدوار ختایی (جدوار)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته زدوار ماه پروین، پرپین بیخی است گیاهی و دارویی زر نباد. توضیح دربعضی کتب جدوار برای گونه ای از تاج الملوک که تاج الملوک زرد رومی نامیده میشود نیز ذکر شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدور
تصویر تدور
مدور بودن بودن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادوار
تصویر ادوار
زمانها، گردشهای روزگار
فرهنگ لغت هوشیار
گرده کردن، پرهونیدن (دایره پرهون)، پرهون ساختن، پرهونش چرخش -1 گرد کردن گرد ساختن دایره درست کردن، دور دادن، گردی، جمع تدویرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تودار
تصویر تودار
رازدار، کسی که افکار خود را پوشیده دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گدوار
تصویر گدوار
گنبد گردنده، آسمان، دستار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادوار
تصویر ادوار
جمع دور، گردش ها، زمان ها، دوایر نود و یک گانه موسیقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تدویر
تصویر تدویر
((تَ))
گرد کردن، درست کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوار
تصویر دوار
((دَ وّ))
بسیار گردنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوار
تصویر دوار
((دَ یا دُ))
گردش سر، سرگیجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ادوار
تصویر ادوار
دوره ها
فرهنگ واژه فارسی سره
گرد کردن، مدور ساختن، دور دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آب زیرکاه، موذی، حیله گر، محیل، مکار، نیرنگ باز، دورو، ریاکار، ظاهرساز، خوددار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تابیده، بافته، آدم رازدار، تب دار، از انواع درختان جنگلی، از مراتع نشتای عباس آباد، از انواع درختان جنگلی
فرهنگ گویش مازندرانی