نام سوره ای قرآنی. (غیاث اللغات) (آنندراج). نام سورۀ ملک است که با کلمه تبارک (تبارک الذی بیده الملک و هو علی کل شی ٔ) آغاز میشود: آن خر پدرت بکشت خاشاک زدی مامات دف دورویه چالاک زدی این بر سر گورها تبارک خواندی و آن بر در خانه ها تبوراک زدی. (منسوب به رودکی)
نام سوره ای قرآنی. (غیاث اللغات) (آنندراج). نام سورۀ ملک است که با کلمه تَبارَک َ (تبارک الذی بیده الملک و هو علی کل شی ٔ) آغاز میشود: آن خر پدرت بکشت خاشاک زدی مامات دف دورویه چالاک زدی این بر سر گورها تبارک خواندی و آن بر در خانه ها تبوراک زدی. (منسوب به رودکی)
دودمان و خویشاوندان را گویند. (فرهنگ جهانگیری). دودمان و خویشاوندان و قرابتان را گویند. (برهان). خاندان و اولاد. (غیاث اللغات). اولاد و طایفه و آل. (انجمن آرا) (آنندراج). خاندان و دودمان. (شرفنامۀ منیری). دودمان و خویشاوندان. (فرهنگ رشیدی). نسل و دودمان. لفظ مذکور مجازاً در خویشاوندان و اقربا استعمال میشود. (فرهنگ نظام). آل و دودمان و خویشاوندان و طایفه و اهل. (ناظم الاطباء) : دور ماند از سرای خویش و تبار نسری ساخت بر سر کهسار. رودکی. چهل خواهرستش چو خرم بهار پسر خود جز این نیست اندر تبار. فردوسی. نکوهش مخواه از جهان سر بسر نبود از تبارت کسی تاجور. فردوسی. ز من ایمنی، ترس بر دل مدار نیازارد از من کسی زان تبار. فردوسی. به پسند دل خویش او را درخواست زنی ز تباری که ستوده است به اصل وبگهر. فرخی. ستودۀ پدر خویش و شمع گوهر خویش بلندنام و سرافراز در میان تبار. فرخی. توران بدان پسر دهی ایران بدین پسر مشرق بدین قبیله و مغرب بدان تبار. منوچهری. امروز خلق را همه فخر از تبار اوست وین روزگار خوش همه از روزگار اوست. منوچهری. غم عیال نبود و غم تبار نبود دلم برامش آکنده بود چون جبغوت. طیان. نامه ها رسیده بود به غزنین که از تبار مرداویز وشمگیرکس نمانده است نرینه که ملک بدو توان داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 35). من شرف و فخر آل خویش و تبارم گر دگری را شرف به آل و تبار است. ناصرخسرو. و امروز بمن همی کند فخر هم اهل زمین و هم تبارم. ناصرخسرو. تبار و آل من شد خوار زی من ز بهر بهترین آل و تباری. ناصرخسرو. چرا ز دولت عالی تو بپیچم روی که بنده زادۀ این دولتم به هفت تبار. مسعودسعد. تبار خود را آتش پرستی آموزد بدان رسوم کز اجداد دید و ازآبا. سوزنی. فرزند سعد دولت فرزند سعدملک چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار. سوزنی. من کار بدین جا رسانیدم که این طاغی را از آل و تبارش جدا ساختم. (کتاب النقض ص 417). ابن عم من و منعم من با من و تبار من آن کرد که پدرانش با پدران من کردند. (کتاب النقض ص 418). دایم چو خلق ساعت از امداد سعی تو نونو همی فزاید خویش و تبار ملک. انوری (از شرفنامۀ منیری). شود پدید چو گوهر ز تیغ مردم را شکوه و فر و بزرگی که در تبار بود. رفیع الدین لنبانی. آخر تو چندین خیل و تبار بر خود جمع میکنی از بهر چه جمع میکنی ؟ (کتاب المعارف). به لعنت باد تا باشد زمانه تبارش تیر لعنت را نشانه. نظامی. چون بزائید آنگهانش برکنار برگرفت و برد تا پیش تبار. مولوی. یک جفا از خویش و از یار و تبار در گرانی هست چون سیصدهزار. مولوی. چو بازارگان در دیارت بمرد بمالش خیانت بود دستبرد کز آن پس که بر وی بگریند زار بهم بازگویند خویش و تبار... (بوستان). وگر باشد اندر تبارش کسان بدیشان ببخشای و راحت رسان. (بوستان). نسل فساد اینان منقطع کردن اولیتر است و بیخ تبار ایشان برآوردن. (گلستان چ فروغی ص 18). ، بمعنی اصل و نژاد هم هست. (برهان). اصل و نژاد. (ناظم الاطباء). اصل مردم باشد. (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف). نژاد. (انجمن آرا) (آنندراج). اجداد. پدران: چو اندر تبارش بزرگی نبود نیارست نام بزرگان شنود. فردوسی. فراشته بهنر نام خویش و نام پدر گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار. فرخی. بسروری و امیری رعیت و لشکر پذیردت ز خدا گر روی بحکم تبار. ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 289). بهر دیار که اسلام قوتی دارد دعا و خطبه بنام تو و تبار تو باد. سوزنی. اصل و تبارش از عرب است و کیان ملک با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد انعامش از تبار گذشته است و چون توان ذرّات آفتاب فلک را شمار کرد. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 153). - بی تبار: به دستور گفت آن زمان شهریار که بدگوهری بایدم بی تبار. فردوسی. - پرمایه تبار: آن سرافراز گرانمایه هنر آن گرانمایۀ پرمایه تبار. فرخی. - عالی تبار: خسرو عادل امیر نامور انکیانو سرور عالی تبار. سعدی. - فرخ تبار: شنیدم که دارای فرخ تبار ز لشکر جدا ماند روز شکار. سعدی. - والاتبار
دودمان و خویشاوندان را گویند. (فرهنگ جهانگیری). دودمان و خویشاوندان و قرابتان را گویند. (برهان). خاندان و اولاد. (غیاث اللغات). اولاد و طایفه و آل. (انجمن آرا) (آنندراج). خاندان و دودمان. (شرفنامۀ منیری). دودمان و خویشاوندان. (فرهنگ رشیدی). نسل و دودمان. لفظ مذکور مجازاً در خویشاوندان و اقربا استعمال میشود. (فرهنگ نظام). آل و دودمان و خویشاوندان و طایفه و اهل. (ناظم الاطباء) : دور ماند از سرای خویش و تبار نسری ساخت بر سر کهسار. رودکی. چهل خواهرستش چو خرم بهار پسر خود جز این نیست اندر تبار. فردوسی. نکوهش مخواه از جهان سر بسر نبود از تبارت کسی تاجور. فردوسی. ز من ایمنی، ترس بر دل مدار نیازارد از من کسی زان تبار. فردوسی. به پسند دل خویش او را درخواست زنی ز تباری که ستوده است به اصل وبگهر. فرخی. ستودۀ پدر خویش و شمع گوهر خویش بلندنام و سرافراز در میان تبار. فرخی. توران بدان پسر دهی ایران بدین پسر مشرق بدین قبیله و مغرب بدان تبار. منوچهری. امروز خلق را همه فخر از تبار اوست وین روزگار خوش همه از روزگار اوست. منوچهری. غم عیال نبود و غم تبار نبود دلم برامش آکنده بود چون جبغوت. طیان. نامه ها رسیده بود به غزنین که از تبار مرداویز وشمگیرکس نمانده است نرینه که ملک بدو توان داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 35). من شرف و فخر آل خویش و تبارم گر دگری را شرف به آل و تبار است. ناصرخسرو. و امروز بمن همی کند فخر هم اهل زمین و هم تبارم. ناصرخسرو. تبار و آل من شد خوار زی من ز بهر بهترین آل و تباری. ناصرخسرو. چرا ز دولت عالی تو بپیچم روی که بنده زادۀ این دولتم به هفت تبار. مسعودسعد. تبار خود را آتش پرستی آموزد بدان رسوم کز اجداد دید و ازآبا. سوزنی. فرزند سعد دولت فرزند سعدملک چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار. سوزنی. من کار بدین جا رسانیدم که این طاغی را از آل و تبارش جدا ساختم. (کتاب النقض ص 417). ابن عم من و منعم من با من و تبار من آن کرد که پدرانش با پدران من کردند. (کتاب النقض ص 418). دایم چو خلق ساعت از امداد سعی تو نونو همی فزاید خویش و تبار ملک. انوری (از شرفنامۀ منیری). شود پدید چو گوهر ز تیغ مردم را شکوه و فر و بزرگی که در تبار بود. رفیع الدین لنبانی. آخر تو چندین خیل و تبار بر خود جمع میکنی از بهر چه جمع میکنی ؟ (کتاب المعارف). به لعنت باد تا باشد زمانه تبارش تیر لعنت را نشانه. نظامی. چون بزائید آنگهانش برکنار برگرفت و برد تا پیش تبار. مولوی. یک جفا از خویش و از یار و تبار در گرانی هست چون سیصدهزار. مولوی. چو بازارگان در دیارت بمرد بمالش خیانت بود دستبرد کز آن پس که بر وی بگریند زار بهم بازگویند خویش و تبار... (بوستان). وگر باشد اندر تبارش کسان بدیشان ببخشای و راحت رسان. (بوستان). نسل فساد اینان منقطع کردن اولیتر است و بیخ تبار ایشان برآوردن. (گلستان چ فروغی ص 18). ، بمعنی اصل و نژاد هم هست. (برهان). اصل و نژاد. (ناظم الاطباء). اصل مردم باشد. (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف). نژاد. (انجمن آرا) (آنندراج). اجداد. پدران: چو اندر تبارش بزرگی نبود نیارست نام بزرگان شنود. فردوسی. فراشته بهنر نام خویش و نام پدر گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار. فرخی. بسروری و امیری رعیت و لشکر پذیردت ز خدا گر روی بحکم تبار. ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 289). بهر دیار که اسلام قوتی دارد دعا و خطبه بنام تو و تبار تو باد. سوزنی. اصل و تبارش از عرب است و کیان ملک با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد انعامش از تبار گذشته است و چون توان ذرّات آفتاب فلک را شمار کرد. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 153). - بی تبار: به دستور گفت آن زمان شهریار که بدگوهری بایدم بی تبار. فردوسی. - پرمایه تبار: آن سرافراز گرانمایه هنر آن گرانمایۀ پرمایه تبار. فرخی. - عالی تبار: خسرو عادل امیر نامور انکیانو سرور عالی تبار. سعدی. - فرخ تبار: شنیدم که دارای فرخ تبار ز لشکر جدا ماند روز شکار. سعدی. - والاتبار
هلاک. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). و این اسمی است از ’تبر’ و صاحب مصباح گوید: ’فعال بفتح اکثر از فعّل آید مانند کلّم، کلاماً و سلّم، سلاماً و ودّع، وداعاً’ و از این معنی است: ’و لاتزد الظالمین الا تباراً’، ای هلاکاً. (اقرب الموارد). هلاکی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (غیاث اللغات). هلاک. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا). هلاکت. (فرهنگ نظام). هلاک شدن. (تاج المصادر بیهقی) : از دوده و تبار وی افکند دور چرخ در دوده و تبار بداندیش وی تبار. سوزنی. هرکه او خویش و تبار آل پیغمبربود در دو گیتی باشد ایمن از خسار و از تبار. سوزنی. خزینه بخش و ولایت ستان و ملک ستان تبار جان بداندیش و آفتاب تبار. قطران (از فرهنگ شاهنامه ص 85)
هلاک. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). و این اسمی است از ’تبر’ و صاحب مصباح گوید: ’فعال بفتح اکثر از فَعَّل َ آید مانند کلّم، کلاماً و سلّم، سلاماً و ودّع، وداعاً’ و از این معنی است: ’و لاتزد الظالمین الا تباراً’، ای هلاکاً. (اقرب الموارد). هلاکی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (غیاث اللغات). هلاک. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا). هلاکت. (فرهنگ نظام). هلاک شدن. (تاج المصادر بیهقی) : از دوده و تبار وی افکند دور چرخ در دوده و تبار بداندیش وی تبار. سوزنی. هرکه او خویش و تبار آل پیغمبربود در دو گیتی باشد ایمن از خسار و از تبار. سوزنی. خزینه بخش و ولایت ستان و ملک ستان تبار جان بداندیش و آفتاب تبار. قطران (از فرهنگ شاهنامه ص 85)
فال نیک گرفتن بچیزی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، بلند شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ترجمان علامۀ جرجانی) (فرهنگ نظام)، بابرکت شدن. (ترجمان علامۀ جرجانی)، خجسته و مبارک شدن. (فرهنگ نظام)، خجسته و مبارک کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج)، پاک گشتن. (فرهنگ نظام)، زیاده شدن و بزرگ شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج)، بزرگ بودن. (فرهنگ نظام)، بزرگوار کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی)، و بفتح ’را’ (تبارک) ، صیغۀ ماضی معلوم از باب تفاعل بمعنی بزرگ شد چون اسم الهی را حال واقع میشود لهذا معنی ’بزرگ است’ مراد باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). بفتح ’راء’ از باب تفاعل است، بمعنی بزرگ و مبارک و پاک و بلند شد. (فرهنگ نظام). بزرگ و پاینده و با نیکی بسیار است. (ترجمان علامۀ جرجانی). ناظم الاطباءآورده: تبارک (ر) ص (صفت) پ (پارسی) مأخوذ از عربی، مبارک و خجسته و میمون و بابرکت، و خداوند تبارک و تعالی یعنی خدای بزرگ و بلندتر از همه چیز - انتهی. اما باید دانست که در عبارت مذکور جملۀ ’تبارک و تعالی’ دعائیه و معترضه است نه صفت ’خداوند’ چنانکه ’تعالی’ در ’حق تعالی’ و ’باری تعالی’: تبارک خطبۀ او کرد و سبحان نوبت او زد لعمرک تاج اوشد قاب قوسین جای او آمد. خاقانی
فال نیک گرفتن بچیزی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، بلند شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ترجمان علامۀ جرجانی) (فرهنگ نظام)، بابرکت شدن. (ترجمان علامۀ جرجانی)، خجسته و مبارک شدن. (فرهنگ نظام)، خجسته و مبارک کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج)، پاک گشتن. (فرهنگ نظام)، زیاده شدن و بزرگ شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج)، بزرگ بودن. (فرهنگ نظام)، بزرگوار کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی)، و بفتح ’را’ (تبارَک) ، صیغۀ ماضی معلوم از باب تفاعل بمعنی بزرگ شد چون اسم الهی را حال واقع میشود لهذا معنی ’بزرگ است’ مراد باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). بفتح ’راء’ از باب تفاعل است، بمعنی بزرگ و مبارک و پاک و بلند شد. (فرهنگ نظام). بزرگ و پاینده و با نیکی بسیار است. (ترجمان علامۀ جرجانی). ناظم الاطباءآورده: تبارک (رَ) ص (صفت) پ (پارسی) مأخوذ از عربی، مبارک و خجسته و میمون و بابرکت، و خداوند تبارک و تعالی یعنی خدای بزرگ و بلندتر از همه چیز - انتهی. اما باید دانست که در عبارت مذکور جملۀ ’تبارک و تعالی’ دعائیه و معترضه است نه صفت ’خداوند’ چنانکه ’تعالی’ در ’حق تعالی’ و ’باری تعالی’: تبارک خطبۀ او کرد و سبحان نوبت او زد لعمرک تاج اوشد قاب قوسین جای او آمد. خاقانی
با یکدیگر بیرون شدن بجنگ. (زوزنی). بیرون آمدن دو حریف از جماعت خود برای جنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از ناظم الاطباء). بر روی یکدیگر برون شدن بجنگ. (آنندراج)
با یکدیگر بیرون شدن بجنگ. (زوزنی). بیرون آمدن دو حریف از جماعت خود برای جنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از ناظم الاطباء). بر روی یکدیگر برون شدن بجنگ. (آنندراج)
مصغر تبار است بمعنی اهل و دودمان و آوردن کلمات مصغر به معانی مختلف تصغیر و گاه برای ملاحت کلام و ظرافت تعبیر در آثار مولانا و معارف بهأولدشواهد زیاد دارد... (فیه مافیه چ بدیع الزمان فروزانفر ص 260) :... و نه آنها که به ایشان تفاخر می آوردند و نه تبارک ایشان کوزه است که آنرا حق تعالی بر بعضی پرآب می نماید... (فیه مافیه ایضاً ص 27)
مصغر تبار است بمعنی اهل و دودمان و آوردن کلمات مصغر به معانی مختلف تصغیر و گاه برای ملاحت کلام و ظرافت تعبیر در آثار مولانا و معارف بهأولدشواهد زیاد دارد... (فیه مافیه چ بدیع الزمان فروزانفر ص 260) :... و نه آنها که به ایشان تفاخر می آوردند و نه تبارک ایشان کوزه است که آنرا حق تعالی بر بعضی پرآب می نماید... (فیه مافیه ایضاً ص 27)
فال نیک گرفتن بچیزی نام سوره قرآن به نام ملک و بمعنی پاک و منزه نام سوره قرآن بنام ملک و بمعنی پاک و منزه فرخنده فرهمند، پاک و بزرگ پاک گشتن، فرخندگی فال نیک گرفتن بچیزی، بلند شدن، با برکت شدن، خجسته گردیدن مبارک شدن، (فعل) بزرگ و پاینده و با نیکی بسیار است خدای بزرگ شد و پاک شد الله تعالی. یا تبارک الله. پاک و منزه است خدای، درمورد تحسین و تعجب بکار رود: (تبارک الله از آن آب سیر آتش فعل که بارکاب تو خاک است و با عنایت هواست) یا تبارک و تعالی. پاک و منزه است خدای و والا (برتر) است (. . تاشبانگاه اندر حفظ و پناه ایزد تبارک و تعالی باشد)
فال نیک گرفتن بچیزی نام سوره قرآن به نام ملک و بمعنی پاک و منزه نام سوره قرآن بنام ملک و بمعنی پاک و منزه فرخنده فرهمند، پاک و بزرگ پاک گشتن، فرخندگی فال نیک گرفتن بچیزی، بلند شدن، با برکت شدن، خجسته گردیدن مبارک شدن، (فعل) بزرگ و پاینده و با نیکی بسیار است خدای بزرگ شد و پاک شد الله تعالی. یا تبارک الله. پاک و منزه است خدای، درمورد تحسین و تعجب بکار رود: (تبارک الله از آن آب سیر آتش فعل که بارکاب تو خاک است و با عنایت هواست) یا تبارک و تعالی. پاک و منزه است خدای و والا (برتر) است (. . تاشبانگاه اندر حفظ و پناه ایزد تبارک و تعالی باشد)
فال نیک گرفتن به چیزی، بابرکت شدن، خجسته گردیدن، الله پاک و منزه است خداوند (برای بیان تحسین یا تعجب شدید نسبت به کسی یا چیزی گفته می شود)، و تعالی بزرگ و بلندمرتبه است خداوند
فال نیک گرفتن به چیزی، بابرکت شدن، خجسته گردیدن، الله پاک و منزه است خداوند (برای بیان تحسین یا تعجب شدید نسبت به کسی یا چیزی گفته می شود)، و تعالی بزرگ و بلندمرتبه است خداوند