جدول جو
جدول جو

معنی تخوار - جستجوی لغت در جدول جو

تخوار
(تُ خوا / خا)
پادشاه دهستان در عهد کیخسرو. (فهرست ولف). نام پادشاه دهستان است که از مبارزان لشکر کیخسرو بود. (برهان) (ناظم الاطباء). نام پادشاه دهستان است که مبارز و سرلشکر کیخسروشاه بن سیاوش بود. (آنندراج). پادشاه دهستان که ملک بامیان باشد و مبارز کیخسرو، و آن ملک را تخوارستان نیز گویند، طخارستان معرب آن. (فرهنگ رشیدی). نام پادشاه دهستان در زمان کیخسرو. (لغت شاهنامه). آقای دکتر معین در حاشیۀ برهان آرد: این نام در کتب قدیم نخوار با نون ضبط شده و تخوار غلط است. (یوستی. نام نامه) (فرهنگ شاهنامه). رجوع به مادۀ بعد شود:
ابا شاه شهر دهستان، تخوار
که در چشم او بد بداندیش خوار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تخواره
تصویر تخواره
(پسرانه)
نام چند تن از شخصیتهای شاهنامه، از جمله نام پدر خزانه دار خسرو پرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تخار
تصویر تخار
(پسرانه)
نام چند تن از شخصیتهای شاهنامه، از جمله نام یکی از همراهان فرود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نخوار
تصویر نخوار
جبان، ترسو، ضعیف، متکبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخمار
تصویر تخمار
تیری که بر سر آن پیکان نباشد، تیر بی پیکان، تکمر، تکمار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوار
تصویر خوار
ذلیل، پست، حقیر، زبون، آسان، سهل
پسوند متصل به واژه به معنای خورنده مثلاً گوشت خوار، گیاه خوار
خوارخوار: بیهوده، عبث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوار
تصویر خوار
بانگ گاو، گوساله و گوسفند
فرهنگ فارسی عمید
عبدالرحیم علی بن حامد ملقب به مهذب الدین. او راست: مختصر حاوی محمد بن زکریا. ابن ابی اصیبعه گوید او از بزرگان و یکه تازان زمان خود بود وصناعت طب بدو ختم شده است. مولد و منشاء وی دمشق و از مردم قرن هفتم است. رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 239 و الاعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 308 و عبدالرحیم بن علی شود
لغت نامه دهخدا
(تُ خوا / خا)
یکی از نجبای توران که رفیق فرود بود. (فهرست ولف). نام یکی از اعیان توران که همدست فرود بود. (لغت شاهنامه) :
تو ز ایدر برو بی سپه با تخوار
مدار این سخن بر دل خویش خوار.
فردوسی
سردار سپاه خسرو پرویز. (فهرست ولف). نام سردار خسرو پرویز. (لغت شاهنامه) :
تخوار آن زمان پیش خسرو رسید
که گنج و بنه سوی آن یل کشید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
مرکز بلوکی در ناحیۀ برسویر در ایالت دوسور فرانسه است که 10600 تن سکنه دارد و قصری از قرن هفدهم در آنجا باقی مانده و دارای بازار فروش غلات و محصولات کشاورزی است، (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
نام پادشاه دهستان، که بلخ و بامیان باشد و از مبارزان لشکر کیخسرو بود. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ وا)
خوردنی. طعام. خوراک. توشه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ وا)
بانگ گاو. (منتهی الارب) (از تاج العروس) : بتازی خوار بانگ گاو باشد. (ترجمه طبری بلعمی) : و خوار بقور و.... و صفیر طیور و بکاء بچگان. (جهانگشای جوینی).
عجل جسد له خوار.
سعدی.
، بانگ گوسفند، بانگ آهو، آواز تیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
ناحیتی است از شمال محدود بفیروزکوه و دماوند و از مشرق بسمنان و از جنوب به کویر و از مغرب به ورامین و در شمال آن بنه کوه واقع شده که از مغرب منتهی به قره آقاج یا سیاه کوه است. بعضی از قسمتهای این کوه از جانب مغرب تا کویر پیش می رود، مانند کوه نمک در جنوب شرقی ایوانکی و کوه کج در جنوب غربی آن. رودهایی که آن را مشروب می کند عبارتند از: حبله رود که از فیروزکوه سرچشمه می گیرد و شیب آن موسوم به نمرودو دلی چای میباشد و از قریۀ عمارت می گذرد و به شعبات زیاد تقسیم میشود که یکی از آنها قشلاق را مشروب می کند. دیگر رود ایوانکی است که سرچشمۀ آن زرین کوه مشرق دماوند است و از آینه ورزان و مشرق سیاه کوه گذشته به ایوانکی می رسد و بطرف جنوب شرقی منحرف شده و از سردره به ارتفاع 885 متر می گذرد. جلگۀ خوار حاصل خیز است و از رسوبات دو رود فوق تشکیل یافته که از جنوب به باطلاقهایی منتهی میشود. در شمال غربی آن سیاه کوه واقع شده که محل نشو و نمای سن است و غالباً این حشره از این کوه برمی خیزد و بزراعت ورامین و خوار و نقاطی که در امتداد آن ها واقع است خسارت وارد می آورد. خوار و ایوانکی دارای 7 قریه و پانزده هزار جمعیت اند ومرکز آن قریۀ قشلاق است. قراء معروف آن آرادان، ریکان و ایوانکی می باشد که در شمال و شمال غربی سردرۀ خوار است. توضیح: حبله رود در موقع ورود به جلگۀ خوار در محلی موسوم به سرآب به سه شعبه تقسیم میشود: یکی موسوم به لات فردان که از جنوب آرادان می گذرد و دومی موسوم به لات سفید که از جنوب یاطری عبور میکند و سوم موسوم به لات کردوان که از مشرق ریکان میگذرد. و قسمت عمده آب آن بمصرف زراعت میرسد. محصولات مهم خوار، غلات و صیفی و خصوصاً خربزه است. (از جغرافیای سیاسی کیهان صص 355- 356) یاقوت آن را چنین توصیف می کند: شهر بزرگی است از اعمال ری در سر راه خراسان و میان ری و سمنان واقع شده و محل آمد و شد قوافل است. این شهر قریب به بیست فرسخ از ری دور است و فعلاً بیشتر نقاط آن خراب می باشد. (از معجم البلدان). شهرکی است (از جبال) ازری، آبادان. (حدود العالم) :
بیاورد لشکر سوی خوار ری
بیاراست جنگ و بیفشرد پی.
فردوسی.
برای اطلاع بیشتر رجوع به نزهه القلوب و سرزمینهای خلافت شرقی شود.
سردرۀ خوار: چون از ایوانکی دو فرسخی بطرف خوار طی شود به سردره خوار می رسیم. مسافت داخل سردره خوار یک فرسخ و نیم وفاصله انتهای ’سردره خوار’ تا قشلاق (گرمسار کنونی) یک فرسخ و نیم است. اعتمادالسلطنه این محل را چنین ذکر می کند: از ایوانکی تا نیم فرسخ بدهنۀ (سردره خوار) مانده زراعات ایوان کی دو سمت جاده بوده و خوب زراعتی است و از آنجا تا دهنۀ سردره خوار نیم فرسخ کویر نمک بوده در دهنۀ سردره خوار یک کاروانسرای سنگی، یک قراول خانه کوچک چهار برجی قدیم مخروبه است که می گویند از بناهای سلطان سنجر است. وارد سردره که میشوید دهنه تنگ است متدرجاً وسعتی پیدا می کند تا اواسط دره باز مضیق میشود تا بجلگۀ خوار کوههای دو طرف خشک و غالباً خاک است و جز جانورهای موذیه چیزی ندارد در میان سردره که وسیع میشود یک کاروانسرای مخروبه خیلی قدیمی است. اول سردره خوار آخر ملک ورامین و اول ملک خوار است. (از مطلعالشمس ج 3 ص 345)
لغت نامه دهخدا
(خوا/ خا)
نام محلی است از بیهق: دیه خوار... آب و هوای آن همچنان است و قلعه ای دارد معروف به قلعۀ خوار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 123). و قلعۀخوار حصاری است نه سخت محکم هوای آن سردسیر معتدل است و آب آن از چاه. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 157)
لغت نامه دهخدا
(نِخْ)
شریف بزرگ منش. (آنندراج). شریف متکبر. (ناظم الاطباء) ، بددل و سست. (آنندراج). ترسوی سست. (ناظم الاطباء). ج، نخاوره
لغت نامه دهخدا
(تَ لْ)
تالواربلاغی. دهی از دهستان کله بوز است که در بخش مرکزی شهرستان میانه واقع است و 290 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان ییلاق است که در بخش حومه شهرستان سنندج واقع است و 275 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تُ خوا / خا رَ)
تخوار. (فهرست ولف) :
تخواره بدو گفت کای نوجوان
تو گر می ندانی سخن، می بدان.
فردوسی.
رجوع به تخوار شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ضعیف و منکر شدن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ضعیف و سست شدن. (از المنجد). ضعیف شدن مرد. (اقرب الموارد) ، سست شدن زمین از کثرت باران و جاری شدن آب بر آن. (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، نسبت دادن کسی را به سستی. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
تیری که پیکان ندارد و بجای پیکان گرهی دارد. (برهان). تیر بی پیکان و بی پر که تکمار و تکه گویند. (فرهنگ رشیدی). تیری که بجای پیکان گرهی داشته باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به تکمار و تکه شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دهی از دهستان جابلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است که در چهل ونه هزارگزی شمال الیگودرز و کنار راه مالرو چهارشنبه به آب باریک قرار دارد. جلگه ای معتدل است و 361 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چاه و محصول آنجا غلات و لبنیات است و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان آن کرباس بافی است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جامۀ سیاه یا سفید که در تخت (تخت جامه) صیانت می شود. رجوع به دخدار شود. (یادداشت بخط دهخدا). جوالیقی در ذیل ’دخدار’آرد: الدخدار، الثوب. و هو بالفارسیه تخت دار، ای یمسکه التخت. (المعرب ص 141). رجوع به تخت دار شود
لغت نامه دهخدا
از نسل جمشید وفرزند زواره. صاحب مجمل التواریخ والقصص در شرح حال جمشید آرد:... و از زواره فرهاد و تخواره، و بعد از این نام کس برنیامد از این تخمه و دیگر فرزندان بوده اند جمشید راولیکن ذکری نگفتست. (مجمل التواریخ چ بهار ص 25)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دور گردانیدن:
و عرف الخزامی و عرف الندامی
و تدوار خمرو انوار جمر.
؟ (از سندبادنامه ص 22)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مفتخوار
تصویر مفتخوار
کسی که بی زحمت می خورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتخواری
تصویر مفتخواری
عمل مفت خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخوار
تصویر نخوار
ضعیف، ترسو، متکبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخویر
تصویر تخویر
ضعیف و منکر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخمار
تصویر تخمار
تیری که بجای پیکان گرهی داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوار
تصویر خوار
ذلیل، زبون، بدبخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخمار
تصویر تخمار
((تُ))
تیری که به جای پیکان گرهی داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوار
تصویر خوار
آسان، سهل، پست، زبون
فرهنگ فارسی معین
((خا))
گروهی از پستانداران که فقط از گوشت تغذیه می کنند و اغلب دارای دندان ها و چنگال های قوی می باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوشتخوار
تصویر گوشتخوار
((خا))
دارای عادت یا گرایش به خوردن مواد گوشتی، دارای ویژگی تغذیه از جانوران
فرهنگ فارسی معین
پست، توسری خور، حقیر، خفیف، دنی، ذلیل، زبون، سرافکنده، سقط، فرومایه، متذلل، محقر
متضاد: عزیز، بی مقدار، بی ارزش، بی قدر، بی مصرف، مهمل
فرهنگ واژه مترادف متضاد