جدول جو
جدول جو

معنی تجاک - جستجوی لغت در جدول جو

تجاک
پرش متوالی و متناوب پرندگان بر روی زمین
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تباک
تصویر تباک
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور ایرانی و فرمانروای جهرم در زمان اردشیر بابکان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تپاک
تصویر تپاک
تب، تپش، اضطراب، بی قراری، تاپاک، تاباک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تراک
تصویر تراک
صدای شکستن یا ترکیدن چیزی، ترک، چاک، شکاف، رخنه، صدای رعد، برای مثال وآن شب تیره کآن ستاره برفت / وآمد از آسمان به گوش تراک (خسروی - شاعران بی دیوان - ۱۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تجار
تصویر تجار
تاجرها، بازرگانان، بازارگانان، جمع واژۀ تاجر
فرهنگ فارسی عمید
(تَ کِ)
اسم فعل است، بمعنی بگذار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسم فعل است و معنی آن یعنی ترک کن، چنانکه شاعر گوید:
تراکها من ابل تراکها
اماتری الموت لدی ادراکها.
؟ (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جمع واژۀ تاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به تاک شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خستۀ انگور. (ناظم الاطباء) ، بترکی رومی تاک انگور باشد و نهال سایر اشجار را نامند. (سنگلاخ چ لندن ص 157)
لغت نامه دهخدا
(تَ ثَعْ عُ)
احمق گردیدن. (آنندراج). رجوع به تکوک شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
تجّار. تجر. تجر. جمع واژۀ تاجر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بازرگان. (منتهی الارب) :
بدان ره اندر معروف شهرهایی بود
تهی ز مردم و انباشته ز مال تجار.
فرخی (دیوان ص 63).
، می فروش. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). رجوع به تجر و مادۀ بعد و تاجر شود
لغت نامه دهخدا
(تُجْ جا)
جمع واژۀ تاجر، بازرگان. (منتهی الارب). سوداگران و این جمع تاجر است. (غیاث اللغات) (آنندراج). بازرگان و بازرگانان و در زبان فارسی کلمه تجار، گاه بمعنی بازرگان استعمال میکنند و نوعاً بیشتر اوقات جمعهای تازی را مانند اسم عام استعمال مینمایند. (ناظم الاطباء) ، می فروش. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). رجوع به مادۀ قبل و تجر و تاجر شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خاریدن و سودن یکی مر دیگری را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
جمع واژۀ تجابه. سنگریزه های سیم که یکبار گداخته باشند وهنوز سیم در آن باقی باشد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نکاح کردن دو مرد خواهر یکدیگر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تپ. تپیدن. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی تپ است که اضطراب و بیقراری باشد. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ نظام). اضطراب و بی قراری و بی آرامی. (ناظم الاطباء) :
بیا ساقی آن شیرۀ جان بیار
همان حاصل عمر دهقان بیار
همان خون جوشیده در بار تاک
که از تن برد رنج و از دل تپاک.
فخرالدین گرگانی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ / تُ)
از ’وج ه’، اصل آن وجاه (و / و / و) که واو آن به ’ت’ تبدیل شده و این بیش از اصل مورد استعمال دارد. (قطر المحیط). روباروی. (منتهی الارب) (از قطر المحیط). طرف رو و جانب وجه. (آنندراج). مقابل. روبروی. (ناظم الاطباء) : قعدت تجاهک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
دیوانه گردیدن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تجانن. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) ، خود را دیوانه وانمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دیوانگی از خود نشان دادن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
مرکّب از: ’ج ل ل’، گرفتن بهتر چیزی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بزرگی نمودن. تجال عنه ، ای تعاظم، و فی الحدیث جابر رضی اﷲ عنه: تزوجت امرءه تجالت، ای اسنت و کبرت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَرْ را)
بسیار ترک کننده. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
نوعی از مرغ ماهیخوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تب. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(تَ جِ نَ)
دهی از دهستان اهلمرستاق در بخش مرکزی شهرستان آمل است که در پنج هزاروپانصدگزی باختر آمل و سه هزاروپانصدگزی باختر شوسۀ آمل به محمودآباد قرار دارد. دشتی است معتدل و مرطوب و 130 تن سکنه دارد. آب آن از چشمۀ آغوزکتی و نهر لکونی و محصول آنجا برنج و کنف و مختصری غلات است. شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو ترجمه وحید ص 151 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ سَ)
ازدحام نمودن و بر هم نشستن قوم. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شهزادۀ جهرم که تابع اردشیر بابکان بود. (از فهرست ولف ص 235) :
یکی نامور بود نامش تباک
ابا آلت و لشکر و رای پاک
که بر شهر جهرم بد او پادشا
جهاندیده باداد و فرمانروا.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1939).
ولیکن پراندیشه شه از تباک
دلش گشت از آن پیر پرترس و باک.
فردوسی (ایضاً ص 1940).
برفت از میان بزرگان تباک
تن اردوان را ز خون کرد پاک.
فردوسی (ایضاً ص 1943).
معین آرد: ’تباک پادشاه جهرم، این نام در کارنامۀ اردشیر پاپکان به پهلوی ’بواک’ و ’بونک’ خوانده میشود و در هر حال حرف اول آن ’ب’است نه ’ت’ و بنابراین ’بناک’ اصح است. ’ (مزدیسنا وتأثیر آن در ادبیات پارسی چ 1 ص 229)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تجان
تصویر تجان
دیوانه گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تپاک
تصویر تپاک
بیقراری، اضطراب اضطراب بی قراری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجار
تصویر تجار
بازرگانها، تاجرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباک
تصویر تباک
از سر و کول هم بالا رفتن، بر هم نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
غیر ترک (عموما) آنکه ترک و مغولی نباشد، ایرانی (خصوصا)، سکنه کنونی (تاجیکستان) شوروی، (تاجیک) با (تازی) فرق دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزاک
تصویر تزاک
شرم داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
چاک و شکاف -1 آوازی که از شکستن یا شکافته شدن چیزی بگوش رسد، صدای رعد، چاک شکاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجار
تصویر تجار
((تُ جّ))
جمع تاجر، بازرگانان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تراک
تصویر تراک
((تَ))
صدای شکستن یا شکافتن چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تپاک
تصویر تپاک
((تَ))
اضطراب، بی قراری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجار
تصویر تجار
بازرگانان، سوداگران
فرهنگ واژه فارسی سره