جدول جو
جدول جو

معنی تبهش - جستجوی لغت در جدول جو

تبهش
(اِ)
فراهم آمدن قوم. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تبهش
فراهم آمدن
تصویری از تبهش
تصویر تبهش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهش
تصویر بهش
مقل، صمغ درختی به همین نام با طعمی تلخ که مصرف دارویی دارد، خشل، مقل ازرق، مقل مکی، مقل عربی، مقل یهود، وقل، وقل، راحة الاسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبه
تصویر تبه
تباه، ضایع، فاسد، نابود، زبون، کم ارزش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبش
تصویر تبش
تابش، گرما، گرمی، فروغ، پرتو
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
حجاز است بدان جهت که مقل آنجا می روید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بلاد حبش (بهش ؟) حجاز باشد زیرا که میوۀ مقل در وی بسیار می شود. (آنندراج). منه ’ان اباموسی لم یکن من اهل البهش’، ای الحجاز. (اقرب الموارد). منه الحدیث ’انه قال لرجل من اهل البهش انت’، ای من اهل الحجاز انت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درهم آمیختن قوم. (قطر المحیط). درهم آمیختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
رجل بهش، مرد هشاش بشاش. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بِ هَُ)
مخفف بهوش:
چو پاک آفریدت بهش باش پاک
که ننگست ناپاک رفتن بخاک.
سعدی.
اگردر جوانی زدی دست و پای
در ایام پیری بهش باش و رای.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ بَهَْ هََ)
سریع. (ذیل اقرب الموارد). سیر مبهش،سیر سریع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَحْ حُ)
گرد آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تجمع. (اقرب الموارد) ، ورزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : خرج یتهبش لعیاله، یجمع و یتکسّب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ مَ)
شاد و مسرور شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). شادی نمودن. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اِ نَ)
پر گردیدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، روشن شدن ابر. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تباهل. یکدیگر را لعنت کردن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). مباهله کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رنج بردن در آنچه طلب شده است: تبهل فلان عنی بما یطلب. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). والتبهل العناء بمایطلب. (تاج العروس ج 7 ص 238). کوشیدن در دعا و اخلاص. (شرح قاموس) ، بی نیازی از رغایب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تبهم امری، بسته و گنگ شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، تبهم کلام بر کسی، بسته شدن سخن بروی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
مرکّب از: ’تبه’ + ’ی’ مصدری، تباهی. فساد. خرابی:
ملک را پاسدارم از تبهی
پاسبانیست این نه پادشهی.
نظامی.
، بدی. پریشانی. تباهی:
بهی بنوک قلم جوی اگر همیخواهی
که زان بهی دگری را نیاوری تبهی.
ناصرخسرو.
رجوع به تباه و تبه و دیگر ترکیبهای آن دو در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
فروآوردن: تباهشا بینهما الشی ٔ، فرودآورد هر یکی پیش دیگری چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شادی نمودن. (زوزنی). شادمان و گشاده روی شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تبطشت الرکاب باحمالها، مانده گردیدند تا اینکه جنبیدن نتوانند. (منتهی الارب). مانده گردیدند شترسواران تا اینکه جنبیدن نتوانستند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَهَْ هَِ)
قوم فراهم آمده. (آنندراج). گروه فراهم آمده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبهش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترهش
تصویر ترهش
تکاپو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهبش
تصویر تهبش
گرد آمدن، وزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توهش
تصویر توهش
رفتار گرانبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباهش
تصویر تباهش
فرود آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبه
تصویر تبه
نابود، فاسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبش
تصویر تبش
گرما و گرمی را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبشش
تصویر تبشش
شادی نمودن، گشاده روی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبهی
تصویر تبهی
تباهی، فساد، خرابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبهم
تصویر تبهم
گنگ شدن، تبهم کلام بر کسی، پوشیده بودن معنای کلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبهل
تصویر تبهل
تباهل، یکدیگر را لعنت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبهر
تصویر تبهر
پرگردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبهج
تصویر تبهج
شادی کردن تناسیدن (بهجه نتاس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهش
تصویر بهش
((بَ))
مرد خندان و گشاده رو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبه
تصویر تبه
((تَ بَ))
تباه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبش
تصویر تبش
((تَ بِ))
گرمی، حرارت، تابش، فروغ
فرهنگ فارسی معین