سماق، درختی با برگ های مرکب و گل های سفید خوشه ای که در جاهای سرد می روید و بلندیش تا پنج متر می رسد، میوۀ کوچک سرخ رنگ و ترش مزه به صورت آسیاب شده به عنوان چاشنی کباب استفاده می شود، سماک، سماقیل، ترشابه، ترشاوه، تمتم، تتری، تتریک، ترفان
سُماق، درختی با برگ های مرکب و گل های سفید خوشه ای که در جاهای سرد می روید و بلندیش تا پنج متر می رسد، میوۀ کوچک سرخ رنگ و ترش مزه به صورت آسیاب شده به عنوان چاشنی کباب استفاده می شود، سُماک، سَماقیل، تُرشابه، تُرشاوه، تُمتُم، تَتُری، تَتریک، تُرفان
بمعنی سماق است که در آش و طعام کنند. (برهان). سماق. (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ترشاوه ای است که آن را ترشی نیز خوانند. بتازیش سماق گویند. (شرفنامۀ منیری). سماق که ثمر ترش مأکول است. (فرهنگ نظام). بفتح اول و ضم ثانی (تتم) نیز همین معنی دارد و بضم اول و سکون ثانی (تتم) هم بنظر آمده است. (برهان). رجوع به تتماج و سماق شود
بمعنی سماق است که در آش و طعام کنند. (برهان). سماق. (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ترشاوه ای است که آن را ترشی نیز خوانند. بتازیش سماق گویند. (شرفنامۀ منیری). سماق که ثمر ترش مأکول است. (فرهنگ نظام). بفتح اول و ضم ثانی (تَتُم) نیز همین معنی دارد و بضم اول و سکون ثانی (تُتم) هم بنظر آمده است. (برهان). رجوع به تتماج و سماق شود
در ترکی تنباکو را گویند. (غیاث اللغات). در ترکی تمباکو را گویند. (آنندراج). تبغ، و معناه بالترکیه دخان. (المنجد). دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل توتون آورده است. رجوع به دزی ج 1 ص 141 شود: اول ماظهر شرب التتن و التنباک و اخترع اساس الشطب و القلیان کان فی سنه اثنتی عشره و الف، سنه استیلاء الشاه عباس الاول علی التبریز. (روضات در آخرترجمه ظالم ابوالاسود دوئلی). رجوع به توتون شود
در ترکی تنباکو را گویند. (غیاث اللغات). در ترکی تمباکو را گویند. (آنندراج). تبغ، و معناه بالترکیه دخان. (المنجد). دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل توتون آورده است. رجوع به دزی ج 1 ص 141 شود: اول ماظهر شرب التتن و التنباک و اخترع اساس الشطب و القلیان کان فی سنه اثنتی عشره و الف، سنه استیلاء الشاه عباس الاول علی التبریز. (روضات در آخرترجمه ظالم ابوالاسود دوئلی). رجوع به توتون شود
سراییدن. (دهار) (مجمل اللغه). سراییدن و برگردانیدن آواز. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). سراییدن و سرود. (غیاث اللغات) (آنندراج). و با لفظ رستن مستعمل. (آنندراج). غنا، خواندن نیکو و خوش گردانیدن صدا. (از اقرب الموارد) (از المنجد) : مالاح برق ٌ او ترنم طائر. متنبی (از اقرب الموارد). ، بانگ کردن کمان درکشیدن و جز آن، یقال: ترنم الحمام یعنی بانگ کرد کبوتر و کذلک الجندب و القوس و کل ما استلذ صوته. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، نیکو کردن آواز در تلاوت قرآن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
سراییدن. (دهار) (مجمل اللغه). سراییدن و برگردانیدن آواز. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). سراییدن و سرود. (غیاث اللغات) (آنندراج). و با لفظ رستن مستعمل. (آنندراج). غنا، خواندن نیکو و خوش گردانیدن صدا. (از اقرب الموارد) (از المنجد) : مالاح برق ٌ او ترنم طائر. متنبی (از اقرب الموارد). ، بانگ کردن کمان درکشیدن و جز آن، یقال: ترنم الحمام یعنی بانگ کرد کبوتر و کذلک الجندب و القوس و کل ما استلذ صوته. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، نیکو کردن آواز در تلاوت قرآن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
آواز نیکو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سرود و نغمه و ترانه و خوش خوانی. (ناظم الاطباء) : ترنمشان خمار از گوش میبرد یکی دل داد و دیگر هوش میبرد. نظامی. از تنعم نخفتی و به ترنم گفتی. (گلستان). تنعم روید از کام و زبانی که با آه و فغانی همدم افتد. ظهوری (از آنندراج). ، مطلق آواز: به ترنم هجای من خوانی سرد و ناخوش بود ترنم خر. سوزنی. ، مطلق آهنگ: و هر قومی را نوعی است از موسیقی، کودکان را جدا و زنان را جدا و مردان را جدا. چون ترنم کودکان را و نوحۀ زنان را و سرود مردان را و ویله دیلمان را و دست بند عراقیان را. (مجمل الحکمه) ، نام یکی از چهار قطعه تألیفات موسیقی. و رجوع به مجمعالادوار نوبت سوم ص 81 شود
آواز نیکو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سرود و نغمه و ترانه و خوش خوانی. (ناظم الاطباء) : ترنمشان خمار از گوش میبرد یکی دل داد و دیگر هوش میبرد. نظامی. از تنعم نخفتی و به ترنم گفتی. (گلستان). تنعم روید از کام و زبانی که با آه و فغانی همدم افتد. ظهوری (از آنندراج). ، مطلق آواز: به ترنم هجای من خوانی سرد و ناخوش بود ترنم خر. سوزنی. ، مطلق آهنگ: و هر قومی را نوعی است از موسیقی، کودکان را جدا و زنان را جدا و مردان را جدا. چون ترنم کودکان را و نوحۀ زنان را و سرود مردان را و ویله دیلمان را و دست بند عراقیان را. (مجمل الحکمه) ، نام یکی از چهار قطعه تألیفات موسیقی. و رجوع به مجمعالادوار نوبت سوم ص 81 شود
آمدن همه قوم و تمام شدن آنها. (از اقرب الموارد) (از قطرالمحیط). آمدن همه آنها و تمام شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منه الحدیث: فتتامت الیه قریش، ای جأته متوافره متتابعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
آمدن همه قوم و تمام شدن آنها. (از اقرب الموارد) (از قطرالمحیط). آمدن همه آنها و تمام شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منه الحدیث: فتتامت الیه ِ قریش، ای جأته متوافره متتابعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
شکافته شدن بی آنکه جدا گردد یا شکافته از هم جدا گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : تتمم الشی ٔ، شکافته شد بی آنکه آشکار گردد شکستگی آن. یا شکافته شد و سپس آشکارا گردید. (از قطر المحیط). تمیمی شدن در هوا یا رأی یا محل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صاد هواه او رأیه او محلته تمیماً. (قطر المحیط) ، راه رفتن مرد با شکستی که بدوست و سپس جدا شدن آن: تتمم الرجل، کان به کسرٌیمشی به ثم ابت ّ. (قطر المحیط). در شرح قاموس آرد: متتمم بصیغه اسم فاعل از باب تفعل کسی است که به او شکستگی هست، میرود به آن شکست، پس آماده شده است وتمام کرده شده است آن شکست را. (شرح قاموس ص 930)
شکافته شدن بی آنکه جدا گردد یا شکافته از هم جدا گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : تتمم الشی ٔ، شکافته شد بی آنکه آشکار گردد شکستگی آن. یا شکافته شد و سپس آشکارا گردید. (از قطر المحیط). تمیمی شدن در هوا یا رأی یا محل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صاد هواه ُ او رأیه ُ او محلته ُ تمیماً. (قطر المحیط) ، راه رفتن مرد با شکستی که بدوست و سپس جدا شدن آن: تتمم الرجل، کان به کسرٌیمشی به ثم اَبَت َّ. (قطر المحیط). در شرح قاموس آرد: متتمم بصیغه اسم فاعل از باب تفعل کسی است که به او شکستگی هست، میرود به آن شکست، پس آماده شده است وتمام کرده شده است آن شکست را. (شرح قاموس ص 930)