جدول جو
جدول جو

معنی تباریق - جستجوی لغت در جدول جو

تباریق
(تَ)
طعام اندک کم روغن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طعامی که روغن آن کم باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تباریق
خوراک کم روغن
تصویری از تباریق
تصویر تباریق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تباشیر
تصویر تباشیر
خیزران، گیاهی پایا از تیرۀ گندمیان ویژگی نواحی گرم و مرطوب با ساقه های راست و بلند و برگ هایی شبیه خرما که از ساقۀ بند بند میان تهی آن عصا، چوب دستی و نیزه و از برگ و پوست آن ریسمان و فرش و از مغز آن ماده ای بنام تباشیر با ترکیب آهک و سیلیس و پتاس با خاصیت تب بر و ضد استفراغ و ضد اسهال خونی تهیه می شود، بامبو، طباشیر، ثلج صینی، نی هندی، ثلج چینی
کنایه از سفیدی
کنایه از سپیده دم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تعالیق
تصویر تعالیق
تعلیقه ها، آنچه بر حاشیه کتاب بنویسند، جمع واژۀ تعلیقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تواریخ
تصویر تواریخ
تاریخ ها، زمانهای وقوع یک امر یا حادثه، جمع واژۀ تاریخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخاریب
تصویر تخاریب
تخریب ها، خراب کردن ها، ویران کردن ها، جمع واژۀ تخریب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تضاریس
تصویر تضاریس
تضریس ها، دندانه ها، جمع واژۀ تضریس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اباریق
تصویر اباریق
ابریق ها، ظروف سفالی یا بلوری لوله دار و دارای دسته که در آن مایعات می ریختند، جمع واژۀ ابریق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفاریق
تصویر تفاریق
چیزهای پراکنده، اجزای پراکنده، جزء جزء، جداجدا، اندک اندک
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
به معنی شبارق است که جامۀ پاره باشد. (منتهی الارب). ثوب شباریق، جامه که تمام آن قطعه قطعه شده است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). آن پارچه که نازک و بدبافت بود و پاره پاره شود. (از متن اللغه). و رجوع به شبارق شود
لغت نامه دهخدا
(اِظْ ظِ)
با هم معارضه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعارض. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
چشم فراخ باز کردن و یا تیز نگریستن. (تاج المصادر بیهقی). نیکو گشادن هر دو چشم را و تیز نگریستن ، زینت دادن خانه را و منقش کردن آن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آراسته شدن و زینت گرفتن زن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، سفر دور و دراز کردن، استبدادکردن در گناهان، دشوار شدن کار بر کسی. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مبرق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مبرق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سختی معیشت. (از اقرب الموارد). جمع تبریح و آن بمعنی سختی است و گویند تباریح سختی معیشت باشد. (ازقطر المحیط) ، تباریح شوق، سوزشهای آرزو. (منتهی الارب) (آنندراج). تندی و تیزی شوق. (ناظم الاطباء). توهج آن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). و در تاج العروس: ’از جمعهایی است که آنرا مفرد نیست و گویند تبریح (مفرد آن است) و آنرا محدثان استعمال کرده اند و این ثابت نیست’. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
جمع واژۀ زبرقان، ماه در شب تمام. (اقرب الموارد) ، زباریق الاسنه، درخشیدن سرنیزه ها. (اقرب الموارد) ، زباریق المنیه، درخشیدن او است. (ترجمه قاموس) (اقرب الموارد) ، معاینه و اضطراب مرگ. (ناظم الاطباء). زباریق المنیه بصورت جمع آمده بمنظور بزرگ ساختن کار مرگ. (تاج العروس) ، زردیها که طاری شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جمع واژۀ تفریق. (ناظم الاطباء). جدا نمودنها و تفرقه کردنها و این جمع تفریق است. (غیاث اللغات) (آنندراج) پراکنده. (مهذب الاسماء). متفرق: نهرهای بزرگ معروف به یرون از نهرهای تفاریق. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 150) ، در شواهد زیراز بیهقی بمعنی چریک و لشکریان غیرمنظم آمده است: و فوجی غلام قوی، مقدار هزار و پانصد با ما باید و سواری هشتهزار از تفاریق گزیده تر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 464). امیر ضجر شد. اسب خواست و از پیل بر اسب سلاح پوشیده برنشست. و کس فرستاد بکتغدی تا از غلامان هزار مبارز زره پوش نیک اسبه که جدا کرده آمده است، بفرستاد. و بسیار تفاریق نیز گرد آمدند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 580) ، در شواهد زیر با افزایش ’ب’ ادات قید و صفت در اول، قید مرکب و بمعنی بتدریج، اندک اندک. نوبت بنوبت آمده است:
نیم دیگر بتفاریق همی خواهم خواست
تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر.
فرخی.
مردم پیر را غذا یکبار نشاید خوردن. لیکن بتفاریق بایدخوردن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر در قوه ضعفی باشد فصد باید کرد لکن خون بتفاریق بیرون باید کرد.... و غرض از این تفاریق آن است که غشی بازدارد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و این غذاها را بتفاریق، اندک اندک باید داد تا معده گران نشود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). یا دزد بیکبار ببرد یا خواجه بتفاریق بخورد. (گلستان). چنین کسان را وجه کفاف بتفاریق مجری دارند. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ابریق. ظروف سفالینه و جز آن با لوله و دسته. کوزه ها. و ابریق معرب آبریز است
لغت نامه دهخدا
تصویری از تعالیق
تصویر تعالیق
جمع تعلیقه، فرمان ها شهنویس ها جمع تعلیقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تواریخ
تصویر تواریخ
جمع تاریخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تضاریس
تصویر تضاریس
دندانه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباشیر
تصویر تباشیر
بشارت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبارزه
تصویر تبارزه
تبریزیان مردم تبریز جمع تبریزی مردمان شهر تبریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصاریف
تصویر تصاریف
اوامر خود سرانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخاریب
تصویر تخاریب
ویران کردنها، تخاریب بلاد و شهرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باریقی
تصویر باریقی
یونانی ک کف دریا از جانوران کف دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اباریز
تصویر اباریز
جمع برز، دیگ ابزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبریق
تصویر تبریق
آراستگی، زیور بافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاریق
تصویر تاریق
بیدار داشتن کسی را بیداراندن بیدار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباریح
تصویر تباریح
سختی معیشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفاریق
تصویر تفاریق
تفریق، جدا نمودنها و تفرقه کردنها و این جمع تفریق است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اباریق
تصویر اباریق
ظروف سفالینه، کوزه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباری
تصویر تباری
با هم معاوضه، تعارض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفاریق
تصویر تفاریق
((تَ))
جمع تفریق، پراکنده ها، چیزهای پراکنده، اندک اندک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اباریق
تصویر اباریق
جمع ابریق، کوزه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اباریق
تصویر اباریق
آوتابه ها
فرهنگ واژه فارسی سره