جدول جو
جدول جو

معنی تختار - جستجوی لغت در جدول جو

تختار
(تَ)
جامۀ سیاه یا سفید که در تخت (تخت جامه) صیانت می شود. رجوع به دخدار شود. (یادداشت بخط دهخدا). جوالیقی در ذیل ’دخدار’آرد: الدخدار، الثوب. و هو بالفارسیه تخت دار، ای یمسکه التخت. (المعرب ص 141). رجوع به تخت دار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تخار
تصویر تخار
(پسرانه)
نام چند تن از شخصیتهای شاهنامه، از جمله نام یکی از همراهان فرود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مختار
تصویر مختار
(پسرانه)
صاحب اختیار، برگزیده، منتخب، آنکه در انجام دادن یا انجام ندادن کاری آزاد است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تتار
تصویر تتار
مغول، تاتار، هر یک از افراد این قوم، تتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخمار
تصویر تخمار
تیری که بر سر آن پیکان نباشد، تیر بی پیکان، تکمر، تکمار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مختار
تصویر مختار
صاحب اختیار، اختیاردار، گزیننده، برگزیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاتار
تصویر تاتار
مغول، هر یک از افراد این قوم، تتر، تتار
فرهنگ فارسی عمید
تتر و یا تتار نام قومی است بقول تامسن در قرن هشتم میلادی (دوم هجری) درکتبیه های ترکی ارخون نام دو طایفه از تاتار بنام ’سی تار’ و ’نه تاتار’ یاد شده در آن عصر مراد از نام مذکور مغول یا بخشی از مغول بود نه قومی ترک و بقول تامسن این تاتاران درجنوب غربی بایکال تا حدود ناحیۀ کرول سکنی داشتند، طرد ترکان از مغولستان کنونی و پیشرفت قبایل مغول مرتبط با تأسیس حکومت ختا (قراختائیان) است، محمود کاشغری (در نیمۀ دوم قرن پنجم هجری قمری) که از تاتار نام برده (I، 123) آگاه بود که زبان تاتار جز زبان ترکی است (I، 30)، بعض دسته های تاتار با قبایل ترک متحدشدند و در قسمت های غربی تر سکونت گزیدند، در حدود العالم تاتاران متعلق به تغزغز دانسته شده اند، در کتب مربوط به فتوحات مغول در قرن هفتم هجری همه جا (در چین و ممالک اسلامی و روسیه و اروپا) آنان بنام تاتار یاد شده اند، ابن الاثیر (چ ترنبرگ XII، 178 ببعد، 236ببعد) اسلاف چنگیز را بدین نام میخواند، رشیدالدین که گویا از مورد استعمال و وسعت مفهوم تاتار پیش از مغول آگاهی نداشته، تاتار را قومی خاص بجز مغول میداند که ساکن بویرنور (در جنوب شرقی کرول) بودند، از عصر فتوحات چنگیز، بسیاری ازقبایل تابع اوبنام ’مغول’ خوانده شدند و اساساً تاتاران بهمان اندازۀ مغولان نیرومند بودند و از این جهت بسیاری از اقوام این نام را بخود بستند، از این روست که امروز در ختای، هندوستان، چین، ماچین، قرقیزستان، کلار (لهستان)، باشقرد (هنگری)، دشت قبچاق، ممالک شمالی، اعراب بدوی، سوریه، مصر و ممالک مغرب نام تاتار را بهمه اقوام ترک اطلاق کنند، رجوع کنید به دائره المعارف اسلام: تاتار، بقلم بارتلد در زبانهای اروپایی تارتار گویند، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: این نام اصلا بقومی از اقوام مغول اطلاق میشد که صفوف پیشین لشکر چنگیزخان را تشکیل میدادند در قرون وسطی لفظ تاتار را مترادف مغول تلقی میکردند و در تواریخ عربی و فارسی به این معنی بکار برده شده، بعدها بطور تعمیم بتمام اقوام تورانی تاتار و بلاد شمالی را که مسکن آنان بوده تاتارستان خوانده اند، سپس به عدم صحت تعبیر مذکور پی برده آنرا ترک کرده اند، امروزه این کلمه را به یکی از اقوام و طوایف امت عظیمۀ ترک اطلاق نمایند و در حقیقت در اثر اختلاط و امتزاج و مناسبات ممتده از زمانهای قدیم، به مغولها بسیار نزدیک شده اند و تا درجه ای خون مغولی در رگهای اینان جریان دارد، و از این رو هم استحقاق این نام را پیدا کرده اند و با این حال از نظر لسان، اخلاق و عادات و جهات دیگر به ترکها نزدیک تر از مغولها میباشند، اینان در سوابق ایام در جاهائی که مشمول دایرۀ حکومت سلالۀ جوجی خان از فرزندان چنگیزخان بود در ممالک دولت دشت قبچاق می زیستند، و امروز در کریمه و غازان می زیند و تاتارهای کریمه و غازان نامیده می شوند، و همچنین نوغای ها و دیگر اقوام تاتار در روسیه اقامت دارند و در سواحل ولگا و سیبری زندگانی می کنند و زبان اصلی اینان به زبان ترکی عثمانی بیش از زبان جغتائی یعنی لهجۀ ترکان ترکستان شباهت دارد، وفقط از ازمنۀ قدیم به این طرف با اقوام دیگر اختلاطو امتزاجی نکرده اند، و از این رو سیما و خطوط چهرۀمخصوص به اقوام تورانی را بخوبی محافظت کرده اند امروز بیش از 2300000 تن در کشور روسیه زندگانی می کنند در روبریچه و ممالک عثمانی نیز تاتارهای بسیار میزیند که از کریمه به این نقاط مهاجرت گزیده اند و کتابهای بسیار در زبان خود دارند که مقدار کثیری از آنها در شهر غازان طبع و نشر شده و جمعی از جوانان تاتار به وحدت زبان تاتار و عثمانی می کوشند، مردمان فعال و آرامی هستند، قابلیت و استعداد کاملی برای قبول تمدن دارند چنانکه جملۀ سیاحان و جغرافیون به این معنی گواهی میدهند، در هر حال اینان از جنس ترک خالص می باشند و تعبیر سقیم ’تاتار’ بمناسبت تابعیت آنها بخانان چنگیزی بر آنها اطلاق شده - انتهی، تاتارها نخست قبیله ای بودند که در حدود قرن نهم میلادی در دره های ’این شان’ واقع در مغولستان می زیستند لکن از آن پس نام ایشان بر منچوها و مغولان و ترکان نیز اطلاق شد، چنگیزخان نیز از این قبیله پدید آمده است، (تمدن قدیم فوستل دکولانژ ترجمه نصراﷲ فلسفی ص 469)، تاتار جنسی از تغزغزند، (حدود العالم) : ... در شهور سنۀ ستین و خمسمائه خوارزمشاه محمد بن سلطان تکش، بخارا را بگرفت و باز ربض فرمود و فصیل زدند و هر دو را نو کردند و در شهور سنۀ سته عشره و ستمائه باز لشکر تاتار آمد و شهر را بگرفت و باز ویران شد، (تاریخ بخارا ص 42) : ... غفاری که نسیم لطفش مادۀ بقاء هر دوستار آمد، قهاری که جلد و عنفش تیغ آبدار تاتار گشت، (تاریخ جهانگشا ص 1)، و چون اقوام تاتار را خطی نبوده است بفرمود (چنگیز خان) تا از ایغوران کودکان مغولان خط درآموختند و آن یاساها و احکام بر طوامیر ثبت کردند وآنرا یاسانامۀ بزرگ خوانند و در خزانۀ معتبران پادشاه زادگان باشد ... (تاریخ جهانگشا چ قزوینی ج 1 ص 17) ... چون در عهد دولت چنگیزخان عرصۀ مملکت فسیح شد هر کس را موضع اقامت ایشان که یورت گویند تعیین کرده او تکین نویان را که برادر او بود و جماعت دیگر را از احفاد در حدود ختای نامزد کرد، و پسر بزرگتر توشی را از حدود قیالیغ و خوارزم تا اقصای سقسین و بلغار و از آن جانب تا آنجا که سم اسب تاتار رسیده است بدو داد، (تاریخ جهانگشا ص 31) ... و دهاقین و جمعی که استطاعت تحویل و انتقال نداشته باشند مقام سازند و بهر وقت که لشکر تاتار برسد بخدمت استقبال تلقی نمایند و بنفس و مال توقی، و شحنه قبول و فرمان ایشان رامشمول نمایند، (تاریخ جهانگشا ص 120) ... در اثنای آن حالت ترکمانی که قلاووز و دلیل سلطان بود نام او بوقا از گوشه بیرون تاخت و جمعی از تراکمه با او زده بودند بمغافصه خود را در شهر انداخت و جمعی که در موافقت و انقیاد لشکر تاتار مخالفت نمودند با او مطابقت کردند و نقیب نقاب امارت از چهره بگشاد و تراکمۀ آن حدود روی بدونهادند ... (تاریخ جهانگشا چ قزوینی ج 1 ص 121) ... چون بر این هیأت بکنار نشابور رسید (سلطان محمد) شب دوازدهم صفر سنۀ سبع عشره و ستمایۀ در شهر آمد و از غایت ترسی که بر او غالب بود دائماً مردم را از لشکر تاتار می ترسانید و بر تخریب قلاع که در ایام دولت فرموده بود تأسف فرا می نمود، (تاریخ جهانگشا چ قزوینی ج 1 ص 134) ... در زمانی که لشکر اسلام به تسخیر ولایت خراسان آمدند اجداد او (امیر مبارزالدین محمد بن المظفر بن المنصور بن الحاجی) از دیار عرب بدان جانب آمدند و در آن وقت که لشکر تاتار بولایت خراسان آمدند او بطرف یزد آمد وجود همایون پادشاه اسلام غازان خان در طوفان طوارق و حدثان کفیل مصالح و مناجح بندگان سبب امن و امان عالمیان کرد تا هزاران نفوس پاک را از آسیب شکنجه و نهیب سرپنجۀ تاتار کفار مصون گردانید، (تاریخ غازان ص 78) ... چون ماروچاق واتک محل سکنای تو و طایفۀ تاتاریه و نزدیک بسرزمین اوزبکیه است جماعت تاتار، الوس خود را برداشته در آن مکان مستقیم و هر گاه جماعت مذکوره ارادۀ فساد نماینددر تنبیه آنها کوشیده حقیقت را هر روزه بعرض اقدس رسانند ... (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص 42) ... مأمورین با توپخانه و سپاه از راه فراه روانه شده الوس تاتار را نیز با خود متفق کرده در ورود به ظاهر هرات تیمورخان از ورود لشکر مطلع شده با جمعیت خود به مقابله آمده و حرب صعب در میان فریقین اتفاق افتاد، (مجمل التواریخ گلستانه ص 49)، رجوع به ’تاریخ ادبی ایران’ پرفسور ادوارد برون ج 1 ص 86 و تاریخ ادبیات برون ج 4 ص 1، 82 و تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2119، 2187، 2255، 2574 و غزالی نامۀ جلال همایی ص 137 و سبک شناسی بهار ج 3 ص 1، 3، 7، 27، 52، 172 شود، ولایتی است که مشک خوب از آنجا آورند و ترکان آنجا را نیز گویند، (برهان)، نام ولایتی مشک خیز که منسوب به پیکان تتر (ظ: ترکان تتر) چه تتار و تتر در او لغت است، (شرفنامۀ منیری)، مشک تاتاری و قرقزی و قرقیزی که خرخزی نیز گویند از آنجا تاچین خیزد، (آنندراج)، و آهوی تتار بهمین مناسبت معروف است:
هم گوهر تن داری هم گوهر نسبت
مشک است در آنجا که بود آهوی تاتار،
منوچهری،
نه در پر و منقار رنگین سرشته
چو گل مشک خرخیز و تاتار دارد،
ناصرخسرو،
از گرد راهش آسمان تر مغز گشته آنچنان
کز عطسۀ مغزش جهان پر مشک تتار آمده،
خاقانی،
آهوی تاتار را سازد اسیر
چشم جادو خیز و عنبر موی تو،
خاقانی،
چو بر سنبل چرد آهوی تاتار
نسیمش بوی مشک آرد ببازار،
نظامی،
عود می سوزند یا گل میدمد در بوستان
دوستان، یا کاروان مشک تاتار آمده ست،
سعدی (دیوان چ مصفا ص 367)
نام طایفه ای است بزرگ از ترکستان و اصل آن از اولاد تاتارخان بوده اندو تاتارخان برادر مغول خان و اولاد این دو، بنی اعمام یکدیگر و بمرور، بسیار شده اند و تاتار را تار تاری و تتار و تتر نیز گفته اند، (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز در 15 هزارگزی جنوب باختری خدا آفرین و 28/5 هزارگزی جادۀ شوسۀاهرکلیبر، کوهستانی، گرمسیر مالاریایی دارای 370 تن سکنه آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت گله داری، راه مالرو در دو محل بفاصله 2/5 هزارگزی بنام تاتار بالا و تاتار پائین مشهور و سکنۀ تاتار بالا 175 تن می باشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان ساری سوباسار بخش پلدشت شهرستان ماکو واقع در 34 هزارگزی شمال باختری پلدشت 10 هزارگزی شمال ارابه رو قره تپه به ماکو، دره، معتدل سالم با 25 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری صنایع دستی جاجیم بافی، راه مالرو، قشلاق ایل جلالی، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
محلی است در کنار راه بجنورد بگنبدقابوس بین قلعۀ میرو و بدرانلو در 327 هزارگزی مشهد
لغت نامه دهخدا
یکی از امرای ترک: تاتار شنبۀ بیست و سیم جمادی الاولی سنۀ خمس و تسعین و ستمائه ارسلان اغول را گرفته بیاوردند و هلاک کردند ... پادشاه اسلام روزپنجشنبه هفتم جمادی الاخر بعزم زیارت پیرابراهیم زاهد بر نشست ... ودر آن سال میان توقتا پادشاه اولوس قبچاق و بوقای پسر تاتار جنگ افتاده بود و بوقای بقتل آمده و کسان او متفرق گشته ... (تاریخ غازان ص 100)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’خ ی ر’، صاحب اختیار و گزیننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). صاحب اختیار و پسندکننده و اختیاردارنده و گزیننده. خودسر و آزاددر هر کار. ضد مجبور و دارای قدرت و توانائی و حکومت و ریاست. (ناظم الاطباء). و انت بالمختار، اختیار کن چیزی را که خواهی و تصغیر آن مخیّر است به حذف تاء. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شهی عادل و مختار.
منوچهری.
به فضل و دانش و فرهنگ و گفتار
توئی در هر دوعالم گشته مختار.
ناصرخسرو.
مکن بدی تو و نیکی بکن چرا فرمود
خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم.
ناصرخسرو.
نیستی اهل و سزاوار ستایش را
نه نکوهش را زیرا که نه مختاری.
ناصرخسرو.
چه کند مالک مختار که فرمان ندهد
چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد.
سعدی.
در آمدن و نیامدن مختار است. (مجمل التواریخ گلستانه ص 251).
- مختارکار، اختیاردارنده در کارها. پیشکار و کارگزار و عامل و امین و وکیل. (ناظم الاطباء).
- مختارکاری، مباشرت و وکالت و نیابت. (ناظم الاطباء).
- مختار کردن کسی را، اختیار دادن کسی را. آزاد گذاشتن کسی را در انتخاب روشی یا گرفتن تصمیمی. مختار گرداندن.
- مختار گرداندن، مختار گردانیدن. مختار کردن: و مختار و مشهور و مذکور گردانید بر مقتضای التماس امیر بزرگوار. (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص 314).
- مختار گشتن، صاحب اختیار گشتن. دارای اختیار شدن:
رای مختار آسمان آثار گشت
آسمان مجبور و او مختار گشت.
خاقانی.
- مختارنامه، توانائی و قدرت و مکتوب توانائی. (ناظم الاطباء).
، گزیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گزیده. پسندیده و پسندیده شده و برگزیده. (ناظم الاطباء) :
از لشکر و جز لشکر از رعیت و جز رعیت
مختار توئی باللّه، باللّه که تو مختاری.
(منوچهری دیوان ص 106).
وز مصطفی به امر و به تأیید ایزدی
مختار از امتش علی المرتضی شده ست.
ناصرخسرو.
لاجرم همچو مردم از حیوان
از همه خلق جمله مختارند.
ناصرخسرو.
اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس
زان گرفتند از وجودش منت بی منتهی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 2).
مختار گوهر آمد و اسلافش آفتاب
از آفتاب زادن گوهر نکوتر است.
خاقانی.
مختارعجم بهاء دین آنک
منشور جلال از اوست معجم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 277)
در یک طرف دیگر اسم او و محل دارالضرب نقش گردد در ساعتی که مختار او بودسکه کنده وجوه دراهم و دنانیر بدین سکه آرایش یافت. (عالم آرا چ امیرکبیر ج 1 ص 217)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ابن ابی عبیدۀ ثقفی (1- 67 هجری قمری) ملقب به کیسان وی از مردم طائف است. در خلافت عمر همراه پدر خود به مدینه رفت. پدر او در وقعۀ یوم الحجر در عراق به قتل رسید. مختار به بنی هاشم پیوست و در خلافت علی (ع) با آن حضرت در عراق بسر میبرد و پس از شهادت علی (ع) در بصره سکونت جست عبدالله بن عمر، صفیه خواهر مختار را به زنی گرفت. پس از شهادت حسین بن علی (ع) مختار با عبیدالله به مخالفت برخاست. ابن زیاد او را تازیانه زد و به حبس افکند. سپس به شفاعت عبدالله بن عمر او را به طائف تبعید کرد چون در سال 64 یزید بن معاویه بمرد و عبدالله بن زبیر در مدینه به طلب خلافت برخاست مختار نزد او رفت و با او بیعت کرد و در بعض جنگهای او حضور داشت. سپس از وی رخصت خواست که به کوفه رود و مردم را به طاعت او بخواند. ابن زبیر پذیرفت و او را به کوفه روانه ساخت. مختار چون به کوفه آمد مردم را به خون خواهی حسین بن علی (ع) و امامت محمد بن حنفیه فرزند آن حضرت خواند. به سال (66 هجری قمری) عامل ابن زبیر را از کوفه بیرون کرد و از قاتلان حسین هر که را به دست آورد کشت و قلمرو کوفه را تا موصل به حیطۀ تصرف آورد. عبید الله بن زیاد از شام مأمور دفع مختار و تصرف کوفه شد و با لشکری به موصل فرودآمد لشکر ابن زیاد در موصل شکست خورد و خود او کشته شد و سرش را به کوفه آوردند. مختار آن سررا به مدینه نزد حضرت علی بن الحسین (ع) و محمد حنفیه فرستاد و گفته اند امام علی بن الحسین (ع) مختار را بخاطر خونخواهی امام حسین رحمت فرستاد. در همین موقعکار عبدالله بن زبیر در مکه بالا گرفت برادرش مصعب را به جنگ مختار فرستاد. مصعب با لشکری گران به کوفه آمدمختار را کشت و سپاهش را تار و مار کرد. (الاعلام زرکلی ج 8 ص 70) (تاریخ اسلام چ فیاض ص 183) (تاریخ گزیده چ نوائی صص 280- 269) (مجمل التواریخ والقصص ص 302)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حمق و جهل. (اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ زُ)
گول گردیدن و نادانستن. (منتهی الارب) : هتر الرجل تهتاراً (از باب ضرب) ، گول و احمق گردید آن مرد ونادان شد. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تُ خوا / خا)
پادشاه دهستان در عهد کیخسرو. (فهرست ولف). نام پادشاه دهستان است که از مبارزان لشکر کیخسرو بود. (برهان) (ناظم الاطباء). نام پادشاه دهستان است که مبارز و سرلشکر کیخسروشاه بن سیاوش بود. (آنندراج). پادشاه دهستان که ملک بامیان باشد و مبارز کیخسرو، و آن ملک را تخوارستان نیز گویند، طخارستان معرب آن. (فرهنگ رشیدی). نام پادشاه دهستان در زمان کیخسرو. (لغت شاهنامه). آقای دکتر معین در حاشیۀ برهان آرد: این نام در کتب قدیم نخوار با نون ضبط شده و تخوار غلط است. (یوستی. نام نامه) (فرهنگ شاهنامه). رجوع به مادۀ بعد شود:
ابا شاه شهر دهستان، تخوار
که در چشم او بد بداندیش خوار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تُ)
تیری که پیکان ندارد و بجای پیکان گرهی دارد. (برهان). تیر بی پیکان و بی پر که تکمار و تکه گویند. (فرهنگ رشیدی). تیری که بجای پیکان گرهی داشته باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به تکمار و تکه شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دهی از دهستان جابلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است که در چهل ونه هزارگزی شمال الیگودرز و کنار راه مالرو چهارشنبه به آب باریک قرار دارد. جلگه ای معتدل است و 361 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چاه و محصول آنجا غلات و لبنیات است و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان آن کرباس بافی است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تباه کردن شراب، ذهن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خراب کردن شراب، کسی را. (قطر المحیط). تباه کردن شراب، کسی را و او را به حال سستی انداختن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از بخش زرین آباد شهرستان ایلام است که در بیست وچهارهزارگزی خاور پهله ویک هزارگزی شمال راه مالرو آبدانان قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 250 تن سکنه دارد. آب آن از سراب تختان و محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تَ جِ)
دهی از دهستان القورات در بخش حومه شهرستان بیرجند است که دربیست وچهارهزارگزی شمال خاوری بیرجند قرار دارد. دامنه ای معتدل است و 56 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و میوجات و شغل اهالی آنجا زراعت است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مردی که در زبانش لکنت باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تختخانی. الکن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مختار
تصویر مختار
صاحب اختیار و گزیننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاتار
تصویر تاتار
نام تیره ای از ترکان فرزندان تاتار خان برادر مغول خان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توختار
تصویر توختار
وفا کننده به عهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تختدار
تصویر تختدار
دارنده تخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختار
تصویر ختار
فریبنده، مکار، غدار فریبنده، نابکار فریبنده، نابکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخمار
تصویر تخمار
تیری که بجای پیکان گرهی داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخمار
تصویر تخمار
((تُ))
تیری که به جای پیکان گرهی داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاتار
تصویر تاتار
نامی که در گذشته به مغول اطلاق می شد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مختار
تصویر مختار
((مُ))
اختیاردار، بااختیار، برگزیده و بهتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سختار
تصویر سختار
آنتیمون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مختار
تصویر مختار
خود رآی
فرهنگ واژه فارسی سره
تتار، مغول، مغول تبار، تتر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آزاد، برگزیده، بهین، پسندیده، حر، صاحب اختیار، ماذون، مجاز، مخیر، مستقل
متضاد: مجبور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
براق، منور، زلال
فرهنگ گویش مازندرانی