جدول جو
جدول جو

معنی تبو - جستجوی لغت در جدول جو

تبو(تَ)
نام جایی که در آن آسیایی است و گویند آن را یونس پیغمبر بنا کرده و چون نام او را ببرند آسیا در حرکت آمده و آرام میگردد. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج 1 ورق 289 ب شود
لغت نامه دهخدا
تبو(اِعْ)
غزا کردن و غنیمت گرفتن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب) (المنجد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تبو
غزا کردن و غنیمت گرفتن
تصویری از تبو
تصویر تبو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبوک
تصویر تبوک
نوعی طبق چوبی، برای مثال من فراموش نکردستم و نخواهم کرد / آن تبوک جو و آن تاوۀ اشنان تو را (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۱۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبویب
تصویر تبویب
باب باب کردن کتاب یا نوشته
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
لغتی است در تابوت. (منتهی الارب) (قطر المحیط). التابوت و التبوت، الصندوق من الخشب و الفلک. ج، توابیت. (قطر المحیط). تابوت. (ناظم الاطباء). رجوع به تابوت شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درهم آمیختن قوم. (قطر المحیط). درهم آمیختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
بهم برآمدن دل بود از چیزی:
اگر تبول گرفت از تو این دلم چه عجب
تبول گیرد دل از حدیث ناپدرام.
خفاف (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 324)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
جمع واژۀ تبن. (منتهی الارب). رجوع به تبن شود
لغت نامه دهخدا
(اِعْ وِ)
جای گرفتن. (زوزنی) (ترجمان علامۀ جرجانی). فرود آمدن و مقیم شدن در مکانی. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حدیث: من کذب علی ّ متعمداً فلیتبوء مقعده من النار، قادرشدن مرد بر اهل خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِعْ وِ)
مرکّب از: ’ب وب’، دروان گرفتن. (تاج المصادر بیهقی)، دربان گرفتن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ بْ بو)
مهلکه. (قطر المحیط) (منتهی الارب). مهلکه وبیابان خطرناک. (ناظم الاطباء) ، آنچه که منطوی بود بر آن دنده ها مانند سینه، قلب. (از قطر المحیط) آنچه که منطوی باشد بر آن اضلاع. (منتهی الارب). آنچه که اضلاع بر آن محتوی باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سخت درخشیدن برق. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
جمع واژۀ تبر رجوع به تبر شود، خسران و هلاک و کاهلی. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شوریدن خون. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). برانگیخته شدن خون. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). غلبه کردن خون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پر شدن خون و در جوش آمدن آن. (آنندراج). تبیغ. مانند آن. (آنندراج) ، غالب شدن بر کسی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اندازه گرفتن ریسمان با گشادن دو دست. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از المنجد). قولاج کردن به چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انباع الحبل و تبوع بمعنی واحد. (تاج العروس ج 5 ص 283) ، گام فراخ نهادن ناقه در رفتن، دراز شدن ریسمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، امتداد در چیزی و درک غایت آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، غایت هر چیز و تک. یقال ما یدرک تبوعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تبوع للمساعی، مد باعه. (اقرب الموارد) (تاج العروس). و هو مجاز و هو قصیرالباع عاجز و بخیل: قال ابوقیس بن الاسلت الانصاری:
واضرب القوس یوم الوغی
بالسیف لم یقصر به باعی.
(تاج العروس ج 5 ص 284)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تبول بر کسی،بضرب و دشنام فراگرفتن او را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شاش کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تبوق الوباء فی ماشیه، فشا فیها و انتشر کانما نفخ فیها. (اقرب الموارد). افتادن وبا در مواشی و درگرفتن آنها را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شیوع یافتن و پراکنده شدن وبا در چهارپایان چنانکه گویی در آنها دمیده است. (از قطر المحیط) ، تبوق، تکذب: ’من القول قول صادق و تبوق’. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
غزوه تبوک، محمد بن جریر رحمهالله علیه ایدون گویدکه پیغمبر صلی الله علیه و سلم مردمان را آگاهی داد که به تبوک روند و توانگران را بفرمود که درویشان را یاری کنید به ستور و نفقه و هر کسی بمقدار خویش چیزی میدادند و عثمان اندرین غزو چندان نیکویی کرد از خواستۀ خویش که کس نکرد. پس همه کس بیرون شدند، توانگرو درویش و بیمار و درست. و سپاه عرض کرد و بیماران و نابینایان و درویشان را که ایشان چیزی نداشتند بازگردانید، و خدای عزوجل در شأن ایشان آیه فرستاد: ’لیس علی الضعفاء و لاعلی المرضی و لا علی الذین لایجدون ماینفقون حرج اذا نصحوا للّه و رسوله ما علی المحسنین من سبیل و الله غفور رحیم. ’ (قرآن 9 / 91). پس گفت: ’ولا علی الذین اذا ما اتوک لتحملهم’ (قرآن 9 / 92). پس خدای تعالی گفت بر ایشان نیست این، و مردمانی بودند از عرب بنی غطفان بیامدند و از پیغمبر صلی الله علیه و سلم عذر خواستند و دستوری طلبیدند که ما نمیتوانیم آمدن و آن حضرت ایشان را دستوری داد. پس خدای تعالی گفت: ’و جاء المعذرون من الاعراب لیؤذن لهم’ (قرآن 90/9). و گفت: ’عفالله عنک لم اذنت لهم’ (قرآن 9 / 43) ، گفت:چرا این دستوری دادی که بودی که پدید آمدی که بتو بگرویده است. پس عبدالله بن ابی سلول بیامد با گروهی منافقان و سوگند خورد که اگر بتوانستمی آمدن بیامدمی و لیکن نتوانم آمدن. پس خدای عز وجل گفت: ’و سیحلفون باللّه لواستطعنا لخرجنا معکم یهلکون انفسهم’ (قرآن 42/9). گفت: خدای داند که ایشان سوگند بدروغ خورند و این سورهالتوبه بیشتر آن است که بدین غزو فرود آمده است. پس پیغمبر صلی الله علیه و سلم لشکر بیرون برد بدشواری و عبدالله سلول با منافقان بمنزلی آمد با پیغمبر چون پیغمبر صلوات الله علیه لشکر برداشت عبدالله با منافقان بازگشتند و سه تن از مسلمانانی که نه منافق بودندبازگشتند بی عذری یکی کعب بن مالک و دیگر مراره بن الربیع و سیم هلال بن امیه و ایشان آنهااند که خدای تعالی در شأن ایشان گفت: ’علی الثلاثه الذین خلفوا’. و پیغمبر علیه الصلوه والسلم سباع بن غرفطه را بر مدینه امیر کرد و علی بن ابی طالب را فرمود که بمدینه همی باش وعیالان و خانه مرا نگاه میکن. چون به نخستین منزل شد منافقان گفتند که محمد، علی را از بهر آن بازداشت که بر دل گران گرفتش. علی علیه السلام دیگر روز سلاح برگرفت و از پس پیغمبر صلی الله علیه و سلم برفت و گفت: یا رسول الله منافقان چنین گفتند. فرمود که یا علی دروغ گفتند که من ترا بجای خویش دارم و بخان و مان خویش دست بازداشتم و اینهمه بتو سپردم و تو چنانی مرا که هرون مرموسی را... پس چون پیغمبر صلی الله علیه و سلم به تبوک رسید و تبوک شهریست بزرگ و آنجا ترسایان بودندو آن حضرت چنان دانست که از روم سپاه آمده است و کس نیامده بود و مهتر تبوک عروه بن زویده بود و خواستۀبیشمار داشت و اشتران بسیار. بیامد و با پیغمبر صلی الله علیه و سلم صلح کرد و جزیه بپذیرفت و آن حضرت هر کسی را صلح کرد. و بدانجا نزدیکتر حصاری بود استوار بر یک فرسنگی که آن را ’دومه’ خواندندی و آنجا ملکی بود از عرب از بنی کنده و ترسا بود و او را اکسندربن عبدالملک گفتندی. پیغمبر صلی الله علیه و سلم خالد بن الولید را آنجا فرستاد با لختی سپاه بتاختن و فرمود که او را به شکار یابی که وی شکار دوست دارد. پس خالد بشد و بدر حصار فراز رسید و شب ماهتاب بود و او اندرحصار بود و در حصار بسته بود پس خالد بر گرد حصار همی گشت تا خبری تواند کردن نتوانست از پس حصار شد آهوان و نخجیران بر در حصار بگشتند و او بیدار شد و بفرمود تا مرکب او زین کنند و خود برنشست با سه تن از اهل بیت خویش... پس از حصار بیرون آمد و هم بشب بشکار رفت و خالد بن ولید او را بگرفت و سوی پیغمبر صلی الله علیه و سلم آورد... پس او با پیغمبر صلح کرد و جزیه بپذیرفت و بجای خویش بازشد. و گروهی گویند که این بماه شوال اندر بود و بر رمضان از این غزو باز آمد... (ترجمه تاریخ طبری نسخۀ خطی کتاب خانه سازمان).
رجوع به عقدالفرید ج 1 ص 274 و ج 5 ص 41، 102 و ج 7 ص 305 و شدالازار ص 369 و امتاع الاسماع ج 1 ص 66، 191، 333، 445، 489 و نزهه القلوب ص 269 و فیه مافیه ص 299 و تاریخ سایکس ترجمه فخر داعی ص 721 و تاریخ گزیده ج 1 ص 153، 238، 243 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 297 و 396، 398، 399، 400، 401، 403، 524 و ج 4 ص 198 و غزوۀ تبوک و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
طبقی باشد بر مثال دف. بقالان مأکولها در آنجا کنند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 259). بمعنی اخیر تبوراک (تبنگ) است. (فرهنگ جهانگیری). طبق پهن حلوائیان. (فرهنگ رشیدی). طبقی باشد که بقالان اجناس و نانبایان نان در آن نهند. (برهان). طبقی باشدمانند دف. (غیاث اللغات) (آنندراج). طبقی است ماننددف که بیشتر بقالان دارند و بدان طعام خورند. (شرفنامۀ منیری). طبق پهن چوبی مثال دف که بقالان داشتند. (فرهنگ نظام). طبق پهن که نان و اجناس بقالی در آن نهند. (ناظم الاطباء). طبق چوبین باشد بر مثال دفی که بقالان مأکولات از دانه و میوه و آنچه بدان ماند در وی کنند حالا آن را تبنگ خوانند. (اوبهی) :
من فراموش نکردستم و نه خواهم کرد
آن تبوک جو و آن ناوۀ اشنان ترا.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 259).
خاک بر تارک دوات و قلم
حبذا دبه و جوال و تبوک.
شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری).
رجوع به لسان العجم شعوری ج 1 ص 281 و ص 306 ورق الف شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
جمع واژۀ تبل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبویش
تصویر تبویش
جمع کردن قوم را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبویت
تصویر تبویت
باب باب کردن کتاب یا نوشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبویب
تصویر تبویب
بخش بخش کردن باب باب کردن کتاب و نوشته تقسیم کردن کتاب بفصول
فرهنگ لغت هوشیار
طبلی کوچک که زارعان به جهت رمانیدن جانوران از کشت زار نوازند، دف دایره، غربال، طبقی پهن و بزرگ از چوب ساخته که بقالان اجناس و نانوایان نان در آن نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبوء
تصویر تبوء
فرود امدن جای ساختن جای گرفتن جای ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبوب
تصویر تبوب
مهلکه، بیابان خطرناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبوت
تصویر تبوت
تابوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبور
تصویر تبور
زیان، تنبلی، مرگ و میر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبوغ
تصویر تبوغ
به جوش آمدن خون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبوق
تصویر تبوق
دمیدن در بوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبوی
تصویر تبوی
نکاح کردن، فرود آمدن و مقیم شدن در آن، جا دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبویب
تصویر تبویب
((تَ))
باب باب کردن کتاب و نوشته، تقسیم کردن کتاب به فصول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبوراک
تصویر تبوراک
((تَ))
طبل کوچک، دف، دایره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبولرز
تصویر تبولرز
آنفولانزا
فرهنگ واژه فارسی سره