مبالغۀ خدش. (زوزنی) (اقرب الموارد). خراشیدن چیزی را و تشدید آن (به باب تفعیل رفتن) بخاطر مبالغه است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)، وقع فی الارض تخدیش، اندکی باران به زمین افتاد. (اقرب الموارد)
مبالغۀ خَدْش. (زوزنی) (اقرب الموارد). خراشیدن چیزی را و تشدید آن (به باب تفعیل رفتن) بخاطر مبالغه است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)، وقع فی الارض تخدیش، اندکی باران به زمین افتاد. (اقرب الموارد)
پردگی گردانیدن زن. (تاج المصادر بیهقی). پردگی گردانیدن. (زوزنی). پردگی گردانیدن دختر. (از اقرب الموارد) (از المنجد). مقیم بودن دختر در خدر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سست گرداندن عضوی. (از اقرب الموارد) (از المنجد). بی حسی و خدارت و سستی اندام. (ناظم الاطباء). مقابل لذع و آن تبرید است مر عضو را بحیثیتی که جوهرروحی را که حامل حس و حرکت است خنک و سرد گرداند درمزاج و در جوهر خویش غلیظ گردد. و قوای نفسانیه نباید آنرا استعمال کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به لذع شود، پنهان کردن ماده آهو بچۀ خود را در زیر درخت و گودالی، سست گردیدن پا بر اثر نشستن بر نشیمن ها. (اقرب الموارد)
پردگی گردانیدن زن. (تاج المصادر بیهقی). پردگی گردانیدن. (زوزنی). پردگی گردانیدن دختر. (از اقرب الموارد) (از المنجد). مقیم بودن دختر در خدر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سست گرداندن عضوی. (از اقرب الموارد) (از المنجد). بی حسی و خدارت و سستی اندام. (ناظم الاطباء). مقابل لذع و آن تبرید است مر عضو را بحیثیتی که جوهرروحی را که حامل حس و حرکت است خنک و سرد گرداند درمزاج و در جوهر خویش غلیظ گردد. و قوای نفسانیه نباید آنرا استعمال کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به لذع شود، پنهان کردن ماده آهو بچۀ خود را در زیر درخت و گودالی، سست گردیدن پا بر اثر نشستن بر نشیمن ها. (اقرب الموارد)
کدبانوی خانه. (نسخه ای از اسدی) (از برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (از شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس) (از ناظم الاطباء). بانو. بی بی. خاتون. خانم. بیگم. (یادداشت بخط مؤلف). صاحب آنندراج می گوید: اصل آن بمعنی مطلق ’صاحب’ و ’خدا’ است و تخصیص آن ببانو از مقام ناشی شده است: نکو گفت مزدور با آن خدیش مکن بد بکس گر نخواهی بخویش. رودکی. در ظاهر اگر برت نمایم درویش زینم چه زنی بطعنه هر دم صد نیش دارد هر کس بتا به اندازۀ خویش در خانه خود بنده و آزاد و خدیش. ابومسلم نیشابوری (از المعجم فی معاییر اشعار العجم). مرحوم دهخدا می گوید: این رباعی را در لغت نامه ها برای خدیش بمعنی کدبانو شاهد آرند، لکن بگمان من واو ’و خدیش’ افزوده شده است چه میان بنده وآزاد، ثالثی نیست تا خدیش آن باشد و بتواند بنده و آزاد را جمع کند، یعنی معنی شعر این طورباشد: همه کس به اندازۀ خود خدیش و آزاد و بنده دارد و از طرفی دیگر معنی کدبانو نیز در این شعر صریح نیست چه کدبانو نیز یا کنیز است یا حره و در هر صورت اگر شاهد خدیش بمعنی کدبانو همین رباعی باشد محتاج بتأیید است، پادشاه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). خداوند که خدیوش نیز گویند. (از شرفنامۀ منیری) ، کدخدای. (نسخه ای از اسدی). کدخدای بزرگ. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) ، خداوند خانه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
کدبانوی خانه. (نسخه ای از اسدی) (از برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (از شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس) (از ناظم الاطباء). بانو. بی بی. خاتون. خانم. بیگم. (یادداشت بخط مؤلف). صاحب آنندراج می گوید: اصل آن بمعنی مطلق ’صاحب’ و ’خدا’ است و تخصیص آن ببانو از مقام ناشی شده است: نکو گفت مزدور با آن خدیش مکن بد بکس گر نخواهی بخویش. رودکی. در ظاهر اگر برت نمایم درویش زینم چه زنی بطعنه هر دم صد نیش دارد هر کس بتا به اندازۀ خویش در خانه خود بنده و آزاد و خدیش. ابومسلم نیشابوری (از المعجم فی معاییر اشعار العجم). مرحوم دهخدا می گوید: این رباعی را در لغت نامه ها برای خدیش بمعنی کدبانو شاهد آرند، لکن بگمان من واو ’و خدیش’ افزوده شده است چه میان بنده وآزاد، ثالثی نیست تا خدیش آن باشد و بتواند بنده و آزاد را جمع کند، یعنی معنی شعر این طورباشد: همه کس به اندازۀ خود خدیش و آزاد و بنده دارد و از طرفی دیگر معنی کدبانو نیز در این شعر صریح نیست چه کدبانو نیز یا کنیز است یا حره و در هر صورت اگر شاهد خدیش بمعنی کدبانو همین رباعی باشد محتاج بتأیید است، پادشاه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). خداوند که خدیوش نیز گویند. (از شرفنامۀ منیری) ، کدخدای. (نسخه ای از اسدی). کدخدای بزرگ. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) ، خداوند خانه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
ویران کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ویران کردن بناء را. (اقرب الموارد) (المنجد) ، بر زمین افکندن کسی را و پاسپر کردن او، ضعیف شدن بدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد) ، چسبیدن به زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد)
ویران کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ویران کردن بناء را. (اقرب الموارد) (المنجد) ، بر زمین افکندن کسی را و پاسپر کردن او، ضعیف شدن بدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد) ، چسبیدن به زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد)
پای ورنجن در پای کسی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خلخال پوشانیدن مرد، زن خود را. (از المنجد) ، بسیار خدمت کردن. (زوزنی) ، سپیدی گرداگرد خرده گاه اسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خدّم الفرس ، قصر بیاض تحجیله عن الوظیف فاستدار بارساغ رجلیه دون یدیه فوق الاشاعر، فهو مخدّم، فان کان برجل واحده فهو ارجل. (اقرب الموارد)
پای ورنجن در پای کسی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خلخال پوشانیدن مرد، زن خود را. (از المنجد) ، بسیار خدمت کردن. (زوزنی) ، سپیدی گرداگرد خرده گاه اسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خُدِّم َ الفَرَس ُ، قصر بیاض تحجیله عن الوظیف فاستدار بارساغ رجلیه دون یدیه فوق الاشاعر، فهو مُخَدَّم، فان کان برجل واحده فهو اَرْجَل. (اقرب الموارد)
انجوغ گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). لاغر شدن و کم گشتن گوشت کسی. (منتهی الارب). لاغر شدن و کم گردیدن و درکشیده شدن و ترنجیدن گوشت کسی. (اقرب الموارد) (از المنجد). لاغر شدن. (ناظم الاطباء) (المنجد) ، لاغر گردانیدن. لازم و متعدی است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شکافتن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
انجوغ گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). لاغر شدن و کم گشتن گوشت کسی. (منتهی الارب). لاغر شدن و کم گردیدن و درکشیده شدن و ترنجیدن گوشت کسی. (اقرب الموارد) (از المنجد). لاغر شدن. (ناظم الاطباء) (المنجد) ، لاغر گردانیدن. لازم و متعدی است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شکافتن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)