جدول جو
جدول جو

معنی تبذخ - جستجوی لغت در جدول جو

تبذخ
(اِ تِ)
بزرگی نمودن و بزرگ منشی کردن، بلند گردیدن. (از قطر المحیط) ، گردنکشی کردن. (از اقرب الموارد) (ازقطر المحیط) (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تبذخ
گردنکشی بی فرمانی
تصویری از تبذخ
تصویر تبذخ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبذل
تصویر تبذل
درباختن و ترک کردن چیزی، برای مثال چو عمر دادی دنیا بده که خوش نبود / به صد خزینه تبذل به دانگی استقصا (خاقانی - ۷ حاشیه)
گشاده رویی، گشاده رو بودن، خوش رویی، خوش رو بودن، ابرو فراخی، طلاقت، انبساط، تحتّم، تازه رویی، مباسطه، بشر، مباسطت، روتازگی، هشاشت، بشاشت
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
گردن کشی کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). بزرگی نمودن. تکبّر. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تبذر چیزی از دست کسی، پراکنده شدن آن. (از اقرب الموارد) :
چو عمر دادی دنیا بده که خوش نبود
بصد خزینه تبذر بدانگی استقصا.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 5).
، زرد شدن و تغییر یافتن آب. (از قطر المحیط) (آنندراج). متغیر شدن و زرد گردیدن آب. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ ذِ)
شتر بسیار بانگ کننده شقشقه برآورنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتر سخت بانگ کننده. (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(بُذْ ذَ)
جمع واژۀ باذخ. (از ذیل اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به باذخ شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بذخ. رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(بِ ذِ)
کلمه تحسین و بمعنی بخ، یقال بذخ بذخ، یعنی بخ بخ. (ناظم الاطباء). بذخ بذخ. بذخ بذخ، بخ و عجبا. (معجم متن اللغه) ، شعری که به آهنگ خوانده شود. (از برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) ، استهزاء و مسخره. گواژه. (از ناظم الاطباء).
- بذله باز، مسخره. (ناظم الاطباء).
- ، لطیفه گو. (ناظم الاطباء). ظریف و خوش صحبت. (آنندراج).
- بذله جویی، طلب لطیفه و سخنان مرغوب و دلکش: هر جنسی با جنسی از اصناف یاران و خویشان به انواع عیش و عشرت مشغول به نکته گویی و بذله جویی. (ترجمه محاسن اصفهان ص 108).
- بذلۀ روحانی، سخنان حکیمانه. (انجمن آرا).
- بذلۀ فناء، کنایه از تیر و کمان است. (انجمن آرا).
- بذله سنج، ظریف و خوش صحبت. (آنندراج).
- بذله گفتن، سخن مرغوب گفتن. لطیفه گفتن: طایفۀ اهل فضل و بلاغت از صحبت او (درویش) هر یک بذله و لطیفه ای همی گفتند. (گلستان سعدی). شبهای دراز نخفتی و بذله و لطیفه ها گفتی. (گلستان سعدی).
- بذله گو، خوش طبع و لطیفه گو. (ناظم الاطباء). ظریف و خوش صحبت. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : بذله گوی. شوخی کن. لاغ گو. (فرهنگ فارسی معین). شوخ. مزاح. (یادداشت مؤلف) :
مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی
تا خواجه می خورد بغزلهای پهلوی.
حافظ.
نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرین سخن
بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام.
حافظ.
خانه بی تشویش و ساقی یار و مطرب بذله گو
موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب.
حافظ.
گرم مهر و نرم چهر و زودصلح و دیرجنگ
تازه روی و عشوه جوی و بذله گوی و نکته یاب.
قاآنی.
- ، مسخره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَنْ نُ)
مکیدن انگبین گلنار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بعکس یکدیگر رفتن مرد و شتر در سیر. (از اقرب الموارد) ، مانند مار رفتن ماده شتر. (ناظم الاطباء) ، تکبر کردن مرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
گردن کشی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، بزرگی نمودن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
باریدن ابر. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
سست شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ناحفاظی. ناخویشتن داری. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). عمل نفس خویشتن کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). درباختن و نگاه نداشتن چیزی، بادروزه داشتن خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لباس کهنه پوشیدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بادروزه داشتن جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بادروزه کردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گردن کشی کردن. (تاج المصادر بیهقی). تکبر. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) بزرگ منشی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبلخ
تصویر تبلخ
تکبر، بزرگ منشی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبدخ
تصویر تبدخ
گردنکشی کردن، بزرگی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبذح
تصویر تبذح
باریدن ابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبذر
تصویر تبذر
زرد شدن آب گندیدن آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبذل
تصویر تبذل
ناخویشتن داری، عمل نفس خویشتن کردن، لباس کهنه پوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبذل
تصویر تبذل
((تَ بَ ذُّ))
بخشیدن، اعطا کردن، خوشرویی کردن، خوش رویی، گشاده رویی
فرهنگ فارسی معین