جدول جو
جدول جو

معنی تبی - جستجوی لغت در جدول جو

تبی
(تِ)
مردم تب. رجوع به تب (شهری به یونان) و ایران باستان ج 2 ص 103 و 194 شود
لغت نامه دهخدا
تبی
(تِ)
جامۀ درشت و انبوه بافته چون عرقچین و غیره که آن را سوزنی هم گویند. (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 296ب). جامۀ درشت و کلفت بافته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تبی
(تَ / تِ بی ی)
نوعی از خرما. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تبی
(تُ)
یهودیی از اعقاب سبط ’نفتالی’ که بر اثر پرهیزکاری مشهور گشت و در دوران پیری کور شد و بوسیلۀ پسرش و بنا براهنمائی فرشتۀ ’رافائل’ بهبودی یافت
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اِ تِ)
بجای آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، پیدا و آشکار کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پیدا کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی) ، هویدا شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پیدا و آشکار گردیدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آشکار شدن. (آنندراج) ، درنگ کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، تأنی و وقار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و منه الحدیث: الا ان التبین من اﷲ تعالی و العجله من الشیطان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زیان و هلاکی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هلاک کردن. (قطر المحیط) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بازداشتن کسی را از حاجت او. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تبیره. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). دهل باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 145) (فرهنگ اوبهی). دهل و کوس و نقاره و طبل را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). طبل و دهل. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان). دهل و نقاره. (فرهنگ نظام) :
پس تبیری دید نزدیک درخت
هر گهی بانگی بجستی تند و سخت.
رودکی (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1082).
گرسنه روباه شد تا آن تبیر
چشم زی او برد مانده خیر خیر.
رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 145).
سوی کیوان رفته ازمیدان و از ایوان تو
نعرۀ کوس و تبیر و نالۀ چنگ و رباب.
امیر معزی (از فرهنگ جهانگیری).
رجوع به تبیره شود، دهلی که میانش باریک و هر دو سرش پهن باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به تبیره شود، خانه ای را گویند که در آن سرگین و پلیدیها اندازند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). زبیل دان. (ناظم الاطباء). حافظ اوبهی در تحفه لفظ مذکور را نوشته است: ’خانه ای که در آن سرگین میریزند’. مقصود از خانه اطاقی است که در آن سرگین برای سوخت ذخیره میکنند. (فرهنگ نظام). رجوع به تبیره شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
مصدر تبع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ناصر. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). مددکار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کسی که ترا بر وی مال باشد. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که شخص را بر وی مال باشد. (ناظم الاطباء). یا کسی که او را بر تو مال باشد. (از قطر المحیط) ، تابع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). پس رو. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان علامۀ جرجانی) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، قال اﷲ تعالی: ثم لاتجدوا لکم به علینا تبیعاً، ای ثائراً و لاطالبا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گوساله ای که در نخستین سال حیات باشد. (از اقرب الموارد) (از قطرالمحیط). گوساله. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مؤنث: تبیعه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج). گاو یکساله. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُ بَ)
نام پدر حارث رعینی صحابی است (منتهی الارب) (آنندراج). در منابع حدیثی و تاریخی، صحابی عنوانی است که به کسی داده می شود که در زمان حیات پیامبر اسلام (ص) با او دیدار داشته، به دین اسلام گرویده و مسلمان از دنیا رفته باشد. این افراد از مهم ترین پایه های انتقال آموزه های نبوی به نسل های بعد هستند. تحلیل شخصیت و عملکرد صحابه یکی از موضوعات اصلی در علم رجال، تاریخ اسلام و فقه است.
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تبیغ امر بر کسی، شوریده شدن کار بر وی. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تبیغ دم، در هیجان آمدن خون. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و غلبه کردن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فی الحدیث: علیکم بالحجامه لایتبیغالدم باحدکم فیقتله. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فشار خون غلبۀ دم. دمش خون، تبیغ ماء، جوش زدن آب در چشمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تبیغ لبن بسیار شدن شیر. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کفر تبیل، قریه ای است در شرق فرات بین رقه و بالس. (معجم البلدان ج 2 ص 365)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گوساله را گویند. مؤنث: تبیعه چنانکه در صراح مذکور است و در جامع الرموز در کتاب زکوه گوید: تبیع نرینه بچۀ گاو باشد در سن یک سالگی و تبیعه مؤنث آن است. بیرجندی نیز قریب بهمین معنی آورده ولی متذکر شده که سالش تمام و داخل سن دوسالگی گردیده باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). ج، تباع و تبائع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : بچۀ گاو وچون از مادر بزمین آید عجل، پس تبیع تا آنگاه که هشت ماهه شود. (تاریخ قم ص 178). از سی گاو، تبیعی یا جزعی یا تبیعه ای یا جزعه ای بدهد... و چون به شصت رسد دو تبیع یا دو جزع یا دو جزعه بدهد. (تاریخ قم ص 175) ، آنکه شاخ و گوش وی برابر باشد. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تبییت الشی ٔ، قصد کردم آنرا. (منتهی الارب). تعمدته. (قطر المحیط) ، شمشیر در غلاف کردن. (منتهی الارب)
پیدا و آشکار کردن. (از قطر المحیط). تبیؤ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبییض
تصویر تبییض
سپید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیره زن
تصویر تبیره زن
نوازنده تبیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیزله
تصویر تبیزله
مددکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیقر
تصویر تبیقر
فراخ و گشاده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیکه
تصویر تبیکه
ابزار نانوائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبینه
تصویر تبینه
عنکبوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیهس
تصویر تبیهس
بناز خرامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبییت
تصویر تبییت
شبیخون زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبییح
تصویر تبییح
بریدن گوشت، بخش کردن گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیین
تصویر تبیین
هویدا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبییضات
تصویر تبییضات
جمع تبییض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیینات
تصویر تبیینات
جمع تبیین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیو
تصویر تبیو
پیدا و آشکار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبین
تصویر تبین
بجای آوردن، پیدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیغ
تصویر تبیغ
شوریده شدن کار بر وی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیع
تصویر تبیع
گوساله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیر
تصویر تبیر
دهل و نقاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیت
تصویر تبیت
باز داشتن کسی را از حاجت او
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیره زدن
تصویر تبیره زدن
طبل و دهل زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبین
تصویر تبین
((تَ بَ یُّ))
بجای آوردن، شناختن، هویدا شدن، پیدا گشتن، پیدا کردن، آشکار کردن
فرهنگ فارسی معین