تیرمه و پارچۀ نفیسی که از کرک بافند. (ناظم الاطباء). قسمی پارچۀ سطبر ابریشمین. شال کشمیری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پارچۀ پشمی که قسمی از شال است و دارای رنگ های متعدد وگل و بوته است. (فرهنگ نظام). و رجوع به ترما شود، کاغذ ترمه، قسمی کاغذ آهاردار زرافشان گرانبهای مشرقی شفاف و گاهی با خالهای زرین خرد که قباله ها بر آن نوشتندی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
تیرمه و پارچۀ نفیسی که از کرک بافند. (ناظم الاطباء). قسمی پارچۀ سطبر ابریشمین. شال کشمیری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پارچۀ پشمی که قسمی از شال است و دارای رنگ های متعدد وگل و بوته است. (فرهنگ نظام). و رجوع به ترما شود، کاغذ ترمه، قسمی کاغذ آهاردار زرافشان گرانبهای مشرقی شفاف و گاهی با خالهای زرین خرد که قباله ها بر آن نوشتندی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
ناگوارد. (دهار) (منتهی الارب) (زمخشری). ناگوار. (صحاح الفرس) (ربنجنی) (زمخشری). ناگواره. (زمخشری). در عربی بمعنی بدهضمی طعام که از ابتلای معده پیدا شود. (غیاث اللغات) (آنندراج). ناگواری و ناگوار شدن طعام و در شعر حرف ثانی که خای معجمه است ساکن هم می آید. (آنندراج). ناگوارد و فساد غذا در معده که خلاشمه نیز گویند. (ناظم الاطباء). ثقل غذا. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ج، تخم، تخمات. (منتهی الارب) (آنندراج). بضم تاء دونقطه در بالا و خاء منقوطۀ مفتوحه، ناگوار شدن طعام و جز آن. و در اصل وخمه بوده و آنرا قلب به تا کرده اند و آن در اصطلاح پزشکان عبارتست از تباه شدن خوراک در معده و استحالۀ خوراک به کیفیتی غیرصالحه. کما فی بحرالجواهر. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تخمه شود
ناگوارد. (دهار) (منتهی الارب) (زمخشری). ناگوار. (صحاح الفرس) (ربنجنی) (زمخشری). ناگواره. (زمخشری). در عربی بمعنی بدهضمی طعام که از ابتلای معده پیدا شود. (غیاث اللغات) (آنندراج). ناگواری و ناگوار شدن طعام و در شعر حرف ثانی که خای معجمه است ساکن هم می آید. (آنندراج). ناگوارد و فساد غذا در معده که خلاشمه نیز گویند. (ناظم الاطباء). ثقل غذا. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ج، تُخَم، تُخَمات. (منتهی الارب) (آنندراج). بضم تاء دونقطه در بالا و خاء منقوطۀ مفتوحه، ناگوار شدن طعام و جز آن. و در اصل وخمه بوده و آنرا قلب به تا کرده اند و آن در اصطلاح پزشکان عبارتست از تباه شدن خوراک در معده و استحالۀ خوراک به کیفیتی غیرصالحه. کما فی بحرالجواهر. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تخمه شود
اصل و نژاد. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). اصل. نسل و بدین معنی تخم هم آمده است. (شرفنامۀ منیری). از: تخم + ه (نسبت). پهلوی تخمک. (حاشیۀ برهان چ معین) .تخم. دوده. تیره. خاندان. ریشه. سلسله: بخوردند سوگند یکسر سپاه کزین تخمه کس رانخواهیم شاه. فردوسی. هشیوار و از تخمۀ گیوکان که بر درد و سختی نگردد ژکان. فردوسی. سرافراز وز تخمۀ کیقباد ز مادر سوی تور دارد نژاد. فردوسی. کشم هرچه زین تخمه آرم بدست اگر خود بر شاه دارد نشست. (گرشاسب نامه). بریدم پی و تخمۀ اژدها جهان گشت از جادوئیها رها. (گرشاسب نامه). بت زابلی گفت از این چهار نیم من جز از تخمۀ شهریار. (گرشاسب نامه). چنان زندگانی کن که سزاوار تخمۀ پاک تست و بدان ای پسر که ترا تخمه و تیره بزرگست و شریف، و از هر دو جانب کریم الطرفین. (منتخب قابوسنامه ص 3). سوم آنکه بر خاندان و تخمۀ ما جز آزادگان فرس را ولی نگردانی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). در این میانه بهرام هفت کس از پادشاهزادگان که از تخمۀ او بودند و به مردانگی معروف، اختیار کرد. (فارسنامۀابن البلخی ص 79). پس به بغداد آمد [مأمون] با رایت و علامات سبز، پس آل عباس درخواستند... و طاهر بن الحسین شفاعت کرد و گفت این [رنگ سیاه] لونی مبارک است بر این تخمه [بر آل عباس یا بنی عباس] . (مجمل التواریخ). و سلمان فارسی را برادرزاده ای بود نام او مادربن فروخ بن بدخشان و تخمۀ ایشان به شیراز است و عهدی دارند از پیغامبر. (مجمل التواریخ). و بعد از این نام کس برنیاید از این تخمه. (مجمل التواریخ). از نسل حسین بن علی شاه شهیدی نز تخمۀ جمشیدی، نز گوهر مهراج. سوزنی. ثنا و مدح تو بر سوزنی فریضه شده ست ز اتحاد تو با فخر تخمۀ نبوی. سوزنی. تو از نژاد و تخمۀ سگبان قیصری من از نژاد سلمان یار پیمبرم. سوزنی. یک تخم به خسروی نشانده وز تخمۀ کیقباد مانده. نظامی. تخمۀ بهمنی و دارایی از تو می باید آشکارایی. نظامی. به گیتی چنین بود بنیادشان که تخمه به گیتی برافتادشان. نظامی. تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای ور خود از تخمۀ جمشید و فریدون باشی. حافظ. - سر تخمه، سرسلسلۀ خاندان. نخستین کسی از خاندان. بزرگ خانواده: گرازه سر تخمۀ گیوکان زواره نگهبان تخت کیان. فردوسی. دریغ آن سر تخمۀ اردشیر دریغ آن جوان وسوار هژیر. فردوسی. که آمد ز توران سپهدار شاد سر تخمۀ نامور کیقباد. فردوسی. - کیان تخمه، تخمۀ کیان. نسل کیان. نژاد کیان. خاندان کیان: چو سالار چین دید نستور را کیان تخمه و پهلوان پور را. فردوسی. ، مرضی است که آدمی و حیوانات دیگر را از چیزی خوردن بسیار بهم میرسد، خصوصاً کبوتر را و بعربی هیضه خوانند. (برهان). نوعی از بیماری باشد، که انواع مرغان را بهم رسد خصوصاً کبوتر را... ناگواریدن طعام باشد و بتازی هیضه خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). لیکن بتازی به فتح خا است و در اصل وخمه بوده مأخوذ از وخامت. (فرهنگ رشیدی) : تخمه چون هاضمه تباه شود معده پژمرده و تباه شود. سنایی (از فرهنگ جهانگیری). سگ کلوچه کوفتی در زیر پا تخمه بودی گرگ صحرا از نوا. مولوی. از ضعیفی چون نتاند راه رفت خلق گوید تخمه است از لوت زفت. مولوی. کم خوری خوی بد و خشکی و دق پر خوری شد تخمه را تن مستحق. مولوی. رجوع به تخمه شود، علتی است که اسبان را شود. (شرفنامۀ منیری)، بیماریی که با قی و اسهال همراه است و اکنون به اسم وبا شهرت دارد. (ناظم الاطباء)، تخمهای معطری که بروی نان در وقت پختن پاشند، مانند سیاهدانه و زینیان و نانخواه و تخم خشخاش. (ناظم الاطباء) : بقول روات ثقات هر روزه موازی بیست ویک خروار تخمه بر روی نان می کرده اند. (تاریخ نگارستان)، تخم هندوانه و خربزه و کدو و جز آن ها که بو داده و مغز کرده مانند تنقل خورند. (ناظم الاطباء) (از حاشیۀ برهان چ معین). - تخمه بو دادن برای کسی، تملق او کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - امثال: مشتهای بی پول تخمه سیری سه پول، نظیر: شتر آمدبه یک قاز، کو یک قاز؟ ، مهمترین یاخته های کیسۀ رویانی یاخته ایست که در بالا و در وسط قرار گرفته و آنرا تخمه می گویند. (گیاه شناسی گل گلاب ص 182). رجوع به تخمک شود
اصل و نژاد. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). اصل. نسل و بدین معنی تخم هم آمده است. (شرفنامۀ منیری). از: تخم + ه (نسبت). پهلوی تخمک. (حاشیۀ برهان چ معین) .تخم. دوده. تیره. خاندان. ریشه. سلسله: بخوردند سوگند یکسر سپاه کزین تخمه کس رانخواهیم شاه. فردوسی. هشیوار و از تخمۀ گیوکان که بر درد و سختی نگردد ژکان. فردوسی. سرافراز وز تخمۀ کیقباد ز مادر سوی تور دارد نژاد. فردوسی. کشم هرچه زین تخمه آرم بدست اگر خود بر شاه دارد نشست. (گرشاسب نامه). بریدم پی و تخمۀ اژدها جهان گشت از جادوئیها رها. (گرشاسب نامه). بت زابلی گفت از این چهار نیم من جز از تخمۀ شهریار. (گرشاسب نامه). چنان زندگانی کن که سزاوار تخمۀ پاک تست و بدان ای پسر که ترا تخمه و تیره بزرگست و شریف، و از هر دو جانب کریم الطرفین. (منتخب قابوسنامه ص 3). سوم آنکه بر خاندان و تخمۀ ما جز آزادگان فرس را ولی نگردانی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). در این میانه بهرام هفت کس از پادشاهزادگان که از تخمۀ او بودند و به مردانگی معروف، اختیار کرد. (فارسنامۀابن البلخی ص 79). پس به بغداد آمد [مأمون] با رایت و علامات سبز، پس آل عباس درخواستند... و طاهر بن الحسین شفاعت کرد و گفت این [رنگ سیاه] لونی مبارک است بر این تخمه [بر آل عباس یا بنی عباس] . (مجمل التواریخ). و سلمان فارسی را برادرزاده ای بود نام او مادربن فروخ بن بدخشان و تخمۀ ایشان به شیراز است و عهدی دارند از پیغامبر. (مجمل التواریخ). و بعد از این نام کس برنیاید از این تخمه. (مجمل التواریخ). از نسل حسین بن علی شاه شهیدی نز تخمۀ جمشیدی، نز گوهر مهراج. سوزنی. ثنا و مدح تو بر سوزنی فریضه شده ست ز اتحاد تو با فخر تخمۀ نبوی. سوزنی. تو از نژاد و تخمۀ سگبان قیصری من از نژاد سلمان یار پیمبرم. سوزنی. یک تخم به خسروی نشانده وز تخمۀ کیقباد مانده. نظامی. تخمۀ بهمنی و دارایی از تو می باید آشکارایی. نظامی. به گیتی چنین بود بنیادشان که تخمه به گیتی برافتادشان. نظامی. تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای ور خود از تخمۀ جمشید و فریدون باشی. حافظ. - سر تخمه، سرسلسلۀ خاندان. نخستین کسی از خاندان. بزرگ خانواده: گرازه سر تخمۀ گیوکان زواره نگهبان تخت کیان. فردوسی. دریغ آن سر تخمۀ اردشیر دریغ آن جوان وسوار هژیر. فردوسی. که آمد ز توران سپهدار شاد سر تخمۀ نامور کیقباد. فردوسی. - کیان تخمه، تخمۀ کیان. نسل کیان. نژاد کیان. خاندان کیان: چو سالار چین دید نستور را کیان تخمه و پهلوان پور را. فردوسی. ، مرضی است که آدمی و حیوانات دیگر را از چیزی خوردن بسیار بهم میرسد، خصوصاً کبوتر را و بعربی هیضه خوانند. (برهان). نوعی از بیماری باشد، که انواع مرغان را بهم رسد خصوصاً کبوتر را... ناگواریدن طعام باشد و بتازی هیضه خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). لیکن بتازی به فتح خا است و در اصل وخمه بوده مأخوذ از وخامت. (فرهنگ رشیدی) : تخمه چون هاضمه تباه شود معده پژمرده و تباه شود. سنایی (از فرهنگ جهانگیری). سگ کلوچه کوفتی در زیر پا تخمه بودی گرگ صحرا از نوا. مولوی. از ضعیفی چون نتاند راه رفت خلق گوید تخمه است از لوت زفت. مولوی. کم خوری خوی بد و خشکی و دق پر خوری شد تخمه را تن مستحق. مولوی. رجوع به تخمه شود، علتی است که اسبان را شود. (شرفنامۀ منیری)، بیماریی که با قی و اسهال همراه است و اکنون به اسم وبا شهرت دارد. (ناظم الاطباء)، تخمهای معطری که بروی نان در وقت پختن پاشند، مانند سیاهدانه و زینیان و نانخواه و تخم خشخاش. (ناظم الاطباء) : بقول روات ثقات هر روزه موازی بیست ویک خروار تخمه بر روی نان می کرده اند. (تاریخ نگارستان)، تخم هندوانه و خربزه و کدو و جز آن ها که بو داده و مغز کرده مانند تنقل خورند. (ناظم الاطباء) (از حاشیۀ برهان چ معین). - تخمه بو دادن برای کسی، تملق او کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - امثال: مشتهای بی پول تخمه سیری سه پول، نظیر: شتر آمدبه یک قاز، کو یک قاز؟ ، مهمترین یاخته های کیسۀ رویانی یاخته ایست که در بالا و در وسط قرار گرفته و آنرا تخمه می گویند. (گیاه شناسی گل گلاب ص 182). رجوع به تخمک شود
ازبن بکندن. (از تاج المصادر بیهقی). از بیخ برکندن منیه (مرگ) قوم را و بریدن. (منتهی الارب). ریشه کن کردن مرگ قومی را و از بن بکندن آنان را: فتخرموا ولکل جنب مصرع. (اقرب الموارد)، باز گردیدن درز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج)، بریده شدن تیزی بینی کسی. (از المنجد). سوراخ شدن مروارید و مهره و یا پردۀ بینی. (ناظم الاطباء)، شکافته گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، خشم بنشستن. (از تاج المصادر بیهقی). ساکن شدن غضب. (منتهی الارب). ساکن شدن غضب و آرام گشتن خشم کسی. (ناظم الاطباء). فرونشستن خشم کسی. (اقرب الموارد)، معتقد دین خرمی گشتن. (از تاج المصادر بیهقی). معتقد دین خرمی گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). گرویدن به فرقۀ خرّمیه.رجوع به خرمیه شود، پیش آمدن کسی، دیگر را به ستم و حماقت. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
ازبن بکندن. (از تاج المصادر بیهقی). از بیخ برکندن منیه (مرگ) قوم را و بریدن. (منتهی الارب). ریشه کن کردن مرگ قومی را و از بن بکندن آنان را: فتُخُرموا ولکل جنب مصرع. (اقرب الموارد)، باز گردیدن درز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج)، بریده شدن تیزی بینی کسی. (از المنجد). سوراخ شدن مروارید و مهره و یا پردۀ بینی. (ناظم الاطباء)، شکافته گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، خشم بنشستن. (از تاج المصادر بیهقی). ساکن شدن غضب. (منتهی الارب). ساکن شدن غضب و آرام گشتن خشم کسی. (ناظم الاطباء). فرونشستن خشم کسی. (اقرب الموارد)، معتقد دین خرمی گشتن. (از تاج المصادر بیهقی). معتقد دین خرمی گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). گرویدن به فرقۀ خُرَّمیه.رجوع به خرمیه شود، پیش آمدن کسی، دیگر را به ستم و حماقت. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
جایگاهی بوده است در بالای القدقده و ازآن طایفه ای از بنی تمیم موسوم به بنوالکذاب. در قسمت علیای این مکان آبی بنام القلیب قرار دارد. (از معجم البلدان)
جایگاهی بوده است در بالای القدقده و ازآن ِ طایفه ای از بنی تمیم موسوم به بنوالکذاب. در قسمت علیای این مکان آبی بنام القلیب قرار دارد. (از معجم البلدان)
گیاهی است مانند لوبیا و آن بنفشه ای رنگ است و بوییدن و نظر کردن بدان مفرح باشد و روغن آن نیز فرح آرد. (یادداشت بخط مؤلف). گیاهی است مانند لوبیا. ج، خرّم. (منتهی الارب) ، کافتگی دیوار بینی. ج، خرمات. (منتهی الارب)
گیاهی است مانند لوبیا و آن بنفشه ای رنگ است و بوییدن و نظر کردن بدان مفرح باشد و روغن آن نیز فرح آرد. (یادداشت بخط مؤلف). گیاهی است مانند لوبیا. ج، خُرَّم. (منتهی الارب) ، کافتگی دیوار بینی. ج، خرمات. (منتهی الارب)
ابن نوفل بن اهیب بن عبد مناف الزهری القرشی، مکنی به ابوصفوان یکی از اصحاب پیغمبر و عالم به انساب عرب بود. وی عمری طولانی داشت و در حدود 115 سال زندگی کرد و در زمان عثمان نابینا شد و در سال 54 هجری قمری در مدینه درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 8 ص 72)
ابن نوفل بن اهیب بن عبد مناف الزهری القرشی، مکنی به ابوصفوان یکی از اصحاب پیغمبر و عالم به انساب عرب بود. وی عمری طولانی داشت و در حدود 115 سال زندگی کرد و در زمان عثمان نابینا شد و در سال 54 هجری قمری در مدینه درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 8 ص 72)
مخفف تیرماه. تیر. فصل پائیز: اگر به تیرمه از جامه بیش باید تیر چرا برهنه شود بوستان چو آید تیر. عنصری. ماه پروردین حریر فستقی بخشیده بود مر درخت باغ را زو باغ شد زینت پذیر تیرمه زینت بگردانید بستان را و داد آن حریر فستقی را رنگ دینار و زریر. سوزنی. رجوع به تیر و تیرماه شود
مخفف تیرماه. تیر. فصل پائیز: اگر به تیرمه از جامه بیش باید تیر چرا برهنه شود بوستان چو آید تیر. عنصری. ماه پروردین حریر فستقی بخشیده بود مر درخت باغ را زو باغ شد زینت پذیر تیرمه زینت بگردانید بستان را و داد آن حریر فستقی را رنگ دینار و زریر. سوزنی. رجوع به تیر و تیرماه شود
پدر هایکانااولین کس از نژاد ارامنه: ارامنه نژاد خود را بشخصی میرسانند که هایکانا نام داشته و گویند که او پسر همان کس بود که در تورات او را تجرمه نامیده اند. (کتاب پیدایش باب دهم) (تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2268)
پدر هایکانااولین کس از نژاد ارامنه: ارامنه نژاد خود را بشخصی میرسانند که هایکانا نام داشته و گویند که او پسر همان کس بود که در تورات او را تجرمه نامیده اند. (کتاب پیدایش باب دهم) (تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2268)