جدول جو
جدول جو

معنی تبخال - جستجوی لغت در جدول جو

تبخال
عارضۀ حاد ویروسی که به صورت تاول هایی در اطراف دهان ظاهر می شود
تصویری از تبخال
تصویر تبخال
فرهنگ فارسی عمید
تبخال
(تَ)
مرکّب از: تب + خال، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، به قلب اضافت. (آنندراج)، اثر تب گرم بود که بر لب پدید آید. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، جوششی باشد که بسبب حرارت و سورت تب بر اطراف لب پدید آید. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از ناظم الاطباء)، جوششی باشد که آبله وار از تب بر لب پدید آید. (انجمن آرا) (آنندراج)، دمیدگی که بر روی پدید آید از تبش تب. (شرفنامۀ منیری)، آبله هائی که از اثر تب بر لبها پدید آید. (فرهنگ نظام)، و آن از علامات مفارقت تب است. (آنندراج)، تبخاله. (حاشیۀفرهنگ اسدی نخجوانی) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء)، دمیدگی ها و بثرات که به بینی و لب برآید آن را تبخال گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) :
چو تبخال کو تب برد درد دل را
به از درد تسکین فزایی نبینم.
خاقانی.
با لفظ افتادن و دمیدن و زدن مستعمل است. (آنندراج)، رجوع به تبخاله و دیگر ترکیب های تبخال شود
لغت نامه دهخدا
تبخال
اثر تب گرم بود که بر لب پدید آید
تصویری از تبخال
تصویر تبخال
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

رجوع به تبخال و تبخاله و تبخاله افتادن و دیگر ترکیبهای تبخال شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
سطبری و بسیار شدن گوشت کسی. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به تبخلص شود
لغت نامه دهخدا
(تَبْ با)
صاحب توابل وفروشندۀ آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تابل فروش. (منتهی الارب) (آنندراج). تابل فروش و دیگ افزارفروش. (ناظم الاطباء). رجوع به تابل و توابل شود
لغت نامه دهخدا
(بَ خا / بَخْ خا)
سخت زفت. (یادداشت مؤلف). سخت بخیل. (از اقرب الموارد). مرد سخت بخیل. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). مرد زفت سخت بخیل
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
تبخاله افتادن. تبخاله برآوردن. تبخاله زدن:
پنداری تبخالۀ خردک بدمیده ست
بر گرد عقیقین دو لب دلبر عیار.
منوچهری.
با که سرگرم سخن گشت که تبخاله دمید
بر لب او ستم از شعلۀ آواز خود است.
خان آرزو (از آنندراج).
رجوع به تبخال و تبخاله و دیگر ترکیب های این دو کلمه شود
لغت نامه دهخدا
تبخاله برآوردن. تبخاله زدن. تبخاله دمیدن:
تبخاله ترا بر لب شیرین ز تب افتاد
بر رشتۀ جانم گرهی بوالعجب افتاد.
آصفی (از آنندراج).
رجوع به تبخال و تبخاله و دیگر ترکیب های این دو شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آس. تک لو در ورق بازی. ورقی که یک خال دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
نسبت کردن به بخل. (تاج المصادر بیهقی). بخیل خواندن. (زوزنی). نسبت کردن کسی رابه بخل. (از منتهی الارب) (از قطر المحیط) (از ناظم الاطباء). به بخل تهمت زدن کسی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بخیل خواندن کسی را. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
تبخاله افتادن. تبخاله برآوردن. تبخاله دمیدن:
تبخاله زد لبم ز می خضر گوئیا
این آب را به وام ز آتش گرفته است.
صائب (از آنندراج).
رجوع به تبخال و تبخاله و تبخاله افتادن و تبخاله دمیدن و سایر ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ خوا / خا)
بخیل یافتن کسی را. زفت دیدن کسی را، به بخل، به بخیلی، به زفتی نسبت کردن، بخیلی کردن، بخیل شدن
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ظاهر شدن تبخال در لب. (ناظم الاطباء). رجوع ب-ه تبخ-ال و تبخال-ه و تبخال-ه زدن و دیگر ترکیبهای تبخال شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تبخال برآوردن لب. رجوع به تبخال و تبخاله و تبخال برآوردن و دیگر ترکیبهای تبخال شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
دمیدن تبخال بر گرد لب. تبخال برآوردن. تبخال زدن. رجوع به تبخال و تبخاله و تبخال برآوردن و دیگر ترکیب های تبخال شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تبخال زدن. برآوردن تبخال بر لب. ظاهر شدن تبخال بر اطراف لب. تبخال کردن لب. تبخال دمیدن بر لب. تبخال افتادن بر لب. رجوع به تبخال و تبخاله و دیگر ترکیبهای آن دو شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ / لِ)
مرکّب از: تبخال + ’ه’ پسوند زائد، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، تبخال. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء)، اثر تب گرم باشد که از لب مردم برجهد چون خرد آبله. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 493)، اثر تب گرم بود یعنی جوششی که بعد از تب از لب و دهان بیرون آید. (فرهنگ اوبهی)، تبشی باشد که بر لب بیمار پدید آید پس از تب. (صحاح الفرس)، آبله های خرد که از گرمی تب بر اطراف لب پدید آید و این علامت مفارقت تب است. بلفظ افتادن و دمیدن و زدن مستعمل و در این لفظ قلب اضافت است و تبدیل بای فارسی به عربی و زیادت ها، ببای فارسی بدون ها نیز آمده. (غیاث اللغات) :
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی.
خفاف (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 439)،
تبخاله مرا نمود دلدار به ناز
بردم به لبان سرخش انگشت فراز
چون کودک شیرخواره از حرص و ز آز
انگشت مزم از این سپس عمر دراز.
قطران (از انجمن آرا)،
نگوئی گاو بحری را چرا تبخاله شد عنبر
گیا در ناف آهو مشک اذفر بیشمر دارد.
ناصرخسرو.
تب لرزه شکست پیکرش را
تبخاله گزید شکرش را.
نظامی.
زبان از تشنگی بر لب فتاده
لب از تبخاله موج خون گشاده.
جامی.
، مرغی از جنس ترقه. (ناظم الاطباء) ، حباب شراب. (ناظم الاطباء)،
- آتش تبخاله:
زان فروغی کز رخش افتاد در کاشانه ام
آتش تبخاله ام لبریز آب گوهر است.
صائب (از آنندراج)،
- تبخاله نوش:
ببوی صبر مشام آنچنان مباد آن رند
که قدر طالب تبخاله نوش نشناسد.
طالب آملی (از آنندراج)،
- خیمۀ تبخاله:
پردۀ امید باشد ناامیدیهای ما
خیمۀ تبخالۀ ما بر لب کوثر بود.
صائب (از آنندراج)،
- ساغر تبخاله:
در کلبۀ ما تا به کمر موج شراب است
تا ساغر تبخالۀ ما پیری ناب است.
کلیم (از آنندراج)،
توان به ساغر تبخاله آب کوثر خورد
بساز با جگر تشنه چون سراب اینجا.
صائب (از آنندراج)،
- شیشۀتبخاله:
بی تو امشب ساغر لب بر شراب ناله بود
پنبه ام از مغز جان بر شیشۀ تبخاله بود.
شوکت (از آنندراج)،
از ره و رهبر نبود آثار کز شوق ازل
خار راهت چون پری در شیشۀ تبخاله بود.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
با هم دوستی کردن. (منتهی الارب). تصادق. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تخال
تصویر تخال
با هم دوستی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبخیل
تصویر تبخیل
تهمت زدن کسی را، بخیل خواندن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخال
تصویر بخال
مرد سخت بخیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تب خال
تصویر تب خال
((تَ))
تاولی که بر اثر تب در کنار لب و دهان بوجود می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تکخال
تصویر تکخال
آس
فرهنگ واژه فارسی سره
یک رشته نخ
فرهنگ گویش مازندرانی
تبخال
فرهنگ گویش مازندرانی