جلوه گر شدن، هویدا شدن، نمایان شدن، در تصوف نور مکاشفه که از باری تعالی بر دل عارف ظاهر شود، تابش انوار حق در دل سالک پس از پیمودن مراحل سلوک و وصول به مقام فناءفی اللّه
جلوه گر شدن، هویدا شدن، نمایان شدن، در تصوف نور مکاشفه که از باری تعالی بر دل عارف ظاهر شود، تابش انوار حق در دل سالک پس از پیمودن مراحل سلوک و وصول به مقام فناءفی اللّه
مرکّب از: ’ج ل و’، ظاهر و منکشف شدن. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) (از تاج العروس ج 10 ص 75)، منکشف شدن کار و هویدا گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، هویدا شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)، پیدا شدن. (مجمل اللغه) (ترجمان عادل بن علی)، روشن شدن. (مجمل اللغه)، آشکارا شدن و روشن و آشکارا کردن و جلوه کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج)، روشنی و تابداری و تابش و رونق و هویدایی و جلوه و نمایش. (ناظم الاطباء)، روشن و آشکارا شدن و جلوه کردن. (فرهنگ نظام)، به استعمال فارسیان کنایه از غلبۀ نور الهی که موسی علیه السلام را بر طور ظاهر شده بود و موسی علیه السلام از آن بیهوش شدند. پس تجلی بلفظ داشتن و شکستن و تراویدن و دمیدن و کردن مستعمل. و گاهی فارسیان تجلی را تجلا میخوانند. اگرچه یای ماقبل مکسور را الف خواندن خلاف قاعده عربی است لیکن این تصرف نوعی از تفرس است چنانکه تمنی را تمناو تماشی را تماشا میخوانند. (غیاث اللغات) (آنندراج)، آنچه هویدا شود دلها را از انوار غیب و امهات غیب که تجلیات از بطون آن آشکارا شود هفت است: غیب الحق و حقائقه و غیب الخفاالمنفصل من الغیب المطلق بالتمییزالاخفی فی حضره او ادنی و غیب السرالمنفصل من الغیب الالهی بالتمییز الخفی فی حضره قاب قوسین و غیب الروح وهو حضره السرالوجودی المنفصل بالتمییز الاخفی و الخفی فی التابع الامری و غیب القلب و هو موقع تعانق الروح والنفس و محل استیلادالوجود و منصه استجلائه فی کسوه احدیه جمعالکمال و غیب النفس و هو انس المناظره و غیب اللطائف البدنیه و هی مطارح انظارالکشف ما یحق له جمعاً و تفصیلاً. (از تعریفات)، رجوع به تجلی ذاتی شود. در کشاف اصطلاحات الفنون آرد: در مجمعالسلوک گوید: تجلی عبارتست از ظهور ذات و صفات الوهیت و روح را نیز تجلی بود. گاه باشد که صفات روع با ذات روح تجلی کند. سالک پندارد که این تجلی حق است. درین محل مرشد باید تا از هلاکت خلاصی یابد. و فرق میان تجلی روحانی و ربانی آنست که از تجلی روحانی آرام دل پدید آید. و از شوائب شک و ریب خلاصی نیابد. و ذوق معرفت تمام ندهد. و تجلی حق سبحانه و تعالی بخلاف این باشد و دیگر آنکه از تجلی روحانی غرور و پندار آید. ودر او طلب و نیاز نقصان پذیرد. و از تجلی ربانی برخلاف آن ظاهر آید، هستی به نیستی بدل شود. و درو طلب ونیاز بیفزاید. و تجلی ربانی بر دو نوع است. تجلی ذات و تجلی صفات. و هر یک از دو متنوع است. در کتب سلوک مثل مرصادالعباد و اساس الطریقه بتشریح مذکور است. پیر دستگیر شیخ مینا میفرماید که میان مشاهده و مکاشفه و تجلی فرق سخت باریک است. هر سالکی نتواند که فرق کند. اما آنکه در مرصادالعباد میگوید که مشاهده باتجلی و بی تجلی باشد و تجلی بی مشاهده و با مشاهده باشد چون تجلی از صفات جمال باشد با مشاهده بود. و چون از صفات جلال باشد بی مشاهده بود. که مشاهده از باب مفاعله است. اثنینیت را میخواهد. و تجلی صفات جلال رفع اثنینیت را اقتضا کند و اثبات وحدت. اما مشاهده و تجلی بی مکاشفه نبود. و مکاشفه باشد که بی مشاهده وتجلی بود. تم کلامه. نیک میگوید لکن نزد من بودن مشاهده بی تجلی مشکل مینماید. چه تجلی عبارت از ظهور ذات و صفات الوهیت است. پس لاجرم مشاهده بی تجلی نبود. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، مؤلف نفائس الفنون آرد: وتجلی انکشاف شمس حقیقت حق است تعالی و تقدس از عیوب غیوم صفات بشری به غیبت از دو استتار احتجاب نور حق است بظهور صفات بشری و تراکم ظلمات آن و تجلی سه قسم است یکی تجلی ذات دوم تجلی صفات سیم تجلی افعال و اول تجلی که بر سالک آید در مقامات سلوک تجلی افعال بود و آنگاه تجلی صفات و بعد از آن تجلی ذات زیرا که افعال آثار صفاتند و صفات مندرج در تحت ذات پس افعال بخلق نزدیکتر از صفات بود و صفات نزدیک تر از ذات وشهود تجلی افعال را محاضره خوانند و شهود تجلی صفات را مکاشفه و شهود تجلی ذات را مشاهده. (نفائس الفنون چ 1 تهران ص 171) : و لما جاء موسی لمیقاتنا و کلمه ربه قال رب ارنی انظر الیک قال لن ترانی و لکن انظر الی الجبل فان استقر مکانه فسوف ترانی فلما تجلی ربه للجبل جعله دکا و خر موسی صعقا. (قرآن 7 / 143)، زمین امشب تو گویی کوه طور است کز او نور تجلی آشکار است. عنصری. از تجلی چرا نصیبم نیست که همه عمر جای من طور است. مسعودسعد. قصور عقل تصور کند جلالت تو اساس طور تحمل کند تجلی را. انوری. موسی استاده و گم کرده ز دهشت نعلین ارنی گفتنش از نور تجلی شنوند. خاقانی. از تیغ نورافزای تو وز رخش صورآوای تو بر گرز طورآسای تو نور تجلی ریخته. خاقانی. نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان کایزد به طور نور تجلی برافکند. خاقانی. کمال ذات شریفش ز شرح مستغنی است به ماهتاب چه حاجت شب تجلی را. ظهیر. اگر یک سر موی برتر پرم فروغ تجلی بسوزد پرم. (بوستان)، بیخود از شعشعۀ پرتو ذاتم کردند باده از جام تجلی صفاتم دادند. حافظ. یار بی پرده از در و دیوار در تجلیست یا اولی الابصار. هاتف. ، سر برداشتن باز و به تأمل نگریستن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، دور شدن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) مرکّب از: ’ج ل ی’، بالای چیزی برآمدن. (از تاج العروس ج 10 ص 77) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) ، نگریستن بسوی چیزی. (منتهی الارب) (از تاج العروس ایضاً)، نگریستن بسوی چیزی در حال اشراف بدان. (از قطر المحیط)
مُرَکَّب اَز: ’ج ل و’، ظاهر و منکشف شدن. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) (از تاج العروس ج 10 ص 75)، منکشف شدن کار و هویدا گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، هویدا شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)، پیدا شدن. (مجمل اللغه) (ترجمان عادل بن علی)، روشن شدن. (مجمل اللغه)، آشکارا شدن و روشن و آشکارا کردن و جلوه کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج)، روشنی و تابداری و تابش و رونق و هویدایی و جلوه و نمایش. (ناظم الاطباء)، روشن و آشکارا شدن و جلوه کردن. (فرهنگ نظام)، به استعمال فارسیان کنایه از غلبۀ نور الهی که موسی علیه السلام را بر طور ظاهر شده بود و موسی علیه السلام از آن بیهوش شدند. پس تجلی بلفظ داشتن و شکستن و تراویدن و دمیدن و کردن مستعمل. و گاهی فارسیان تجلی را تجلا میخوانند. اگرچه یای ماقبل مکسور را الف خواندن خلاف قاعده عربی است لیکن این تصرف نوعی از تفرس است چنانکه تمنی را تمناو تماشی را تماشا میخوانند. (غیاث اللغات) (آنندراج)، آنچه هویدا شود دلها را از انوار غیب و امهات غیب که تجلیات از بطون آن آشکارا شود هفت است: غیب الحق و حقائقه و غیب الخفاالمنفصل من الغیب المطلق بالتمییزالاخفی فی حضره او ادنی و غیب السرالمنفصل من الغیب الالهی بالتمییز الخفی فی حضره قاب قوسین و غیب الروح وهو حضره السرالوجودی المنفصل بالتمییز الاخفی و الخفی فی التابع الامری و غیب القلب و هو موقع تعانق الروح والنفس و محل استیلادالوجود و منصه استجلائه فی کسوه احدیه جمعالکمال و غیب النفس و هو انس المناظره و غیب اللطائف البدنیه و هی مطارح انظارالکشف ما یحق له جمعاً و تفصیلاً. (از تعریفات)، رجوع به تجلی ذاتی شود. در کشاف اصطلاحات الفنون آرد: در مجمعالسلوک گوید: تجلی عبارتست از ظهور ذات و صفات الوهیت و روح را نیز تجلی بود. گاه باشد که صفات روع با ذات روح تجلی کند. سالک پندارد که این تجلی حق است. درین محل مرشد باید تا از هلاکت خلاصی یابد. و فرق میان تجلی روحانی و ربانی آنست که از تجلی روحانی آرام دل پدید آید. و از شوائب شک و ریب خلاصی نیابد. و ذوق معرفت تمام ندهد. و تجلی حق سبحانه و تعالی بخلاف این باشد و دیگر آنکه از تجلی روحانی غرور و پندار آید. ودر او طلب و نیاز نقصان پذیرد. و از تجلی ربانی برخلاف آن ظاهر آید، هستی به نیستی بدل شود. و درو طلب ونیاز بیفزاید. و تجلی ربانی بر دو نوع است. تجلی ذات و تجلی صفات. و هر یک از دو متنوع است. در کتب سلوک مثل مرصادالعباد و اساس الطریقه بتشریح مذکور است. پیر دستگیر شیخ مینا میفرماید که میان مشاهده و مکاشفه و تجلی فرق سخت باریک است. هر سالکی نتواند که فرق کند. اما آنکه در مرصادالعباد میگوید که مشاهده باتجلی و بی تجلی باشد و تجلی بی مشاهده و با مشاهده باشد چون تجلی از صفات جمال باشد با مشاهده بود. و چون از صفات جلال باشد بی مشاهده بود. که مشاهده از باب مفاعله است. اثنینیت را میخواهد. و تجلی صفات جلال رفع اثنینیت را اقتضا کند و اثبات وحدت. اما مشاهده و تجلی بی مکاشفه نبود. و مکاشفه باشد که بی مشاهده وتجلی بود. تم کلامه. نیک میگوید لکن نزد من بودن مشاهده بی تجلی مشکل مینماید. چه تجلی عبارت از ظهور ذات و صفات الوهیت است. پس لاجرم مشاهده بی تجلی نبود. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، مؤلف نفائس الفنون آرد: وتجلی انکشاف شمس حقیقت حق است تعالی و تقدس از عیوب غیوم صفات بشری به غیبت از دو استتار احتجاب نور حق است بظهور صفات بشری و تراکم ظلمات آن و تجلی سه قسم است یکی تجلی ذات دوم تجلی صفات سیم تجلی افعال و اول تجلی که بر سالک آید در مقامات سلوک تجلی افعال بود و آنگاه تجلی صفات و بعد از آن تجلی ذات زیرا که افعال آثار صفاتند و صفات مندرج در تحت ذات پس افعال بخلق نزدیکتر از صفات بود و صفات نزدیک تر از ذات وشهود تجلی افعال را محاضره خوانند و شهود تجلی صفات را مکاشفه و شهود تجلی ذات را مشاهده. (نفائس الفنون چ 1 تهران ص 171) : و لما جاء موسی لمیقاتنا و کلمه ربه قال رب ارنی انظر الیک قال لن ترانی و لکن انظر الی الجبل فان استقر مکانه فسوف ترانی فلما تجلی ربه للجبل جعله دکا و خر موسی صعقَا. (قرآن 7 / 143)، زمین امشب تو گویی کوه طور است کز او نور تجلی آشکار است. عنصری. از تجلی چرا نصیبم نیست که همه عمر جای من طور است. مسعودسعد. قصور عقل تصور کند جلالت تو اساس طور تحمل کند تجلی را. انوری. موسی استاده و گم کرده ز دهشت نعلین ارنی گفتنش از نور تجلی شنوند. خاقانی. از تیغ نورافزای تو وز رخش صورآوای تو بر گرز طورآسای تو نور تجلی ریخته. خاقانی. نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان کایزد به طور نور تجلی برافکند. خاقانی. کمال ذات شریفش ز شرح مستغنی است به ماهتاب چه حاجت شب تجلی را. ظهیر. اگر یک سر موی برتر پرم فروغ تجلی بسوزد پرم. (بوستان)، بیخود از شعشعۀ پرتو ذاتم کردند باده از جام تجلی صفاتم دادند. حافظ. یار بی پرده از در و دیوار در تجلیست یا اولی الابصار. هاتف. ، سر برداشتن باز و به تأمل نگریستن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، دور شدن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) مُرَکَّب اَز: ’ج ل ی’، بالای چیزی برآمدن. (از تاج العروس ج 10 ص 77) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) ، نگریستن بسوی چیزی. (منتهی الارب) (از تاج العروس ایضاً)، نگریستن بسوی چیزی در حال اشراف بدان. (از قطر المحیط)
سامی بیک آرد: محمدحسین، از اهالی کاشان است که به هندوستان مهاجرت کرد و مدتی در گجرات اقامت نمود و با مولانا نظیری مشاعره داشت و در سال 1041 هجری قمری درگذشت و از اشعار اوست: بر مزار ما شهیدان نی چراغی نی گلی هر طرف پروانه بر طوفست و هر سوبلبلی. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به آتشکدۀ آذر شود ملا تجلی، از اهل بخارا و در آخر عمر در بلخ فوت شده این شعر از اوست: هنوز لب بدعا ناگشوده از صد جا رسید مژده که درهای آسمان بستند. (آتشکدۀ آذر). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
سامی بیک آرد: محمدحسین، از اهالی کاشان است که به هندوستان مهاجرت کرد و مدتی در گجرات اقامت نمود و با مولانا نظیری مشاعره داشت و در سال 1041 هجری قمری درگذشت و از اشعار اوست: بر مزار ما شهیدان نی چراغی نی گلی هر طرف پروانه بر طوفست و هر سوبلبلی. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به آتشکدۀ آذر شود ملا تجلی، از اهل بخارا و در آخر عمر در بلخ فوت شده این شعر از اوست: هنوز لب بدعا ناگشوده از صد جا رسید مژده که درهای آسمان بستند. (آتشکدۀ آذر). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
دهی است از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبد قابوس که در سیزده هزارگزی خاور کلاله قرار دارد کوهستانی و جنگل و معتدل است و 150 تن سکنه دارد. آب آن ازرود خانه تنگ راه و محصول آنجا برنج و غلات و حبوبات و صیفی است. شغل اهالی زراعت و گله داری است صنایع دستی زنان آنجا بافتن مختصر پارچه های ابریشمی است. راه مالرو دارد و در جنگلهای اطراف آن انواع شکارهای فراوان وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبد قابوس که در سیزده هزارگزی خاور کلاله قرار دارد کوهستانی و جنگل و معتدل است و 150 تن سکنه دارد. آب آن ازرود خانه تنگ راه و محصول آنجا برنج و غلات و حبوبات و صیفی است. شغل اهالی زراعت و گله داری است صنایع دستی زنان آنجا بافتن مختصر پارچه های ابریشمی است. راه مالرو دارد و در جنگلهای اطراف آن انواع شکارهای فراوان وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
مرکّب از: ’ج ل و’، روشن و هویدا کردن کار را بر کسی. (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، هویدا کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مجمل اللغه)، پیدا کردن. (ترجمان عادل بن علی) (مجمل اللغه)، روشن کردن. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، زدودن و مجلی و روشن و آشکار کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج)، جلا دادن و روشن کردن. (فرهنگ نظام) ، دادن عروس را، شوی وی کنیز یا غیر آن وقت جلوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، کنیزکی که شوی دهد عروس خود را وقت زفاف. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، تیز نگریستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)، برداشتن باز سر را و بتأمل نگریستن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، چشم انداختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط)، چشم انداختن به چیزی چنانکه شاهین شکار خود را نگرد. لبید گوید: فانتضلنا وابن سلمی قاعد کعتیق الطیر یغضی و یجل. ای و یجلی فحذف الیا کما فی نحو اذا بلغت الروح التراق، ای التراقی. (اقرب الموارد) ، تعبیر ضمیر خود کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) مرکّب از: ’ج ل ی’، آشکارکردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطرالمحیط) : ان اﷲ یجلی الساعه، ای یظهرها. (اقرب الموارد)، خداوند آشکار می کند قیامت را. (ناظم الاطباء) ، پیشی گرفتن در حلبه. (اقرب الموارد)
مُرَکَّب اَز: ’ج ل و’، روشن و هویدا کردن کار را بر کسی. (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، هویدا کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مجمل اللغه)، پیدا کردن. (ترجمان عادل بن علی) (مجمل اللغه)، روشن کردن. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، زدودن و مجلی و روشن و آشکار کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج)، جلا دادن و روشن کردن. (فرهنگ نظام) ، دادن عروس را، شوی وی کنیز یا غیر آن وقت جلوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، کنیزکی که شوی دهد عروس خود را وقت زفاف. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، تیز نگریستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)، برداشتن باز سر را و بتأمل نگریستن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، چشم انداختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط)، چشم انداختن به چیزی چنانکه شاهین شکار خود را نگرد. لبید گوید: فانتضلنا وابن سلمی قاعد کعتیق الطیر یغضی و یجل. ای و یجلی فحذف الیا کما فی نحو اذا بلغت الروح التراق، ای التراقی. (اقرب الموارد) ، تعبیر ضمیر خود کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) مُرَکَّب اَز: ’ج ل ی’، آشکارکردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطرالمحیط) : ان اﷲ یجلی الساعه، ای یظهرها. (اقرب الموارد)، خداوند آشکار می کند قیامت را. (ناظم الاطباء) ، پیشی گرفتن در حلبه. (اقرب الموارد)
زیور پوشیدن، آراسته گشتن، شیرین یافتن زیور بستن پیرایه برکردن پیرایه بستن، آراسته شدن، آراستگی، (تحلی نسبت باشد بقوم ستوده بقول و عمل) (ماننده کردن خود را بگروهی بی حقیقت معاملت ایشان تحلی بود و آنانکه نمایند و نباشند زود فضیحت شوند) (کشف المحجوب هجویری)، جمع تحلیات
زیور پوشیدن، آراسته گشتن، شیرین یافتن زیور بستن پیرایه برکردن پیرایه بستن، آراسته شدن، آراستگی، (تحلی نسبت باشد بقوم ستوده بقول و عمل) (ماننده کردن خود را بگروهی بی حقیقت معاملت ایشان تحلی بود و آنانکه نمایند و نباشند زود فضیحت شوند) (کشف المحجوب هجویری)، جمع تحلیات