جدول جو
جدول جو

معنی تخرس - جستجوی لغت در جدول جو

تخرس(اِ تِ)
طعام ولادت خود پختن زن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). طعام ساختن زائو برای خویشتن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). فی المثل: تخرسی یا نفس لامخرّسه لک، برای مردی مثل زنند که خود به کار خویش پردازد، آنگاه که کسی را نیابد که بدان کار پردازد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تحرس
تصویر تحرس
خود را نگهداری کردن، خود را از چیزی نگاه داشتن، پرهیز کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفرس
تصویر تفرس
نظر انداختن و خیره شدن به چیزی برای فهم آن، مطلبی یا امری را به زیرکی از روی نشانه و علامت فهمیدن، به فراست دریافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخرس
تصویر اخرس
گنگ، لال، برای مثال نطق پیش قلمش لال بود چون اخرس / عقل پیش نظرش کژ نگرد چون احول (انوری - ۲۹۵)
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
دروغ گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). افترا کردن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دروغ گفتن و افترا کردن. (آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد). قال ابوتمام:
تخرصاً و احادیثاً ملفّقهً
لیست بنبع اذا عدت و لا غرب.
(اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تِ رِ)
یکی تخریص. (المعرب جوالیقی). رجوع به تخریص شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
به دمغزه گرفتن روغن از روغن دان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تخرّط الطائر، از باب تفعل، یعنی گرفت پرنده روغن را از روغن دان به بزدم خود. (شرح قاموس). تخرط الطائر تخرطاً، اذا اخذ الدهن من مدهنه بزمکاه، کذا نص الصاغانی و الذی فی اللسان: اخذ الدهن من زمکاه. (تاج العروس ج 5 ص 128)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
دروغ فرابافتن. (تاج المصادر بیهقی). دروغ بربافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تخرق کذب، اختلاق آن. (اقرب الموارد) (المنجد) ، دریده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). دریده شدن و پاره پاره شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شدت وزش باد. (المنجد) ، فراخ دستی کردن در عطا. (تاج المصادر بیهقی). فراخی کردن در عطا. (زوزنی). فراخ دستی کردن در سخاوت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) :
فتی ان هو استغنی تخرق فی الغنی
و ان عض دهر لم یضع متنه الفقر.
(اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ازبن بکندن. (از تاج المصادر بیهقی). از بیخ برکندن منیه (مرگ) قوم را و بریدن. (منتهی الارب). ریشه کن کردن مرگ قومی را و از بن بکندن آنان را: فتخرموا ولکل جنب مصرع. (اقرب الموارد)، باز گردیدن درز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج)، بریده شدن تیزی بینی کسی. (از المنجد). سوراخ شدن مروارید و مهره و یا پردۀ بینی. (ناظم الاطباء)، شکافته گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، خشم بنشستن. (از تاج المصادر بیهقی). ساکن شدن غضب. (منتهی الارب). ساکن شدن غضب و آرام گشتن خشم کسی. (ناظم الاطباء). فرونشستن خشم کسی. (اقرب الموارد)، معتقد دین خرمی گشتن. (از تاج المصادر بیهقی). معتقد دین خرمی گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). گرویدن به فرقۀ خرّمیه.رجوع به خرمیه شود، پیش آمدن کسی، دیگر را به ستم و حماقت. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
زن زاج را طعام ساختن. (زوزنی). برای زنی که زائیده باشد طعام ساختن. (آنندراج). طعام مهمانی ولادت پختن برای زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن زاج را طعام پختن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
احتراس. خویشتن را از چیزی نگاه داشتن. (زوزنی). تحرس از چیزی، خود را پاس داشتن از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خود را از چیزی نگاه داشتن. (آنندراج). تحفظ. (قطر المحیط). احتراس. توقی و تحفظ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
رجوع به الب ارسلان شود، کوهی در طرف دهناء و در شعر کثیر بضم راء آمده است (در ثنای مسیب بن علس) :
موازیه هضب المصبح واتّقت
جبال الحمی والاخشبین بأخرم .
و هم او گوید:
ترعی ریاض الأخرمین له
فیها موارد ماؤها غدق.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
شیخ عبدالغفار بن عبدالواحد بن وهب ملقب به الأخرس. از مشاهیر شعرای عراق است. مولد او بموصل بسال 1220 هجری قمری و منشاء و موطن او ببغداد بود در جانب کرخ. او نزد شیخ آلوسی کتاب سیبویه را قرائت کرد و شیخ او را اجازت داد آنگاه به آموختن علوم عقلیه و فنون غربیه پرداخت و در آنها متقن شد و فن شعر نیکو بیاموخت. ناشر دیوان وی در مقدمه نویسد: ’ورد من مسقط رأسه الموصل الخضراء الی مدینهالزوراء و جعلها له موطناً و عریناً و مسکناً و کانت أکابرها تخدمه و تشتاق لطلعته و أماجدالعراق ترتاح الی مفاکهته. کان فی لسانه تلعثم و ثقل فدعی بالأخرس لسببه و فی ابان صباه کان قد أرسله الوزیر داودباشا والی بغداد الی بعض بلادالهند لیصلحوا لسانه عن الخرس. فقال له الطبیب: أنا اعالج لسانک بدواء فاما أن ینطق و اما أن تموت فقال لاابیع کلی ببعضی و کر راجعاً الی بغداد. توفی بالبصره و دفن بمقبرهالأمام حسن البصری. ’ وفات وی بسال 1290 بود. او راست: الطراز الانفس فی شعرالاخرس. دیوان او که احمد عزت باشا العمری آن را تدوین کرده در مطبعۀ الجوائب آستانه بسال 1304 هجری قمری بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات) ، خوار شدن، فروتنی نمودن
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
گنگ. (زمخشری) (زوزنی) (مؤید الفضلاء) (مهذب الاسماء). کندزبان. بی آواز. لال. مؤنث: خرساء. ج، خرس، خرسان:
عاشقی بر خور و بر شهوت خود راست چو خرس
نفس گویای تو در حکمت ازآنست اخرس.
سنائی.
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
خریده گشتن زن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). شرمنده گشتن و ساکت شدن از ترس و پست آواز گشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به خرید و خریده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تخرج
تصویر تخرج
ادب یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخبس
تصویر تخبس
غنیمت یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحرس
تصویر تحرس
پاسداشت در پناه شدن، پاس داشتن، پاسداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخرس
تصویر دخرس
دانا کاردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخلس
تصویر تخلس
اختلاس، ربودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخفس
تصویر تخفس
بر پهلو خفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخرم
تصویر تخرم
از ریشه پارسی خرمی گشتن پیروی از خرمدینان، شکافتن درز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخرق
تصویر تخرق
دروغ بافتن، پارگی، فراخدستی بخشندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخرص
تصویر تخرص
دورغ گرفتن، افترا کردن بر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تترس
تصویر تترس
شتافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجرس
تصویر تجرس
سخن گفتن، تکلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفرس
تصویر تفرس
فراست بردن، دانستن بعلامت و نشان، دریافت به زیرکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخرس
تصویر اخرس
گنگ لال گنگ کندزبان بی آواز ل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تارس
تصویر تارس
مرد با سپر سپر دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعرس
تصویر تعرس
فریفتن بر زنان زنبارگی زندوستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفرس
تصویر تفرس
((تَ فَ رُّ))
با هوشیاری دریافتن و فهمیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحرس
تصویر تحرس
((تَ حَ رُّ))
در پناه شدن، پاس داشتن، پاسداری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخلس
تصویر تخلس
((تَ خَ لُّ))
ربودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تارس
تصویر تارس
((رِ))
مرد با سپر، سپردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخرس
تصویر اخرس
((اَ رَ))
گنگ، لال
فرهنگ فارسی معین