دروغ گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). افترا کردن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دروغ گفتن و افترا کردن. (آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد). قال ابوتمام: تخرصاً و احادیثاً ملفّقهً لیست بنبع اذا عدت و لا غرب. (اقرب الموارد)
دروغ گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). افترا کردن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دروغ گفتن و افترا کردن. (آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد). قال ابوتمام: تخرصاً و احادیثاً مُلفَّقهً لیست بنبع اذا عدت و لا غَرَب. (اقرب الموارد)
به دمغزه گرفتن روغن از روغن دان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تخرّط الطائر، از باب تفعل، یعنی گرفت پرنده روغن را از روغن دان به بزدم خود. (شرح قاموس). تخرط الطائر تخرطاً، اذا اخذ الدهن من مدهنه بزمکاه، کذا نص الصاغانی و الذی فی اللسان: اخذ الدهن من زمکاه. (تاج العروس ج 5 ص 128)
به دُمْغَزه گرفتن روغن از روغن دان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تَخَرَّطَ الطائرُ، از باب تفعل، یعنی گرفت پرنده روغن را از روغن دان به بزدم خود. (شرح قاموس). تخرط الطائرُ تخرطاً، اذا اخذ الدهن من مدهنه بزمکاه، کذا نص الصاغانی و الذی فی اللسان: اخذ الدهن من زمکاه. (تاج العروس ج 5 ص 128)
ازبن بکندن. (از تاج المصادر بیهقی). از بیخ برکندن منیه (مرگ) قوم را و بریدن. (منتهی الارب). ریشه کن کردن مرگ قومی را و از بن بکندن آنان را: فتخرموا ولکل جنب مصرع. (اقرب الموارد)، باز گردیدن درز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج)، بریده شدن تیزی بینی کسی. (از المنجد). سوراخ شدن مروارید و مهره و یا پردۀ بینی. (ناظم الاطباء)، شکافته گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، خشم بنشستن. (از تاج المصادر بیهقی). ساکن شدن غضب. (منتهی الارب). ساکن شدن غضب و آرام گشتن خشم کسی. (ناظم الاطباء). فرونشستن خشم کسی. (اقرب الموارد)، معتقد دین خرمی گشتن. (از تاج المصادر بیهقی). معتقد دین خرمی گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). گرویدن به فرقۀ خرّمیه.رجوع به خرمیه شود، پیش آمدن کسی، دیگر را به ستم و حماقت. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
ازبن بکندن. (از تاج المصادر بیهقی). از بیخ برکندن منیه (مرگ) قوم را و بریدن. (منتهی الارب). ریشه کن کردن مرگ قومی را و از بن بکندن آنان را: فتُخُرموا ولکل جنب مصرع. (اقرب الموارد)، باز گردیدن درز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج)، بریده شدن تیزی بینی کسی. (از المنجد). سوراخ شدن مروارید و مهره و یا پردۀ بینی. (ناظم الاطباء)، شکافته گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، خشم بنشستن. (از تاج المصادر بیهقی). ساکن شدن غضب. (منتهی الارب). ساکن شدن غضب و آرام گشتن خشم کسی. (ناظم الاطباء). فرونشستن خشم کسی. (اقرب الموارد)، معتقد دین خرمی گشتن. (از تاج المصادر بیهقی). معتقد دین خرمی گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). گرویدن به فرقۀ خُرَّمیه.رجوع به خرمیه شود، پیش آمدن کسی، دیگر را به ستم و حماقت. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
خویشتن به آب سرد بشستن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). غسل کردن با آب سرد. (تاج العروس). در آب فرورفتن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از تاج العروس). غسل کردن در آب، جمع شدن آب در چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
خویشتن به آب سرد بشستن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). غسل کردن با آب سرد. (تاج العروس). در آب فرورفتن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از تاج العروس). غسل کردن در آب، جمع شدن آب در چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
موضعی است. (منتهی الارب). مصنف تاج العروس ’ت’ را اصلی دانسته و گوید بعضی هم ’ت’ را زاید و محل آن را در ’برد’ دانسته اند، چنانکه خود نیز در آن ماده این کلمه را آورده و افزاید: ولی صاحب لسان ’ب’ را مقدم داشته است (بترد). رجوع به تاج العروس ج 2 ص 299 و 308 شود
موضعی است. (منتهی الارب). مصنف تاج العروس ’ت’ را اصلی دانسته و گوید بعضی هم ’ت’ را زاید و محل آن را در ’برد’ دانسته اند، چنانکه خود نیز در آن ماده این کلمه را آورده و افزاید: ولی صاحب لسان ’ب’ را مقدم داشته است (بترد). رجوع به تاج العروس ج 2 ص 299 و 308 شود
خردمند. صاحب عقل. گویا در اصل باخرد بوده مخفف گشته حرکت باء هم مبدل گشت. با فتح باء هم صحیح است. (فرهنگ نظام). هوشیار. (غیاث اللغات). هوشمند. صاحب ادراک. خبردار. (ناظم الاطباء). عاقل. خردمند. فرزانه. ذولب. ذونهیه. لبیب. باخرد. صاحب شعور. ضدبی خرد. (انجمن آرای ناصری). رد. اریب. ارب. دانا. صاحب عقل و هوش و شعور و خرد، و اصل باخرد بوده ضد بی خرد، خردمند. (انجمن آرای ناصری). هوشمند. صاحب عقل. صاحب شعور و ادراک. خبردار. (هفت قلزم) : مردمان بخرد اندر هر زمان راه دانش را بهر گونه زبان... رودکی. بفرمودشان گفت بخرد بوید به ایوان او با هم اندر شوید. دقیقی. مرا نیز با مرز تو کار نیست که نزدیک بخرد سخن خوار نیست. فردوسی. که ایدون شنیدستم از موبدان ز اخترشناسان و از بخردان. فردوسی. یکی انجمن ساخت با بخردان هشیوار و کارآزموده ردان. فردوسی. چو رازت به شهر آشکارا شود دل بخردت بی مدارا شود. فردوسی. ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم جز آنگونه هستی که پنداشتیم. فردوسی. این سیرت و این عادت واین خو که تو داری کس رانبود تا نبود بخرد و هشیار. فرخی. با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی. فرخی. به حیله ساختن استاد بخردان زمین به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان. فرخی. رمضان پیری بس چابک و بس باخرد است کار بخرد همه زیبا بود و اندرخور. فرخی. لیکن عادت دارد از هر چیزها گفتن که خلاف خرد باشد و به تکلف گوید و من دانم که او بخرد است. (از تاریخ سیستان). خوارزمشاه بس بخرد و محتشم و خویشتن دار است. (تاریخ بیهقی). و این ابوالقاسم مردی پیر و بخرد و امین و سخنگوی بود. (تاریخ بیهقی). ایشان را می باید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. (تاریخ بیهقی). اکنون نگاه باید کرد در کفایت این عبدالغفار دبیر بخرد مجرب. (تاریخ بیهقی). تاندانی کار کردن باطل است از بهر آنک کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند. ناصرخسرو. سفله جهان بیوفاست ای بخرد با تو کجا بی وفاقرار کند. ناصرخسرو. همچو پیل است کار بخرد راست پیل یا شاه راست یا خود راست. سنایی. دوست دانی نه بنده مر خود را این بود شیوه مردبخرد را. سنایی. نبود هیچ طفل بخرد خرد. سنایی. گر عمرتو باشد به جهان تا سیصد افسانه شمر زیستن بی مر خود باری چو فسانه می شوی ای بخرد افسانۀ نیک شو نه افسانۀ بد. ؟ (از تاریخ طبرستان). ملک فرمود خواندن موبدان را همان کارآگهان و بخردان را. نظامی. هم نامۀ خسروان بخوانی هم گفتۀ بخردان بدانی. نظامی. چو سلطان عنایت کند با بدان کجا ماند آسایش بخردان. سعدی. عجب نبود از سیرت بخردان که نیکی کنند از کرم با بدان. سعدی. چو گفتم، نصیحت پذیر و بدان عمل کن که باشی سر بخردان. سعدی. در بساط نکته سنجان خودفروشی شرط نیست یا سخن دانسته گوی ای مرد بخرد یا خموش. حافظ. بپرسید از ایشان که ای بخردان به لشکرگه عدل اسپهبدان. جامی. بلخ را نسبت اگرچند به اوباش دهند بر هر بیخردی نیست که صد بخرد نیست. ؟ (انجمن آرای ناصری). - بخرد بخردان، اعقل عقلاء. داناترین دانایان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). -
خردمند. صاحب عقل. گویا در اصل باخرد بوده مخفف گشته حرکت باء هم مبدل گشت. با فتح باء هم صحیح است. (فرهنگ نظام). هوشیار. (غیاث اللغات). هوشمند. صاحب ادراک. خبردار. (ناظم الاطباء). عاقل. خردمند. فرزانه. ذولب. ذونهیه. لبیب. باخرد. صاحب شعور. ضدبی خرد. (انجمن آرای ناصری). رد. اریب. ارب. دانا. صاحب عقل و هوش و شعور و خرد، و اصل باخرد بوده ضد بی خرد، خردمند. (انجمن آرای ناصری). هوشمند. صاحب عقل. صاحب شعور و ادراک. خبردار. (هفت قلزم) : مردمان بخرد اندر هر زمان راه دانش را بهر گونه زبان... رودکی. بفرمودشان گفت بخرد بوید به ایوان او با هم اندر شوید. دقیقی. مرا نیز با مرز تو کار نیست که نزدیک بخرد سخن خوار نیست. فردوسی. که ایدون شنیدستم از موبدان ز اخترشناسان و از بخردان. فردوسی. یکی انجمن ساخت با بخردان هشیوار و کارآزموده ردان. فردوسی. چو رازت به شهر آشکارا شود دل بخردت بی مدارا شود. فردوسی. ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم جز آنگونه هستی که پنداشتیم. فردوسی. این سیرت و این عادت واین خو که تو داری کس رانبود تا نبود بخرد و هشیار. فرخی. با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی. فرخی. به حیله ساختن استاد بخردان زمین به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان. فرخی. رمضان پیری بس چابک و بس باخرد است کار بخرد همه زیبا بود و اندرخور. فرخی. لیکن عادت دارد از هر چیزها گفتن که خلاف خرد باشد و به تکلف گوید و من دانم که او بخرد است. (از تاریخ سیستان). خوارزمشاه بس بخرد و محتشم و خویشتن دار است. (تاریخ بیهقی). و این ابوالقاسم مردی پیر و بخرد و امین و سخنگوی بود. (تاریخ بیهقی). ایشان را می باید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. (تاریخ بیهقی). اکنون نگاه باید کرد در کفایت این عبدالغفار دبیر بخرد مجرب. (تاریخ بیهقی). تاندانی کار کردن باطل است از بهر آنک کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند. ناصرخسرو. سفله جهان بیوفاست ای بخرد با تو کجا بی وفاقرار کند. ناصرخسرو. همچو پیل است کار بخرد راست پیل یا شاه راست یا خود راست. سنایی. دوست دانی نه بنده مر خود را این بود شیوه مردبخرد را. سنایی. نبود هیچ طفل بخرد خرد. سنایی. گر عمرتو باشد به جهان تا سیصد افسانه شمر زیستن بی مر خود باری چو فسانه می شوی ای بخرد افسانۀ نیک شو نه افسانۀ بد. ؟ (از تاریخ طبرستان). ملک فرمود خواندن موبدان را همان کارآگهان و بخردان را. نظامی. هم نامۀ خسروان بخوانی هم گفتۀ بخردان بدانی. نظامی. چو سلطان عنایت کند با بدان کجا ماند آسایش بخردان. سعدی. عجب نبود از سیرت بخردان که نیکی کنند از کرم با بدان. سعدی. چو گفتم، نصیحت پذیر و بدان عمل کن که باشی سر بخردان. سعدی. در بساط نکته سنجان خودفروشی شرط نیست یا سخن دانسته گوی ای مرد بخرد یا خموش. حافظ. بپرسید از ایشان که ای بخردان به لشکرگه عدل اسپهبدان. جامی. بلخ را نسبت اگرچند به اوباش دهند بر هر بیخردی نیست که صد بخرد نیست. ؟ (انجمن آرای ناصری). - بخرد بخردان، اعقل عقلاء. داناترین دانایان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). -
بخرد. باخرد. خردمند: نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش. ناصرخسرو. چو مردم بخرد آبروی را همه سال به کره بندۀ اینیم و چاکر آنیم. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی). و رجوع به بخرد شود
بِخْرَد. باخرد. خردمند: نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش. ناصرخسرو. چو مردم بخرد آبروی را همه سال به کُرْه بندۀ اینیم و چاکر آنیم. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی). و رجوع به بِخْرَد شود
طعام ولادت خود پختن زن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). طعام ساختن زائو برای خویشتن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). فی المثل: تخرسی یا نفس لامخرّسه لک، برای مردی مثل زنند که خود به کار خویش پردازد، آنگاه که کسی را نیابد که بدان کار پردازد. (اقرب الموارد)
طعام ولادت خود پختن زن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). طعام ساختن زائو برای خویشتن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). فی المثل: تخرسی یا نفس ُ لامُخَرّسهَ لک، برای مردی مثل زنند که خود به کار خویش پردازد، آنگاه که کسی را نیابد که بدان کار پردازد. (اقرب الموارد)