کسی که مال خود را تباه کند و در صرف آن جانب اسراف گیرد. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مبذر. (قطر المحیط). مردی که بیجا خرج می کندمال خود را و تباه می نماید آن را. (ناظم الاطباء)
کسی که مال خود را تباه کند و در صرف آن جانب اسراف گیرد. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مبذر. (قطر المحیط). مردی که بیجا خرج می کندمال خود را و تباه می نماید آن را. (ناظم الاطباء)
اسم مفعول از تبسیدن. (حاشیۀ برهان چ معین). بمعنی گرم شده باشد. (برهان). گرم شده و آن را تفسیده نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، ترکیده لب از گرما. (ناظم الاطباء). رجوع به تبسیدن و تفسیدن شود
اسم مفعول از تبسیدن. (حاشیۀ برهان چ معین). بمعنی گرم شده باشد. (برهان). گرم شده و آن را تفسیده نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، ترکیده لب از گرما. (ناظم الاطباء). رجوع به تبسیدن و تفسیدن شود
تیار. تیارا. کلاه خاص پادشاهان مادی و فارسی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، دیزی، در لهجۀ مردم قزوین و جاهای دیگر، برای شباهت او به تیارا. قسمی دیگ سفالین شبیه به تیار، تاج سلاطین ایران که در بعض بلاد آن را دیزی گویند... و آن ظرفی سفالین است که در آن گوشت و آش و امثال آن پزند. تیریه. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا)
تیار. تیارا. کلاه خاص پادشاهان مادی و فارسی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، دیزی، در لهجۀ مردم قزوین و جاهای دیگر، برای شباهت او به تیارا. قسمی دیگ سفالین شبیه به تیار، تاج سلاطین ایران که در بعض بلاد آن را دیزی گویند... و آن ظرفی سفالین است که در آن گوشت و آش و امثال آن پزند. تیریه. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا)
بخت و طالع و سرنوشت را گویند و بمعنی نصیب و قسمت و آنچه بر آن زایند و برآیند هم هست، چنانکه گویند ’تاخیرۀ تو چنین بود’ یعنی طالع تو چنین بود و بر آن زادی و برآمدی. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). چنان بودکه مثل زنند که تاخیرۀ تو چنان بود و بر آن بود یعنی بر آن بزادی و بر آن پدید آمدی. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : تاخیرۀ تو نه بدان زده است (کذا) کایدر بسیار بمانی بدان. مخلدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
بخت و طالع و سرنوشت را گویند و بمعنی نصیب و قسمت و آنچه بر آن زایند و برآیند هم هست، چنانکه گویند ’تاخیرۀ تو چنین بود’ یعنی طالع تو چنین بود و بر آن زادی و برآمدی. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). چنان بودکه مثل زنند که تاخیرۀ تو چنان بود و بر آن بود یعنی بر آن بزادی و بر آن پدید آمدی. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : تاخیرۀ تو نه بدان زده است (کذا) کایدر بسیار بمانی بدان. مخلدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
دهل بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 439). تبیر. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). بمعنی تبیر است که دهل و کوس و طبل و نقاره باشد. (برهان). طبل و کوس و دهل. (غیاث اللغات). دهل را نیز گویند. (فرهنگ اوبهی). طبل و دمامه که آن را کوس نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). دهل و نقاره. (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان) : تبیره ببردند و پیل از درش ببستند آذین همه کشورش. فردوسی. برآمد خروش از در پهلوان ز کوس و تبیره زمین شد نوان. فردوسی. بفرمود اسکندر فیلفوس تبیره بزخم آوریدند و کوس. فردوسی. ز ره گرد برخاست وز شهر جوش ز صحرا فغان وز تبیره خروش. اسدی. ز خون پشت صندوق پیلان بنفش شکسته تبیره دریده درفش. اسدی. همچو شمشیر باش جمله هنر چون تبیره مشو همه آواز. سنایی. خروه غنوده فروکوفت بال دهل زن بزد بر تبیره دوال. نظامی. تبیره بغرید چون تندشیر درآمد برقص اژدهای دلیر. نظامی. ایا شاهی که بر درگاه جاهت ز طاس مهر و مه باشد تبیره. شمس فخری. رجوع به تبیر شود، بعضی گویند تبیره دهلی است که میان آن باریک و هر دو سرش پهن میباشد. (برهان). رجوع به تبیر در همین لغت نامه شود، مجازاً بمعنی صدا و آواز تبیره هم آمده است: تبیره برآمد ز پرده سرای همان نالۀ کوس با کرنای. فردوسی. چو شب روز شد بامدادان پگاه تبیره برآمد ز درگاه شاه. فردوسی. تبیره برآمد ز درگاه طوس همان نالۀ بوق و آوای کوس. فردوسی. ، خانه ایکه در آن پلیدیها ریزند. (برهان). خانه ای باشد که در آنجا سرگین و پلیدی باشد. (فرهنگ اوبهی). رجوع به تبیر شود
دهل بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 439). تبیر. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). بمعنی تبیر است که دهل و کوس و طبل و نقاره باشد. (برهان). طبل و کوس و دهل. (غیاث اللغات). دهل را نیز گویند. (فرهنگ اوبهی). طبل و دمامه که آن را کوس نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). دهل و نقاره. (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان) : تبیره ببردند و پیل از درش ببستند آذین همه کشورش. فردوسی. برآمد خروش از در پهلوان ز کوس و تبیره زمین شد نوان. فردوسی. بفرمود اسکندر فیلفوس تبیره بزخم آوریدند و کوس. فردوسی. ز ره گرد برخاست وز شهر جوش ز صحرا فغان وز تبیره خروش. اسدی. ز خون پشت صندوق پیلان بنفش شکسته تبیره دریده درفش. اسدی. همچو شمشیر باش جمله هنر چون تبیره مشو همه آواز. سنایی. خروه غنوده فروکوفت بال دهل زن بزد بر تبیره دوال. نظامی. تبیره بغرید چون تندشیر درآمد برقص اژدهای دلیر. نظامی. ایا شاهی که بر درگاه جاهت ز طاس مهر و مه باشد تبیره. شمس فخری. رجوع به تبیر شود، بعضی گویند تبیره دهلی است که میان آن باریک و هر دو سرش پهن میباشد. (برهان). رجوع به تبیر در همین لغت نامه شود، مجازاً بمعنی صدا و آواز تبیره هم آمده است: تبیره برآمد ز پرده سرای همان نالۀ کوس با کرنای. فردوسی. چو شب روز شد بامدادان پگاه تبیره برآمد ز درگاه شاه. فردوسی. تبیره برآمد ز درگاه طوس همان نالۀ بوق و آوای کوس. فردوسی. ، خانه ایکه در آن پلیدیها ریزند. (برهان). خانه ای باشد که در آنجا سرگین و پلیدی باشد. (فرهنگ اوبهی). رجوع به تبیر شود
پاک ساختن روده از آنچه در آن باشد چون پشگل و مانند آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بیرون کردن پشگل را که در روده بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
پاک ساختن روده از آنچه در آن باشد چون پشگل و مانند آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بیرون کردن پشگل را که در روده بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
اگر دید با تبیره پای کوبد و رقص کند، دلیل است بر غم و اندوه. اگر دید او تبیره مفرد همی زد، دلیل که سخن باطل گوید، یا کاری ناصواب کند و بدان مشهور شود و بعضی از معبران گویند: تبیره درخواب آواز خوش و باطل است. محمد بن سیرین دیدن تبیره در خواب، کاری است که به نادانی کرده شود و عاقبت آن کار ظاهر، باطل است و تبیره زدن در خواب، مردی است که دروغ شیرین و آراسته گوید به ظاهر و در باطن مردمان را غیبت کند و سخنان زشت گوید. اگر دید تبیره می زد، دلیل که کارهای باطل کند با شعت، که در او هیچ اصل نباشد و با مردمان هر وعده که دهد جمله دروغ باشد.
اگر دید با تبیره پای کوبد و رقص کند، دلیل است بر غم و اندوه. اگر دید او تبیره مفرد همی زد، دلیل که سخن باطل گوید، یا کاری ناصواب کند و بدان مشهور شود و بعضی از معبران گویند: تبیره درخواب آواز خوش و باطل است. محمد بن سیرین دیدن تبیره در خواب، کاری است که به نادانی کرده شود و عاقبت آن کار ظاهر، باطل است و تبیره زدن در خواب، مردی است که دروغ شیرین و آراسته گوید به ظاهر و در باطن مردمان را غیبت کند و سخنان زشت گوید. اگر دید تبیره می زد، دلیل که کارهای باطل کند با شعت، که در او هیچ اصل نباشد و با مردمان هر وعده که دهد جمله دروغ باشد.