جدول جو
جدول جو

معنی تبذار - جستجوی لغت در جدول جو

تبذار(تِ)
بسیارگوی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بسیارگوی و فاش کننده راز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبار
تصویر تبار
اصل و نسب، نژاد، خاندان، دودمان، برای مثال چو اندر تبارش بزرگی نبود / نیارست نام بزرگان شنود (فردوسی - لغت نامه - تبار)
هلاک، دمار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبذیر
تصویر تبذیر
زیاد و بیهوده خرج کردن، اسراف
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
یکدیگر را نیکی کردن: تباروا، تفاعلوا من البر. (اقرب الموارد). نبارّوا، با هم برّ کردند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دودمان و خویشاوندان را گویند. (فرهنگ جهانگیری). دودمان و خویشاوندان و قرابتان را گویند. (برهان). خاندان و اولاد. (غیاث اللغات). اولاد و طایفه و آل. (انجمن آرا) (آنندراج). خاندان و دودمان. (شرفنامۀ منیری). دودمان و خویشاوندان. (فرهنگ رشیدی). نسل و دودمان. لفظ مذکور مجازاً در خویشاوندان و اقربا استعمال میشود. (فرهنگ نظام). آل و دودمان و خویشاوندان و طایفه و اهل. (ناظم الاطباء) :
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار.
رودکی.
چهل خواهرستش چو خرم بهار
پسر خود جز این نیست اندر تبار.
فردوسی.
نکوهش مخواه از جهان سر بسر
نبود از تبارت کسی تاجور.
فردوسی.
ز من ایمنی، ترس بر دل مدار
نیازارد از من کسی زان تبار.
فردوسی.
به پسند دل خویش او را درخواست زنی
ز تباری که ستوده است به اصل وبگهر.
فرخی.
ستودۀ پدر خویش و شمع گوهر خویش
بلندنام و سرافراز در میان تبار.
فرخی.
توران بدان پسر دهی ایران بدین پسر
مشرق بدین قبیله و مغرب بدان تبار.
منوچهری.
امروز خلق را همه فخر از تبار اوست
وین روزگار خوش همه از روزگار اوست.
منوچهری.
غم عیال نبود و غم تبار نبود
دلم برامش آکنده بود چون جبغوت.
طیان.
نامه ها رسیده بود به غزنین که از تبار مرداویز وشمگیرکس نمانده است نرینه که ملک بدو توان داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 35).
من شرف و فخر آل خویش و تبارم
گر دگری را شرف به آل و تبار است.
ناصرخسرو.
و امروز بمن همی کند فخر
هم اهل زمین و هم تبارم.
ناصرخسرو.
تبار و آل من شد خوار زی من
ز بهر بهترین آل و تباری.
ناصرخسرو.
چرا ز دولت عالی تو بپیچم روی
که بنده زادۀ این دولتم به هفت تبار.
مسعودسعد.
تبار خود را آتش پرستی آموزد
بدان رسوم کز اجداد دید و ازآبا.
سوزنی.
فرزند سعد دولت فرزند سعدملک
چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار.
سوزنی.
من کار بدین جا رسانیدم که این طاغی را از آل و تبارش جدا ساختم. (کتاب النقض ص 417). ابن عم من و منعم من با من و تبار من آن کرد که پدرانش با پدران من کردند. (کتاب النقض ص 418).
دایم چو خلق ساعت از امداد سعی تو
نونو همی فزاید خویش و تبار ملک.
انوری (از شرفنامۀ منیری).
شود پدید چو گوهر ز تیغ مردم را
شکوه و فر و بزرگی که در تبار بود.
رفیع الدین لنبانی.
آخر تو چندین خیل و تبار بر خود جمع میکنی از بهر چه جمع میکنی ؟ (کتاب المعارف).
به لعنت باد تا باشد زمانه
تبارش تیر لعنت را نشانه.
نظامی.
چون بزائید آنگهانش برکنار
برگرفت و برد تا پیش تبار.
مولوی.
یک جفا از خویش و از یار و تبار
در گرانی هست چون سیصدهزار.
مولوی.
چو بازارگان در دیارت بمرد
بمالش خیانت بود دستبرد
کز آن پس که بر وی بگریند زار
بهم بازگویند خویش و تبار...
(بوستان).
وگر باشد اندر تبارش کسان
بدیشان ببخشای و راحت رسان.
(بوستان).
نسل فساد اینان منقطع کردن اولیتر است و بیخ تبار ایشان برآوردن. (گلستان چ فروغی ص 18).
، بمعنی اصل و نژاد هم هست. (برهان). اصل و نژاد. (ناظم الاطباء). اصل مردم باشد. (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف). نژاد. (انجمن آرا) (آنندراج). اجداد. پدران:
چو اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود.
فردوسی.
فراشته بهنر نام خویش و نام پدر
گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار.
فرخی.
بسروری و امیری رعیت و لشکر
پذیردت ز خدا گر روی بحکم تبار.
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 289).
بهر دیار که اسلام قوتی دارد
دعا و خطبه بنام تو و تبار تو باد.
سوزنی.
اصل و تبارش از عرب است و کیان ملک
با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد
انعامش از تبار گذشته است و چون توان
ذرّات آفتاب فلک را شمار کرد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 153).
- بی تبار:
به دستور گفت آن زمان شهریار
که بدگوهری بایدم بی تبار.
فردوسی.
- پرمایه تبار:
آن سرافراز گرانمایه هنر
آن گرانمایۀ پرمایه تبار.
فرخی.
- عالی تبار:
خسرو عادل امیر نامور
انکیانو سرور عالی تبار.
سعدی.
- فرخ تبار:
شنیدم که دارای فرخ تبار
ز لشکر جدا ماند روز شکار.
سعدی.
- والاتبار
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ابن عیاض، یکی از دو کس که عثمان بن عفان را بقتل رساندند. دیگری ’سوران بن حمران’ بود. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
اسراف
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
پراکندن مال به اسراف. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مال به اسراف نفقه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). مال بسیار نفقه کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی). بی اندازه خرج کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). هو تفریق المال علی وجه الاسراف. (تعریفات). باددستی. گزاف خرجی. ولخرجی:
باز خانان خام طمع کنند
مال میراث یافته تبذیر.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 641).
، تبذیر زمین، کاشتن آن را. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کاشتن زمین را. (آنندراج) ، تبذیر فلان، خراب کردن آن. (از اقرب الموارد) ، پراکنده کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ نظام). پراکنده و پریشان کردن چیزی. (ناظم الاطباء) ، فاش کردن راز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). فاش نمودن. (فرهنگ نظام) ، آزمودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پدید آمدن گیاه از زمین. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَلْ لُ)
بیهوده گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هذیان گفتن. (از اقرب الموارد) ، سخت گرم گردیدن روز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
هلاک. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). و این اسمی است از ’تبر’ و صاحب مصباح گوید: ’فعال بفتح اکثر از فعّل آید مانند کلّم، کلاماً و سلّم، سلاماً و ودّع، وداعاً’ و از این معنی است: ’و لاتزد الظالمین الا تباراً’، ای هلاکاً. (اقرب الموارد). هلاکی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (غیاث اللغات). هلاک. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا). هلاکت. (فرهنگ نظام). هلاک شدن. (تاج المصادر بیهقی) :
از دوده و تبار وی افکند دور چرخ
در دوده و تبار بداندیش وی تبار.
سوزنی.
هرکه او خویش و تبار آل پیغمبربود
در دو گیتی باشد ایمن از خسار و از تبار.
سوزنی.
خزینه بخش و ولایت ستان و ملک ستان
تبار جان بداندیش و آفتاب تبار.
قطران (از فرهنگ شاهنامه ص 85)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تبذر چیزی از دست کسی، پراکنده شدن آن. (از اقرب الموارد) :
چو عمر دادی دنیا بده که خوش نبود
بصد خزینه تبذر بدانگی استقصا.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 5).
، زرد شدن و تغییر یافتن آب. (از قطر المحیط) (آنندراج). متغیر شدن و زرد گردیدن آب. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ رَ)
کسی که مال خود را تباه کند و در صرف آن جانب اسراف گیرد. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مبذر. (قطر المحیط). مردی که بیجا خرج می کندمال خود را و تباه می نماید آن را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بذر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از معجم متن اللغه) (از ذیل اقرب الموارد) (شرح قاموس) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبار
تصویر تبار
دودمان و خویشاوندان و بمعنای هلاک
فرهنگ لغت هوشیار
پراکندن، باد دستی ریخت و پاش، فراخر فتاری -1 پراکندن پریشان ساختن، باد دست بودن دست بباد بودن، فراخ روی فراخ رفتاری، جمع تبذیرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبذر
تصویر تبذر
زرد شدن آب گندیدن آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهذار
تصویر تهذار
بیهوده گویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبار
تصویر تبار
((تَ))
اصل، نژاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبار
تصویر تبار
هلاک، هلاکت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبذیر
تصویر تبذیر
((تَ))
پراکندن، زیاد خرج کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبار
تصویر تبار
آل، نسب
فرهنگ واژه فارسی سره
اتلاف، اسراف، بیهوده خرجی، پراکندن، تفریط، زیاده روی، فراخ دستی، گشاده بازی، ولخرجی، بیهوده خرج کردن، اسراف کردن، زیاد خرج کردن، پراکندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آل، خاندان، خانواده، دودمان، نسب، نسل، اصل، گوهر، نژاد، نابودی، هلاک، هلاکت
فرهنگ واژه مترادف متضاد