جدول جو
جدول جو

معنی تخس - جستجوی لغت در جدول جو

تخس
شریر و مردم آزار
تصویری از تخس
تصویر تخس
فرهنگ فارسی عمید
تخس
تفس، گرمی، حرارت، تپش دل از غم و رنج
تصویری از تخس
تصویر تخس
فرهنگ فارسی عمید
تخس
(تَ)
مشرق وی حدود چگل است و جنوب وی خلخ است و کوهستانهای خلخ، ومغرب وی گروهی از فرخیزیانند و شمال وی چگل است. و این ناحیتی است بسیار بانعمت تر از چگل و از آنجا مشک و مویهای گوناگون خیزد و خواسته شان اسب است و گوسپند و موی و خرگاه و خیمه و گردنده اند به زمستان و تابستان بر چراگاه و گیاخوار و مرغزارها. لازنه و فراخیه، دو قوم اند از تخس و هر یکی را از ایشان ناحیتی خرداست و دو ده است که بدین دو قوم بازخوانند. سویاب، دهیست بزرگ و از او بیست هزار مرد بیرون آید. بیکیلغ، دهیست بزرگ و بزبان سغدی این ده را سمکنا خوانند ودهگان او را ینالبرکین خوانند و با او سه هزار مرد برنشیند. اورکث، میان دو ده است از تخس و اندر او مردم اندک و بانعمت و مردمان توانگر. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
تخس
(تَ خَ / تَ)
تافتن دل باشد از غم و الم و به این معنی بجای حرف اول، بای ابجد نیز آورده اند. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). تافتن دل از غم و الم. (ناظم الاطباء). بمعنی تحس. از غم و غصه دلگیر و متغیرالاحوال شدن. (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 278 ب). بخس. پخس. و رجوع به بخسیدن و پخسیدن شود
لغت نامه دهخدا
تخس
(تُ)
بچۀ شرور و شیطان. (فرهنگ نظام). در تداول عوام و زنان، صفت کودکان بی آرام و شیطان. سخت مولع به بازی و بهانه گرفتن و اذیت کردن کسان و این صفت را برای کودکان تا چهارده و شانزده سالگی آرند. سخت شریر و شوخ. گمان می کنم این کلمه از تخشا بمعنی کوشنده و سعی کننده مانده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تخس
(تُ خَ)
دلفین و آن جانوری است دریایی که غریق را به پشت خود یاری دهد تا غرق نشود. (منتهی الارب). دلفین که نوعی از جانوران دریائی باشد. (ناظم الاطباء). جانوری دریایی معروف به دلفین. (اقرب الموارد). دخس. رجوع به دلفین شود
لغت نامه دهخدا
تخس
(تِ خِ)
کوهی مقدس در ولایت گیم نیاس مشرف بر دریای سیاه: روز پنجم یونانیها به کوه مقدس رسیدند. نام این کوه تخس است. وقتی که یونانیهای دستۀ اول از کوه بالا رفتند به قله ای رسیدند و دریا را مشاهده کردند (مقصود دریای سیاه است) . فریاد برآوردند دریا، دریا! (ایران باستان ج 2 ص 1086)
لغت نامه دهخدا
تخس
بچه شرور و شیطان
تصویری از تخس
تصویر تخس
فرهنگ لغت هوشیار
تخس
((تَ))
گرما، حرارت، تپش قلب از رنج و اندوه
تصویری از تخس
تصویر تخس
فرهنگ فارسی معین
تخس
((تُ))
بچه شیطان و بازیگوش، حرف نشنو، سرکش
تصویری از تخس
تصویر تخس
فرهنگ فارسی معین
تخس
خودسر، سرکش، لجوج، نافرمان، یک دنده
متضاد: حرف شنو
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توس
تصویر توس
(پسرانه)
طوس، از شخصیتهای شاهنامه، نام شاهزاده و پهلوان ایرانی ملقب به زرینه کفش، فرزند نوذر پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تخسیر
تصویر تخسیر
به زیان انداختن، گمراه ساختن، هلاک کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تُ سُ پُ)
پراکنده. متفرق، و با کردن صرف شود.
- تخس و پخس کردن، به قسمت های نامتناسب و دور از هم و نابجا قسمت وبخش کردن. به اشخاص مختلف بوام دادن وجهی را و به کارهای مختلف بکار انداختن مالی را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ)
دهی جزء بخش مرکزی شهرستان رشت که در نه هزارگزی جنوب رشت و سه هزارگزی لاهان قرار دارد. جلگه ای مرطوب است و 248 تن سکنه دارد. آب آن از استخر و چاه ومحصول آن برنج و چای و شغل مردم زراعت و مکاری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جمع واژۀ تخسیر:
وز بخیلان و ز تخسیراتشان
از برای خنده داد او هم نشان.
مولوی.
رجوع به تخسیر شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
از ’خ س و’، طاق و جفت بازیدن به گردکان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ابویزید خالد بن کرده السمرقندی التخسیجی. وی از تخسیج و مردی عالم و حافظ بود و از عبدالرحمن بن حبیب بغدادی و از وی حسین بن یوسف بن الخضرالطواویسی روایت کرده است، و گوید که خالد بن کرده او را حدیث گفته است. (از معجم البلدان ج 2 ص 368)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
در تداول عوام، تقسیم کردن. بخش بخش به کسان مختلف دادن، چنانکه پولی را بقرض دادن به چندین کس. توزیع کردن. پراکندن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
قریه ای است در پنج فرسخی سمرقند. (از انساب سمعانی) (مراصد) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
در تداول، سخت بی آرامی طفل. شیطنت کودک
لغت نامه دهخدا
(تَ)
منسوب است به تخسیج. (انساب سمعانی). رجوع به تخسیج شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ)
منسوب به تخسانجکث. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ)
ابوجعفر محمد التخسانجکثی. از مردم تخسانجکث است. وی از ابونصر منصور بن شهرزاد المروزی و از وی زاهر بن عبداﷲ سغدی روایت کرده. (معجم البلدان ج 2 ص 368)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ)
از قرای سغد سمرقند است و ابوجعفر محمد التخسانجکثی از آنجا است. (معجم البلدان ج 2 ص 368)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
هلاک کردن. (زوزنی) (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج) : خسره سوء عمله ، ای اهلکه . (اقرب الموارد) ، زیانکار گردانیدن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (از اقرب الموارد) ، به زیان نسبت دادن کسی را. (اقرب الموارد) ، ضرر و زیان:... فماتزیدوننی غیر تخسیر. (قرآن 63/11).
در عطای ما نه تخسیر و نه کم
نه پشیمانی نه حسرت نه ندم.
مولوی.
، کمی. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
تو مبین تخسیر روزی و معاش
تو مبین این قحط و خوف و ارتعاش.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از تخسیر
تصویر تخسیر
هلاک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخسیه
تصویر تخسیه
گردو بازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخس
تصویر اخس
خسیس تر، پست تر
فرهنگ لغت هوشیار
گدازش کاهش بدن، تافتن دل از غم و غصه، گدازش موم و پیه و روغن از حرارت، چروک خورده و پیر شده چون پوست دست و پا در آب گرم یا آفتاب کنجل ترنجیده پژمرده، پژمرده از نیستی و غم، گداخته، مزروع بی آب حاصل آمده، ناقص. عشوه ناز، خرام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخس
تصویر بخس
کم واندک، ناقص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخسیرات
تصویر تخسیرات
جمع تخسیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخسیر
تصویر تخسیر
((تَ))
هلاک کردن، نابود گردانیدن، به زیان انداختن، کمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخس کردن
تصویر تخس کردن
((تَ. کَ دَ))
تقسیم کردن، قسمت کردن، تقس کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توس
تصویر توس
طوس
فرهنگ واژه فارسی سره