شهری است قدیمی به مغرب (آفریقای صغیر) در نومید یا موطن ’سنت آگوستین’ که امروز ’سوق الرأس’ نامیده میشود، قاموس الاعلام ترکی در ذیل ’تاغاسته’ آرد: ... بعدها بنام ’تاجلت’ شهرت یافته بود، امروز خرابه هایش در تونس در جهت شرقی رأس ابیض است و سوق الرأس نامیده میشود
شهری است قدیمی به مغرب (آفریقای صغیر) در نومید یا موطن ’سنت آگوستین’ که امروز ’سوق الرأس’ نامیده میشود، قاموس الاعلام ترکی در ذیل ’تاغاسته’ آرد: ... بعدها بنام ’تاجلت’ شهرت یافته بود، امروز خرابه هایش در تونس در جهت شرقی رأس ابیض است و سوق الرأس نامیده میشود
ج تامّه. (فرهنگ نظام). کاملات، چه این جمع تامه است که مؤنث تام باشد و تام به تشدید میم اسم فاعل است از تمام که مصدر اوست. (آنندراج) (غیاث اللغات) :...بحق اسماء حسنای او و علامتهای بزرگ و کلمات تامات او... بیعت فرمانبری است و خدا چنانکه دانا است بر آنکه من آن را بگردن گرفته ام... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316)
ج تامَّه. (فرهنگ نظام). کاملات، چه این جمع تامه است که مؤنث تام باشد و تام به تشدید میم اسم فاعل است از تمام که مصدر اوست. (آنندراج) (غیاث اللغات) :...بحق اسماء حسنای او و علامتهای بزرگ و کلمات تامات او... بیعت فرمانبری است و خدا چنانکه دانا است بر آنکه من آن را بگردن گرفته ام... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316)
بمعنی یکتا گاه و یک بار باشد، (جهانگیری) : زهی دولت که من دارم که دیدم چو تو ممدوح مکرم را بتاگاج، سوزنی (از جهانگیری)، مؤلف انجمن آرا آرد: در جهانگیری نوشته تاگاج، یک تا گاه و بیکبار باشد و این بیت حکیم سوزنی را شاهد آورده ... وخطا کرده، ناگاج بمعنی ناگاه است ’نون’ را ’تا’ گمان کرده و جیم و ها با یکدیگر بدل شوند، رجوع به آنندراج شود، مؤلف فرهنگ رشیدی نویسد: ... و جهانگیری ... سهو کرده و تصحیف خوانده ...، و صحیح به نون است، در فرهنگ جهانگیری بمعنی یکتا گاه و یک بار، (لسان العجم ج 1 ص 274) : بی فکرت و مدّاحی صدر تو همه عمر حاشا که زنم یک مژه را بر مژه ناگاج، سوزنی (از انجمن آرا)، رجوع به ناگاج و گاج و گاه شود
بمعنی یکتا گاه و یک بار باشد، (جهانگیری) : زهی دولت که من دارم که دیدم چو تو ممدوح مکرم را بتاگاج، سوزنی (از جهانگیری)، مؤلف انجمن آرا آرد: در جهانگیری نوشته تاگاج، یک تا گاه و بیکبار باشد و این بیت حکیم سوزنی را شاهد آورده ... وخطا کرده، ناگاج بمعنی ناگاه است ’نون’ را ’تا’ گمان کرده و جیم و ها با یکدیگر بدل شوند، رجوع به آنندراج شود، مؤلف فرهنگ رشیدی نویسد: ... و جهانگیری ... سهو کرده و تصحیف خوانده ...، و صحیح به نون است، در فرهنگ جهانگیری بمعنی یکتا گاه و یک بار، (لسان العجم ج 1 ص 274) : بی فکرت و مدّاحی صدر تو همه عمر حاشا که زنم یک مژه را بر مژه ناگاج، سوزنی (از انجمن آرا)، رجوع به ناگاج و گاج و گاه شود
مرکّب از: نا (نفی، سلب، + خاست (از خاستن) به معنی خیز (خیزنده)، (حاشیۀ برهان قاطع ص 2089)، کسی را گویند که از جای خود نتواند برخاست، (آنندراج)، زمین گیر، (برهان قاطع)، عاجز و ناتوان در برخاستن و بلند شدن، زمین گیر، (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: نا (نفی، سلب، + خاست (از خاستن) به معنی خیز (خیزنده)، (حاشیۀ برهان قاطع ص 2089)، کسی را گویند که از جای خود نتواند برخاست، (آنندراج)، زمین گیر، (برهان قاطع)، عاجز و ناتوان در برخاستن و بلند شدن، زمین گیر، (ناظم الاطباء)
چیزی که راست نباشد، (ناظم الاطباء)، کژ، کج، کج و معوج، غیرمستقیم، مقابل راست به معنی مستقیم: سطح بر دوگونه است یکی راست و یکی ناراست تا جسم چگونه باشد اگر جسم راست بودسطح راست بود اگر جسم کژ بود سطح کژ باشد، (التفهیم)، ناهموار، ناصاف، که صاف و هموار و راست نیست، ناحق، باطل، دروغ، خطا، غلط، (ناظم الاطباء)، دروغ، (آنندراج)، ناصواب، کذب، مقابل راست به معنی صدق و صواب و صحیح و حق: نگردد خاطر از ناراست خرسند وگر خود گوئی آن را راست مانند، جامی، ، دغل، خائن، دغا، دغلباز، که صادق و صمیمی نیست، نادرست: همی گفت ای دل نادان ناراست نگه کن تا نهیبت از کجا خواست، (ویس و رامین)، به نیک مردان کز چشم بد بپرهیزش براستان که ز ناراستان نگهدارش، سعدی، ، مغشوش، دارای غش و تقلب، (ناظم الاطباء)، ناپسند، (آنندراج)
چیزی که راست نباشد، (ناظم الاطباء)، کژ، کج، کج و معوج، غیرمستقیم، مقابل راست به معنی مستقیم: سطح بر دوگونه است یکی راست و یکی ناراست تا جسم چگونه باشد اگر جسم راست بودسطح راست بود اگر جسم کژ بود سطح کژ باشد، (التفهیم)، ناهموار، ناصاف، که صاف و هموار و راست نیست، ناحق، باطل، دروغ، خطا، غلط، (ناظم الاطباء)، دروغ، (آنندراج)، ناصواب، کذب، مقابل راست به معنی صدق و صواب و صحیح و حق: نگردد خاطر از ناراست خرسند وگر خود گوئی آن را راست مانند، جامی، ، دغل، خائن، دغا، دغلباز، که صادق و صمیمی نیست، نادرست: همی گفت ای دل نادان ناراست نگه کن تا نهیبت از کجا خواست، (ویس و رامین)، به نیک مردان کز چشم بد بپرهیزش براستان که ز ناراستان نگهدارش، سعدی، ، مغشوش، دارای غش و تقلب، (ناظم الاطباء)، ناپسند، (آنندراج)
دهی است از دهستان بالای شهرستان نهاوند که در 22 هزارگزی جنوب شهرستان نهاوند و 8 هزارگزی جنوب راه شوسۀ نهاوند به ملایر و بروجرد واقع است، دامنه ای، سردسیر و دارای 495 تن سکنه است، آب آنجا از قنات و چشمه تأمین میشود، محصول عمده اش غلات، لبنیات، توتون، چغندر و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان بالای شهرستان نهاوند که در 22 هزارگزی جنوب شهرستان نهاوند و 8 هزارگزی جنوب راه شوسۀ نهاوند به ملایر و بروجرد واقع است، دامنه ای، سردسیر و دارای 495 تن سکنه است، آب آنجا از قنات و چشمه تأمین میشود، محصول عمده اش غلات، لبنیات، توتون، چغندر و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
از اقوام باستانی ایران و بنوشتۀ هرودت یکی از سه طایفۀ چادرنشین پارسی تابع شاهنشاهی هخامنشی است، آنان بزبان پارسی سخن میگفتند لباس شان چیزی بود بین لباس پارسیها و پاکیتکها، ساگارتیان هشت هزار تن سپاهی بدولت هخامنشی میدادند، آنان اسلحه ای از مفرغ یا آهن بکار نمیبردند و فقط خنجری و کمندی چرمی با خود داشتند، شیوۀ جنگ آنان چنان بود که مرد ساگارتی چون به دشمن میرسید طناب را بسوی او می انداخت و همینکه اسب یا آدمی را میگرفت او را بسوی خود میکشید، (ایران باستان ج 1 ص 739 و ج 3 ص 2190)، در کارنامۀ داریوش بزرگ در کتیبۀ بیستون (بند 14 ستون 2) آمده است: ’مردی چیترتخم نام ساگارتی بمن یاغی شد و بمردم گفت من شاه ساگارت و از دودمان هووخشتر هستم، فوراً لشکری از پارسیها و مادیها به آهنگ او فرستادم، مردی تخمسپاد نام را که فرمانبردار من است سردار سپاه کردم وگفتم بروید و این سپاه را که از من برگشته اند و خودرا سپاهیان من نمیدانند درهم شکنید، پس از آن تخمسپاد با لشکری حرکت کرد و باچیترتخمه جنگید، اهورمزد یاری خود را بمن اعطاء کرد، به ارادۀ اهورمزد سپاه من بر سپاهی که از من برگشته بود پیروز شد و چیترتخمه را گرفتند و نزد من آوردند، من گوشها و بینی او را بریدم و چشمان او را درآوردم، او را بر در سرای من در غل و زنجیر داشتند و همه مردم او را دیدند، آنگاه بفرمان من او را در آربل بدار آویختند، ’ (ایران باستان ج 1 ص 544)، رجوع به ایران گیرشمن ترجمه دکتر معین ص 76 و 77 و حاشیۀ آن و رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1473 و 1572 و 1596 و ج 3 ص 2185 و 2187 و2640 و اسارکاتی یه و سارگاتی یه و سارگارتی در این لغت نامه شود
از اقوام باستانی ایران و بنوشتۀ هرودت یکی از سه طایفۀ چادرنشین پارسی تابع شاهنشاهی هخامنشی است، آنان بزبان پارسی سخن میگفتند لباس شان چیزی بود بین لباس پارسیها و پاکیتکها، ساگارتیان هشت هزار تن سپاهی بدولت هخامنشی میدادند، آنان اسلحه ای از مفرغ یا آهن بکار نمیبردند و فقط خنجری و کمندی چرمی با خود داشتند، شیوۀ جنگ آنان چنان بود که مرد ساگارتی چون به دشمن میرسید طناب را بسوی او می انداخت و همینکه اسب یا آدمی را میگرفت او را بسوی خود میکشید، (ایران باستان ج 1 ص 739 و ج 3 ص 2190)، در کارنامۀ داریوش بزرگ در کتیبۀ بیستون (بند 14 ستون 2) آمده است: ’مردی چیترتخم نام ساگارتی بمن یاغی شد و بمردم گفت من شاه ساگارت و از دودمان هووخشتر هستم، فوراً لشکری از پارسیها و مادیها به آهنگ او فرستادم، مردی تخمسپاد نام را که فرمانبردار من است سردار سپاه کردم وگفتم بروید و این سپاه را که از من برگشته اند و خودرا سپاهیان من نمیدانند درهم شکنید، پس از آن تخمسپاد با لشکری حرکت کرد و باچیترتخمه جنگید، اهورمزد یاری خود را بمن اعطاء کرد، به ارادۀ اهورمزد سپاه من بر سپاهی که از من برگشته بود پیروز شد و چیترتخمه را گرفتند و نزد من آوردند، من گوشها و بینی او را بریدم و چشمان او را درآوردم، او را بر در سرای من در غل و زنجیر داشتند و همه مردم او را دیدند، آنگاه بفرمان من او را در آربل بدار آویختند، ’ (ایران باستان ج 1 ص 544)، رجوع به ایران گیرشمن ترجمه دکتر معین ص 76 و 77 و حاشیۀ آن و رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1473 و 1572 و 1596 و ج 3 ص 2185 و 2187 و2640 و اسارکاتی یه و سارگاتی یه و سارگارتی در این لغت نامه شود
به زبان پهلوی عدد سیصد را گویند و به عربی ثلثه مائه خوانند و در مؤیدالفضلاء عدد ده که عشره و عدد صد که مائه باشد نوشته اند و به حذف همزه نیز درست است. (برهان). به زبان پهلوی عددسیصد را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء). در فرهنگ گفته به زبان پهلوی عدد سیصد را گویند. صاحب فرهنگ منظومه گفته: تهم باشد بزرگ و توف صدا هست تیراست اسم سیصد را. ؟ (از انجمن آرا) (از آنندراج). برآورده یک سر ز سنگ رخام درازا و پهناش تیراست گام. فردوسی (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا). رجوع به انجمن آرا وآنندراج و به تیرست شود
به زبان پهلوی عدد سیصد را گویند و به عربی ثلثه مائه خوانند و در مؤیدالفضلاء عدد ده که عشره و عدد صد که مائه باشد نوشته اند و به حذف همزه نیز درست است. (برهان). به زبان پهلوی عددسیصد را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء). در فرهنگ گفته به زبان پهلوی عدد سیصد را گویند. صاحب فرهنگ منظومه گفته: تهم باشد بزرگ و توف صدا هست تیراست اسم سیصد را. ؟ (از انجمن آرا) (از آنندراج). برآورده یک سر ز سنگ رخام درازا و پهناش تیراست گام. فردوسی (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا). رجوع به انجمن آرا وآنندراج و به تیرست شود
شهری است در جنوب ایتالیا بر کنار خلیجی بهمین نام، از شهرهای باستانی است، در 1940 میلادی نیروی هوایی و دریایی انگلستان در آنجا فاتح شد، 120000 تن سکنه دارد، مؤلف تاریخ ایران باستان آرد: ... بعد این هیئت بشهر تارانت واقع در جنوب ایطالیا در کنار خلیجی بهمان اسم رفت، در اینجا مدیر یا کلانتر شهر ’آریس توفیلد’ از محبتی که نسبت به ’دموک دس’ داشت امر کرد سکان ها را از کشتی های مادی (یعنی پارسی) برداشتند و پارسی ها را مانند جاسوسان در محبس انداخت ... پس از آن آریس توفیلد پارسی ها را رها ... کرد، کشتی های پارسی ها در مراجعت دوچار طوفان شده در ’یاپی گیوس’بساحل افتاد و پارسی ها اسیر شدند، شخصی گیل نام از اهالی تارانت آنها را نجات داده نزد داریوش آورد، شاه به او گفت در ازای این خدمت هرچه خواهی بخواه، او گفت که بشهر تارانت برگردم و از ترس آنکه مبادا داریوش برای رسانیدن او به این شهر قوای بحری بفرستد و این اقدام باعث اذیت هموطنان یونانی او بشود، گیل گفت برای بازگشت به تارانت کافی است که اهالی کنید با من همراهی کنند، چه مناسبات آنها با تارانتی ها خوب است، داریوش مأموری به کنیدفرستاد تا چنان کنند و آن ها حاضر شدند امر شاه را بجا آرند ولی اهالی تارانت راضی نشدند و چون اهالی کنید نمی توانستند تارانتی ها را با قوه مجبور بپذیرفتن گیل کنند این امر دیگر تعقیب نشد ... (تاریخ ایران باستان ج 1 صص 562- 563)، تارانتوم از بلاد قدیمی ایطالیاست که در جنوب شبه جزیره مزبور در کنار خلیجی بنام تارانتوم واقع شده است و مورخین معتقدند که این شهر را نخست مردم جزیره ’کرتا’ بنا نهاده اند، (تمدن قدیم تألیف فوستل دو کولانژ ترجمه نصراﷲ فلسفی ص 469)، رجوع به تارنته شود یکی از خلیج های بحر روم است دراروپا، (فرهنگ نظام)، خلیجی است در جنوب ایتالیا که بوسیلۀ دریای ’ایونیه’ تشکیل شده است و شهر تارانت در کنار آن قرار دارد، نام آن در لاتین تارانتوم است، رجوع بمادۀ بعد شود
شهری است در جنوب ایتالیا بر کنار خلیجی بهمین نام، از شهرهای باستانی است، در 1940 میلادی نیروی هوایی و دریایی انگلستان در آنجا فاتح شد، 120000 تن سکنه دارد، مؤلف تاریخ ایران باستان آرد: ... بعد این هیئت بشهر تارانت واقع در جنوب ایطالیا در کنار خلیجی بهمان اسم رفت، در اینجا مدیر یا کلانتر شهر ’آریس توفیلد’ از محبتی که نسبت به ’دموک دس’ داشت امر کرد سکان ها را از کشتی های مادی (یعنی پارسی) برداشتند و پارسی ها را مانند جاسوسان در محبس انداخت ... پس از آن آریس توفیلد پارسی ها را رها ... کرد، کشتی های پارسی ها در مراجعت دوچار طوفان شده در ’یاپی گیوس’بساحل افتاد و پارسی ها اسیر شدند، شخصی گیل نام از اهالی تارانت آنها را نجات داده نزد داریوش آورد، شاه به او گفت در ازای این خدمت هرچه خواهی بخواه، او گفت که بشهر تارانت برگردم و از ترس آنکه مبادا داریوش برای رسانیدن او به این شهر قوای بحری بفرستد و این اقدام باعث اذیت هموطنان یونانی او بشود، گیل گفت برای بازگشت به تارانت کافی است که اهالی کنید با من همراهی کنند، چه مناسبات آنها با تارانتی ها خوب است، داریوش مأموری به کنیدفرستاد تا چنان کنند و آن ها حاضر شدند امر شاه را بجا آرند ولی اهالی تارانت راضی نشدند و چون اهالی کنید نمی توانستند تارانتی ها را با قوه مجبور بپذیرفتن گیل کنند این امر دیگر تعقیب نشد ... (تاریخ ایران باستان ج 1 صص 562- 563)، تارانتوم از بلاد قدیمی ایطالیاست که در جنوب شبه جزیره مزبور در کنار خلیجی بنام تارانتوم واقع شده است و مورخین معتقدند که این شهر را نخست مردم جزیره ’کرتا’ بنا نهاده اند، (تمدن قدیم تألیف فوستل دو کولانژ ترجمه نصراﷲ فلسفی ص 469)، رجوع به تارنته شود یکی از خلیج های بحر روم است دراروپا، (فرهنگ نظام)، خلیجی است در جنوب ایتالیا که بوسیلۀ دریای ’ایونیه’ تشکیل شده است و شهر تارانت در کنار آن قرار دارد، نام آن در لاتین تارانتوم است، رجوع بمادۀ بعد شود
بلغت بربر خس الحمار، رجل الحمام، حالوما، کحلا، شنجار، شنگار، انقلیا، قالقس و حمیرا راگویند، رجوع به لکلرک ج 1 ص 456 و ج 2 ص 29 و 345 و ذیل ص 346 همان کتاب و شنجار و حمیرا در لغت نامه شود
بلغت بربر خس الحمار، رجل الحمام، حالوما، کحلا، شنجار، شنگار، انقلیا، قالقس و حمیرا راگویند، رجوع به لکلرک ج 1 ص 456 و ج 2 ص 29 و 345 و ذیل ص 346 همان کتاب و شنجار و حمیرا در لغت نامه شود
یکی از شهرهای اسپانیا در ’کتلونیه’، در ایالت ’برشلونه’ (بارسلون) ، 31000 تن سکنه دارد و دارای کار خانه ماهوت بافی و کارگاههای تهیۀ نخ های پشمی برای بافتن پارچه های پشمی و ماهوت است. در حلل السندسیه ج 2 ص 278 ذکری از این شهر شده است.
یکی از شهرهای اسپانیا در ’کتلونیه’، در ایالت ’برشلونه’ (بارسلون) ، 31000 تن سکنه دارد و دارای کار خانه ماهوت بافی و کارگاههای تهیۀ نخ های پشمی برای بافتن پارچه های پشمی و ماهوت است. در حلل السندسیه ج 2 ص 278 ذکری از این شهر شده است.
کنایه از فقیر و مفلس و بی چیز باشد. (انجمن آرا). فقیر. (شرفنامۀ منیری). کنایه از مفلس و تهیدست. تنگ عیش. تنگ معاش. تنک روزی. تنگ بخت و تنگ زیست. (آنندراج). فقیر ومفلس و بی چیز و تهیدست. (ناظم الاطباء) : گر ایدونکه دهقان بدی تنگدست سوی نیستی گشته کارش ز هست بدادی ز گنج، آلت و چارپای نماندی که پایش برفتی ز جای. فردوسی. مرا نیست این، خرم آن را که هست ببخشای بر مردم تنگدست. فردوسی. اگر نان کشکینت آید بکار ور این ناسزا ترّۀ جویبار بیارم، جز این نیست چیزی که هست خروشان بود مردم تنگدست. فردوسی. همی خورد باید کسی را که هست منم تنگدل تا شدم تنگدست. فردوسی. مزن رای با تنگدست از نیاز که جز راه بد ناردت پیش باز. اسدی. تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ توجیه خشک میوۀ عید من از کجا... عیدی بده که میوۀ عیدی خرم بدان کز تنگ دست خویش بتو کردم التجا. سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تنگدستی، فراخ دیده چو شمع خویشتن سوخته برابر جمع. نظامی. چو خندان گردی از فرخنده فالی بخندان تنگدستی را به مالی. نظامی. نه سیری چنان ده که گردند مست نه بگذارشان از خورش تنگدست. نظامی. گروهی حکیمان دانش پرست ز اسباب دنیا شده تنگدست. نظامی. تنگدستان ز من فراخ درم بیوگان سیر و بیوه زادان هم. نظامی. بروشکر یزدان کن ای تنگدست که دستت عسس تنگ بر هم نبست. سعدی (بوستان). فقیهی کهن جامۀ تنگدست در ایوان قاضی به صف برنشست. سعدی (بوستان). به شهر قیامت مرو تنگدست که وجهی ندارد به حسرت نشست. سعدی (بوستان). تنگدستان را دست دلبری بسته است و پنجۀ شیری شکسته. (گلستان). چنین شخصی که یک طرف از نعمت او شنیدی در چنان وقتی نعمت بیکران داشت تنگدستان را سیم و زر دادی و سفره نهادی. (گلستان). فراخ حوصلۀ تنگدست نتواند که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار. سعدی. اگر تنگدستی مرو پیش یار وگر سیم داری بیا و بیار. سعدی. از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود کام تنگدستان کی زآن دهن برآید. حافظ. ، ممسک و بخیل را نیز گویند. (برهان) (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء) : جهاندار اگر نیستی تنگدست مرا بر سر گاه بودی نشست. فردوسی. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
کنایه از فقیر و مفلس و بی چیز باشد. (انجمن آرا). فقیر. (شرفنامۀ منیری). کنایه از مفلس و تهیدست. تنگ عیش. تنگ معاش. تنک روزی. تنگ بخت و تنگ زیست. (آنندراج). فقیر ومفلس و بی چیز و تهیدست. (ناظم الاطباء) : گر ایدونکه دهقان بدی تنگدست سوی نیستی گشته کارش ز هست بدادی ز گنج، آلت و چارپای نماندی که پایش برفتی ز جای. فردوسی. مرا نیست این، خرم آن را که هست ببخشای بر مردم تنگدست. فردوسی. اگر نان کشکینت آید بکار ور این ناسزا ترّۀ جویبار بیارم، جز این نیست چیزی که هست خروشان بود مردم تنگدست. فردوسی. همی خورد باید کسی را که هست منم تنگدل تا شدم تنگدست. فردوسی. مزن رای با تنگدست از نیاز که جز راه بد ناردت پیش باز. اسدی. تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ توجیه خشک میوۀ عید من از کجا... عیدی بده که میوۀ عیدی خرم بدان کز تنگ دست خویش بتو کردم التجا. سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تنگدستی، فراخ دیده چو شمع خویشتن سوخته برابر جمع. نظامی. چو خندان گردی از فرخنده فالی بخندان تنگدستی را به مالی. نظامی. نه سیری چنان ده که گردند مست نه بگذارشان از خورش تنگدست. نظامی. گروهی حکیمان دانش پرست ز اسباب دنیا شده تنگدست. نظامی. تنگدستان ز من فراخ درم بیوگان سیر و بیوه زادان هم. نظامی. بروشکر یزدان کن ای تنگدست که دستت عسس تنگ بر هم نبست. سعدی (بوستان). فقیهی کهن جامۀ تنگدست در ایوان قاضی به صف برنشست. سعدی (بوستان). به شهر قیامت مرو تنگدست که وجهی ندارد به حسرت نشست. سعدی (بوستان). تنگدستان را دست دلبری بسته است و پنجۀ شیری شکسته. (گلستان). چنین شخصی که یک طرف از نعمت او شنیدی در چنان وقتی نعمت بیکران داشت تنگدستان را سیم و زر دادی و سفره نهادی. (گلستان). فراخ حوصلۀ تنگدست نتواند که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار. سعدی. اگر تنگدستی مرو پیش یار وگر سیم داری بیا و بیار. سعدی. از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود کام تنگدستان کی زآن دهن برآید. حافظ. ، ممسک و بخیل را نیز گویند. (برهان) (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء) : جهاندار اگر نیستی تنگدست مرا بر سر گاه بودی نشست. فردوسی. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
جمع تاره، بارها کرت ها (کرت دفعه) جمع تاره دفعات کرات مرتبه ها. توضیح مساوی توضیح بعضی از فرهنگها (تارات) را بمعنی تاراج نوشته اند و بیت ذیل را خاقانی شاهد آورده اند (بر تربت پاکش (تربت علی) از کرامات تاتار همی رود بتارات) ولی محققان (تارات) را بمعنی مذکور یعنی بکرات و مرات دانسته اند
جمع تاره، بارها کرت ها (کرت دفعه) جمع تاره دفعات کرات مرتبه ها. توضیح مساوی توضیح بعضی از فرهنگها (تارات) را بمعنی تاراج نوشته اند و بیت ذیل را خاقانی شاهد آورده اند (بر تربت پاکش (تربت علی) از کرامات تاتار همی رود بتارات) ولی محققان (تارات) را بمعنی مذکور یعنی بکرات و مرات دانسته اند