جدول جو
جدول جو

معنی تاکور - جستجوی لغت در جدول جو

تاکور
ناحیه ای است در هند، خواندمیر نویسد: در هشتم ذیقعده سنۀ تسع و ثلثین و ستمائه (639) سلطان مسعودشاه که بغایت کریم طبع و نیکوسیرت بود، سریر سلطنت دهلی را بوجود خود مشرف گردانیده امر وزارت را من حیث الاستقلال به خواجه مهذب الدین تفویض نمود و حکومت بهرایج را بعم خود ... و ایالت بلاد تاکور و سور بملک عزالدین بلبن بزرگ تعلق گرفت، (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 623)
لغت نامه دهخدا
تاکور
وی در دوران امیرتیمور گورکان حاکم قسطنطنیه بود، خواندمیر آرد: بعد از آنکه خاطر خطیر خسروجهانگیر از تمهید بزم عیش به او پرداخت ... مولانا بدرالدین احمد ... را به رسم رسالت بجانب مصر فرستاد ... و مقارن آن حال ایلچی تاکور حاکم قسطنطنیه که اکنون به استنبول اشتهار یافته بدرگاه عالم پناه رسید و اشرفی بیشمار و تحف بسیار بگذرانید و خبر اطاعت فرستندۀ خود بعرض رسانید، (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 511)
امیر تاکور اوغانی، بنابر قول حمداﷲ مستوفی از امراء اوغان و معاصر شاه شجاع بود و سلطان احمد که بعد از وفات شاه شجاع بسلطنت رسید، پس از ورود به کرمان وی را محبوس گردانید، رجوع به تاریخ گزیده چ عکسی ص 736 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تکاور
تصویر تکاور
(پسرانه)
دونده، تندرو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باکور
تصویر باکور
(پسرانه)
شمال (نگارش کردی: باکور)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تاجور
تصویر تاجور
تاج دار، کنایه از صاحب تاج و تخت، پادشاه
فرهنگ فارسی عمید
کسی که آموزش های دشواری برای جنگ و حمله های غافلگیرانه را گذرانده باشد، کماندو، تگاور
فرهنگ فارسی عمید
نام قصبه ای در 55هزارگزی شرقی گیره از ناحیۀ گجرات هندوستان، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بمعنی تک آورنده باشد یعنی حیوانات رونده و دونده عموماً و بمعنی اسب و شتر باشد که عربان فرس و جمل گویند خصوصاً. (برهان) (آنندراج). ستور روندۀ خوشرفتار عموماً و اسب و اشتر خوشرفتار خصوصاً. (ناظم الاطباء). از: تک +آور (آوردن). (حاشیۀ برهان چ معین). دونده. تیزتک. تندرو. اسب نجیب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اسب و شتر که نیک دونده و رونده بود. (شرفنامۀ منیری) :
زبانش چو پردخته شد ز آفرین
ز رخش تکاور جدا کرد زین.
فردوسی.
شهنشاه اسب تکاور براند
به دهلیز با او زمانی نماند.
فردوسی.
بیامد هیونی تکاور براه
بفرمان آن نام بردار شاه.
فردوسی.
بگویم که تا اسب بخرد چهار
تکاور بکردار باد بهار.
فردوسی.
بیک پنجه ران تکاور ببرد
بزد بر زمین گردنش کرد خرد.
(گرشاسبنامه).
بیار آن بادپای کوه پیکر
زمین کوب و ره انجام و تکاور.
مسعودسعد.
نگاه کرد نیارند چون برانگیزد
در آن تناور کوه تکاورآتش و آب.
مسعودسعد.
به سیم هفته بدانسان شوی از زور و توان
کز تکاور به تکاور جهی از غوش به غوش.
سوزنی.
تو نیز به زیر ران درآری
آن رخش تکاور هنرمند.
خاقانی.
با موکبش آب شور دریا
ماند عرق تکاوران را.
خاقانی.
از شیب تازیانۀ او عرش را هراس
در شیهۀ تکاور او چرخ را صدا.
خاقانی.
ملک فرمود تا خنجر کشیدند
تکاور مرکبش را پی بریدند.
نظامی.
ز دشت رم گله در هر قرانی
به گشن آید تکاور مادیانی.
نظامی.
عنان تکاور به دولت سپرد
نمود آن قویدست را دستبرد.
نظامی.
تکاور ده اسب مرصعفسار
همه زیر هرای گوهرنگار.
نظامی.
، در بیت زیر بمعنی باشتاب. سریع. تند و تیز و تفت بیشتر آشکار است:
چو بشنید پیغام، سنجه برفت
بر دیو، فرمان شه برد تفت
تکاور همی رفت تا پیش دیو
برآورد در پیش او در غریو.
فردوسی.
- تکاور ابلق، کنایه از دنیا و روزگار است به اعتبار شب و روز. (برهان). دنیا و روزگار. (انجمن آرا). دنیا و روزگار و روز و شب. (ناظم الاطباء) :
- تکاورتک، تیزرفتار. تندرونده. پرشتاب رونده:
تکاورتکی، خاره دری، تو گفتی
چو یوز از زمین برجهد کش جهانی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان تکمران است که در بخش شیروان شهرستان قوچان واقع است و 412 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
اقوامی بودند که قبل از آریائیان در مازندران (طبرستان) ساکن بوده و مسکن آنان را تاپورستان نامیده اند که بعدها طبرستان شده ... بنابر روایت دلیوس دوست آنتوان که در لشکرکشی بر ضد پارتها همراه قیصر بود و از جملۀ فرماندهان محسوب می شد میان ’ورا’ ورود ارس که سرحد ارمنستان و آتروپاتی (آذربایجان) است 2400 استادراه است همه زمین آتروپاتی خرم و خندان و برومند است اما ناحیۀ شمالی آن تمام کوهستان سخت و سرد است و در آنجا جز قبایل کوهستانی کسی منزل ندارد از قبیل کادوسی ها، امردها، تاپورها، و کورتی ها همه این طوایف به راهزنی مشغولند و مرکب از بوقی و مهاجرند که بمیل خود به آنجا آمده اند، (تاریخ کرد یاسمی ص 162)
لغت نامه دهخدا
(تاجْ وَ)
این کلمه از تاج (معرب تاگ) است با مزید مؤخر ’ور’. بزبان ارمنی تاگاور (تاجور). کنایه از پادشاه. (آنندراج). شهریار. تاجدار. ملک. سلطان. صاحب تاج. تاج گذارده. شاه. بزرگ. معمم. مکلل. مکلله:
از این دو نژاده یکی تاجور
بیاید برآرد بخورشید سر.
فردوسی.
از آن تاجور خسروان کهن
بکاوس و کیخسرو آید سخن.
فردوسی.
اگر پادشاهی بود در گهر
بباید که نیکی کند تاجور.
فردوسی.
از آن تاجور ماند اندر شگفت
سخن هرچه بشنید در دل گرفت.
فردوسی.
بیاید دمان سوی مهتر پسر
که او بود پرمایه و تاجور.
فردوسی.
بیامد بر تاجور سوفرای
بدستوری بازگشتن بجای.
فردوسی.
بیامد فرنگیس چون ماه نو
بنزدیک آن تاجور شاه نو.
فردوسی.
بگفتیم تا جمله گردان کمر
ببندند پیش تو ای تاجور.
فردوسی.
بگفتند با تاجور یزدگرد
که دانش ز هر گوشه کردیم گرد.
فردوسی.
بکردار کشتی بیامد هیون
دل و دیدۀ تاجور پر ز خون.
فردوسی.
بکاخ اندر آمد دمان کندرو
در ایوان یکی تاجور دید نو.
فردوسی.
بحال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر.
فردوسی.
بدو گفت رهام کای تاجور
بدین کار تنگی، مگردان گهر.
فردوسی.
بزرگ جهانی کران تا کران
سرافراز بر تاجور مهتران.
فردوسی.
بزرگان چو در پارس گرد آمدند
بر تاجور یزدگرد آمدند.
فردوسی.
بکار من ای تاجور درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.
فردوسی.
بهر چند گاهی ببندم کمر
بیایم ببینم رخ تاجور.
فردوسی.
پس آگاهی آمد ز فرخ پسر
بمادر که فرزند شد تاجور.
فردوسی.
پس از اردشیرش بهفتم پدر
جهاندار ساسان بدان تاجور.
فردوسی.
پدربرپدر بر پسربرپسر
همه تاجور باد و پیروزگر.
فردوسی.
جهانی پرآشوب شد سربسر
چو از تخت گم شد سر تاجور.
فردوسی.
جهانجوی کیخسرو تاجور
نشسته بر آن تخت و بسته کمر.
فردوسی.
چو ضحاک بشنید بگشاد گوش
ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش...
چو آمد دل تاجور باز جای
به تخت کئی اندرآورد پای.
فردوسی.
چو خواهی ستایش پس از مرگ تو
خرد باید ای تاجور ترگ تو.
فردوسی.
چنان شاد شد زین سخن تاجور
تو گفتی به کیوان برآورد سر.
فردوسی.
چو رستم پدر باشد و من پسر
بگیتی نماند یکی تاجور.
فردوسی.
ز ره چون بدرگاه شه بار یافت
دل تاجور را بی آزار یافت.
فردوسی.
ز اسب اندرآمد گرفتش ببر
بپرسیدش از خسرو تاجور.
فردوسی.
ز سی نیز بهرام بد پیشرو
که هم تاجور بود و هم شاه نو.
فردوسی.
سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور خسته دید.
فردوسی.
سر تاجور از تن پیلوار
بخنجر جدا کرد و برگشت کار.
فردوسی.
سر تاجور زیرفرمان بود
خردمند از او شاد و خندان بود.
فردوسی.
سرانجام مرد ستاره شمر
بقیصر چنین گفت کای تاجور.
فردوسی.
سر تاجور اندرآمد بخاک
بسی نامور جامه کردند چاک.
فردوسی.
شد آن تاجور شاه و چندان سپاه
همان تخت زرین و زرین کلاه.
فردوسی.
شد آن تاجور شاه با خاک جفت
ز خرم جهان دخمه بودش نهفت.
فردوسی.
غمی شد ز مرگ آن سر تاجور
بمرد و ببالین نبودش پسر.
فردوسی.
فرستاد پاسخ به شیروی باز
که ای تاجور شاه گردن فراز.
فردوسی.
فزون بایدم نزد ایشان هنر
جهانجوی باید سر تاجور.
فردوسی.
که بودند کشته بدان رزمگاه
ز خون بر سر تاجورشان کلاه.
فردوسی.
که هرگز مبادا چنین تاجور
که او دست یازد بخون پسر.
فردوسی.
که این تاجور شاه لهراسپ است
که باب جهاندار گشتاسپ است.
فردوسی.
کشاورز باشد وگر تاجور
سرانجام بر مرگ باشد گذر.
فردوسی.
کی تاجور بر لب آورده کف
بفرمود تا برکشیدند صف.
فردوسی.
که دستور باشد مرا تاجور
کز ایدر شوم بی کلاه و کمر.
فردوسی.
گر آگه کنی تا رسانم پیام
بدان تاجور مهتر نیک نام.
فردوسی.
نژادش ندانم ندیدم هنر
از اینگونه نشنیده ام تاجور.
فردوسی.
نیاید ز شاهان پرستندگی
نجوید کس از تاجوربندگی.
فردوسی.
ندیدم من اندر جهان تاجور
بدین فر و مانندگی با پدر.
فردوسی.
نکوهش مخواه از جهان سربسر
نبود از تبارت کسی تاجور.
فردوسی.
ورا هرمز تاجور برکشید
به ارجش ز خورشید برتر کشید.
فردوسی.
همی خواست دستوری از تاجور
که تا بازگردد سوی زال زر.
فردوسی.
همه نیکوئیها ز یزدان شناس
مباش اندرین تاجور ناسپاس.
فردوسی.
کس نبیند چو تو کمربندی
در جهان پیش هیچ تاجوری.
مسعودسعد.
تو تاجور ملک شرف بادی و اعدات
بر آتش غم سوخته بادند چوورتاج.
سوزنی.
بسته و خسته روند تاجوران پیش او
بسته به تیغ سبک خسته بگرز گران.
خاقانی.
من که خاقانیم از خون دل تاجوران
می کنم قوت و ندانم چه عجب نادانم.
خاقانی.
تاجوران را ز لعل، طرف نهی بر کمر
شیردلان را ز جزع، داغ نهی بر سرین.
خاقانی.
تاجور جهان چو جم، تخت خدای مملکت
خاتم دیوبنداو بندگشای مملکت.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 474).
سرورانی که مرا تاج سرند
از سر قدر همه تاجورند.
خاقانی.
بنده خاقانی از تو سرور گشت
بس نمانده که تاجور گردد.
خاقانی.
زین اشارت که کرد خاقانی
سرفراز است بلکه تاجور است.
خاقانی.
ای تاجور اردشیر اسلام
کاجری خورت اردوان ببینم.
خاقانی.
مملکه شهباز راست گرچه خروس از نسب
هست بسر تاجور هست بدم طوقدار.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 197).
صوت مرغان بدرد چرخ مگر با دم خویش
بانگ کوس ملک تاجور آمیخته اند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 133).
تاجوران ملک را فخر ز گوهرت رسد
تو سر گوهری ترا مفخرتاج گوهری.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 439).
تاجورم چو آفتاب اینت عجب که بی بها
بر سر خاک عور تن نور تنم دریغ من.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 835).
سرم از سایۀ او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راهبر باد.
نظامی.
کیانی تاج را بی تاجور ماند
جهان را بر جهانجوی دگر ماند.
نظامی.
از سر تخت و تاج شد پدرش
کس نبد تخت گیر و تاجورش.
نظامی.
هرکه تاج از دو شیر بستاند
خلقش آن روز تاجور داند.
نظامی.
بیک تاجور تخت باشد بلند
چو افزون شود ملک یابد گزند.
نظامی.
بر او رنگ زر شد شه تاجور
زده بر میان گوهرآگین کمر.
نظامی.
تاجوران تاجورش خوانده اند
وآن دگران آن دگرش خوانده اند.
نظامی.
تاج بستان که تاجور تو شدی
بر سر آی از همه که سر تو شدی.
نظامی.
راهروان عربی را تو ماه
تاجوران عجمی را تو شاه.
نظامی.
دل تاجور شادمانی گرفت
بشادی پی کامرانی گرفت.
نظامی (از آنندراج).
سر تاجور دیدش اندر مغاک
دو چشم جهان بینش آگنده خاک.
سعدی (بوستان).
من اول سر تاجور داشتم
که سر در کنار پدر داشتم.
سعدی (بوستان).
- تاجوران، پادشاهان. بزرگان. تاجداران:
گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک
زایشان شکم خاکست آبستن جاویدان.
خاقانی.
ای ملک جانوران رای تو
وی گهرتاجوران پای تو.
نظامی.
رجوع به تاج و تاجدار شود
لغت نامه دهخدا
تل بلند، کوهی است که در زمین جلیل واقع و فعلاً آنرا کوه طور می نامند، (قاموس مقدس)،
نام دیگرش جبل الطور و کوه منفردی است در فلسطین، در شش هزارگزی (؟) جنوب شرقی ناصره واقع و 8800 قدم بلندی دارد، دامنه اش مستور از درختان و اتلال و آثاری چند از بناهای قدیم در گرداگرد شهر دیده میشود، حضرت مسیح ازین کوه صعود کرده بود، مسلمین با اهل صلیب در زیر این کوه زد و خورد بسیار کردند، و جبل طور مشهور غیر از این است، (قاموس الاعلام ترکی)، کوه فلسطین در 561 گزی جنوب شرقی (ناصره) در آن مکان حضرت مسیح تجلی کرد (تغییر شکل)، بناپارت در 1799م، بدانجا فتحی کرد، نام کوهی است بر کران سلسلۀ آلپ، در نزدیکی کوه جنوره و سه هزار و سیصد گز ارتفاع دارد، رود خانه دورانسه از بین این دو کوه سرچشمه می گیرد، (قاموس الاعلام ترکی)، بزبان جهستانی هرادیستیه نامیده میشود نام قصبه ای است در چهستان و مرکز قضایی آن ناحیه می باشد، در هفتاد و هفت هزارگزی جنوب شرقی پراگ واقع شده دارای 6700 تن جمعیت است، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
ریگزاری است، بین یمامه و بحرین، (از معجم البلدان ج 2 ص 354)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
شهری است بزرگ (به ناحیت مغرب بر کنار دریا و آبادان و با نعمت و مردم و خواستۀ بسیار. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان میان رود علیا بخش نور شهرستان آمل واقع در 48هزارگزی باختری آمل از طریق رود بارک. ناحیۀ کوهستانی و سردسیر است و 430 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه بلده و محصول آن غلات، سیب زمینی و میوه و شغل مردم آنجا زراعت و گله داری است. دارای دبستان و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 110 شود
لغت نامه دهخدا
تور، نام قوم قدیمی است در جوار شبه جزیره قریم (کریمه) که منسوب به تورید است، (از قاموس الاعلام ترکی)، قومی به همسایگی سکاها که درقریم امروز مسکن داشتند، رجوع به ایران باستان ج 1 ص 598، 599، 602 (’تاورها’) و رجوع به تاوریذه شود
لغت نامه دهخدا
فلیکس، خاورشناسی است از مردم چک که در سال 1937 میلادی ظفرنامۀ شامی را تصحیح و طبع کرد، رجوع به کتاب از سعدی تا جامی برون ترجمه علی اصغرحکمت ص 204 و 388 شود
لغت نامه دهخدا
ابر، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، سحاب، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گوُ)
سر رابیندرانات. شاعر و نویسندۀ هندی که در ششم ماه مه 1861 میلادی مطابق سال 1278 هجری قمری در کلکته از یک خانوادۀ شاهی متولد شد. وی جوانترین فرزند ’ماهاراشی دیون درانات’ و نوۀ شاهزاده ’دوارکانات تاگور’ و خود پیشوای ’براهماساماژ’ و تجددطلب نهضت هند در قرن نوزدهم و بیستم بود. تاگور پس از طی تحصیلات مقدماتی در هندوستان بسال 1877 میلادی برای تحصیل حقوق و قوانین به انگلستان رفت و در آنجا درباره شاعران انگلستان و زبان انگلیسی به تحصیل و مطالعه پرداخت. کتابهایی که خود بزبان بنگالی تصنیف کرده بود، به انگلیسی ترجمه کرد و در اوان جوانی بکار نویسندگی مشغول گردید و پس از مراجعت به هند در سال 1901 میلادی دربلپور، واقع در 93میلی کلکته مدرسه ’شانتی نیکیتان’ (خانه صلح) را تأسیس کرد که یکی از بنگاههای تربیتی شد و در آن از روشهای معمولی پیروی نمی کردند.
تاگور بسال 1913 به دریافت جایزۀ نوبل در ادبیات نایل گشت و 8000 پوند از آن را برای نگهداری و تعمیر مدرسه خویش خرج کرد. در سال 1915 بدریافت عنوان ’نایت هود’ نایل آمد ولی در سال 1919 بصورت اعتراض علیه روشی که در جلوگیری از آشوبهای پنجاب بکار میرفت، استعفا داد و در سالهای بعد هم خواهان استفاده از این عنوان نگشت. تاگور یک وطن خواه و ملت دوست هندی بود و پیش از همه در اصلاح امور اجتماعی روش صلحجویانه را برگزیده بود و بسیاستی که بزندگی قاطبۀ مردم هند ارتباط داشت، علاقه مند بود. وی میخواست جنبش ملی پیش از آزادی سیاسی به یک رفرم اجتماعی توجه داشته باشد. تاگور با آثار فراوانش که از حس زیبایی دوستی جهان و عشق به کودکان و علاقه به بی آلایشی و خداشناسی اشباع شده بود، ترجمان افکار جدی مردم بنگال گشت. مخصوصاً بطلان امتیازات طبقاتی را در اجتماع هند اعلام کرد. وی موسیقی دان و نقاش و شاعر بود و بزبان بنگالی اشعار عارفانه و شورانگیزی سرود. بکشورهای اروپا و ایران و ژاپن و چین و روسیه و امریکا مسافرت کرد. در آوریل 1941 دانشکدۀ اکسفورد درجۀ دکترای افتخاری را به وی اهداء کرد. در آن مراسم خطابه ای درباره ’بحران در تمدن’ ایراد کرد و در آن علل جنگ را با روش عقلی تجزیه و تحلیل کرد و پیشنهادهایی درباره صلح و توافق عمومی بجهانیان کرد. این خطابه که در نوع خود یکی از شاهکارهای نثری تاگور است، بنام ’مذهب بشر’ چاپ و منتشر گردید. وی در هفتم اوت 1941 پس از یک عمل جراحی در کلکته درگذشت. مجموعۀ اشعار اوبنام ’گیتانجلی’ بوسیلۀآندره ژید نویسندۀ مشهور فرانسه ترجمه شد. از جملۀ آثار این دانشمند بزرگ که بزبانهای انگلیسی و فرانسه ترجمه شده است عبارتند از:
نام کتاب ترجمه
ترجمه
به انگلیسی
به فرانسه
در سال
در سال
باغبان 1914
1921
چیدن میوه 1916
1921
میهن و جهان 1919
1921
فراری -
1924
صد شعر از کبیر 1915
1924
ماه جوان 1913
1924
خاطرات من 1917
1925
آمال ونامۀ پادشاه -
1925
مذهب بشر 1931
1925
موشی -
1926
دورۀ بهار -
1926
ماشین (درام) -
1929
غرق کشتی (داستان) -
1926
نامه هائی به یک
_ (l50k) _
دوست 1928
1931
چیترا 1914
-
پستخانه 1914
-
پرندگان آواره 1916
-
ملیت 1917
-
تربیت طوطی 1918
-
خرزهرۀ قرمز1924
-
گره های بازشده 1925
-
دیگر از آثار این دانشمند بزرگ عبارت است از:
1- چیترلیپی
2- وحدت تخلیقی
3- الوداع ای دوست من
4- مرکز تمدن هندی
5- گورا
6 -مناظر بنگال
7- سنگهای گرسنه
8- شاه و کلبۀ تاریک
9- هدیۀ عاشق
10- شخصیت
11- یادداشتها
12- نمایشنامۀ قربانی و دیگر نمایشنامه ها
13- طریقت (نطق های تاگور در ژاپن)
14- خدمت
15- دو خواهر
16- منظره ای از تاریخ هند
17- سه نمایشنامه
توضیح آنکه کتاب گیتانجلی تاگور موجب اهداء جایزه نوبل به وی گردید. رجوع به دایرهالمعارف بریتانیکا سال 1957 ج 21 ص 753 و لاروس قرن بیستم و وفیات معاصرین بقلم محمّد قزوینی، مجلۀ یادگار سال سوم شمارۀ چهارم و امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1548 و المنجد ذیل کلمه ’طاغور’ و مجموعۀ اشعار دهخدا به اهتمام محمّد معین ص 8 (با تصویر تاگور و مؤلف لغت نامه) و سالنامۀ پارس سال 1312 هجری شمسی ص 70 (مقالۀ فروغی درباره تاگور) و شرح حال تاگور در مقدمۀ کتاب ’چیترا’ ترجمه فتح الله مجتبائی چ کانون انتشارات نیل و کتاب ’رابیندرانات تاگور’ تألیف محیط طباطبائی چ کتاب خانه ترقی شود
لغت نامه دهخدا
جوالیقی به نقل از ابن درید گوید: این کلمه از سریانی گرفته شده است، (المعرب ص 85)، آوند، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، ظرف، (اقرب الموارد) (تاج العروس)، جان و حیات، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، دل و دانۀ دل و حیات آن، (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (تاج العروس) (منتهی الارب)، و منه حرف فی تامورک خیر من عشره فی وعائک، (اقرب الموارد) (تاج العروس)، خون دل، (منتهی الارب) (المعرب ایضاً) (ناظم الاطباء)، خون، (المعرب ایضاً) (منتهی الارب) (معجم البلدان ج 2 ص 354) (تاج العروس) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء)، و منه هرقت تاموره، یعنی ریختم خون او را، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، موضع سرّ، (المعرب جوالیقی ص 85 از ابن درید)، زعفران، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)، بچه، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، بچه دان، (منتهی الارب) (تاج العروس)، زهدان، (ناظم الاطباء)، وزیر سلطان، (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)، بازی دختران کم سال یا کودکان، صومعۀ ترسایان و ناموس آنها، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)، صومعۀ راهب: و لهم من تاموره تنزل، (المعرب جوالیقی)، صومعه، (مهذب الاسماء)، آب، و منه : ما بالرکیه تامور، ای شی ٔ من الماء، (تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، چیزی، یقال: اکل ذئب الشاه فما ترک منها تاموراً، ای شیئاً، (منتهی الارب) (معجم البلدان ج 2 ص 354) (ناظم الاطباء)، کسی، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، یقال: ما بالدار تامور، (تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، ج، تآمیر، (اقرب الموارد)، خوابگاه شیر، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)، موضع اسد، (المعرب جوالیقی)، بیشه، (مهذب الاسماء)، رنگ سرخ، (المعرب جوالیقی)، می، ابریق، حقه، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)، رجوع به تاموره و تأمور و تاموره شود
لغت نامه دهخدا
شتابکار، معجل، (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بمعنی عرض باشد که در مقابل جوهر است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) ، عارضه و سانحه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تاکْ کو)
جمع واژۀ تاک ّ در حالت رفعی. رجوع به تاک ّ شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
تکوت. تکّوت. تیکوک. بلغت اهل بربر فربیون. (دزی ج 1 ص 139). در مغرب اقصی بلغت بربر فریبون را نامند و همچنین در مغرب میانه این نام را به دانۀ ’اثل’ دهند که فارسیان آن را ’کیزمازک’ (گزمازک) گویند. رجوع به ’اثل’ شود. (از لکلرک ج 1 ص 302). رجوع به مفردات ابن البیطار ج 1 ص 12 و کلمه ’اثل’ و تاکوب شود
لغت نامه دهخدا
بلغت اهل بربر دوایی است که آن را فرفیون خوانند، گزندگی جانوران را نافع است، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، مأخوذ از بربری، فرفیون، (ناظم الاطباء)، رجوع به تاکوت و فرفیون و فربیون شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاجور
تصویر تاجور
داری تاج با افسر، پادشاه سلطان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکور
تصویر تکور
دامن بر چیدن، بر زمین افتادن، چکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
صمغ درخت افربیون که آنرا لبانه مغربیه نیز گویند. توضیح در بعضی کتب تاکوت را بصورت تیکوت هم ذکر کرده اند و در برهان بصورت تاکوب آمده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکاور
تصویر تکاور
دونده رونده، اسب تند رو، شتر تندرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باکور
تصویر باکور
(ماده نر) نوبر نو باوه زود رس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاهور
تصویر تاهور
ابر، سحاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکاور
تصویر تکاور
((تَ وَ))
دونده، اسب تندرو، افراد ورزیده و آموزش دیده نظامی برای عملیات جنگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاجور
تصویر تاجور
((وَ))
دارای تاج، پادشاه، سلطان
فرهنگ فارسی معین
اورنگ نشین، پادشاه، تاج دار، سلطان، شاه
متضاد: رعیت، مملوک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیکارگر، جنگاور، جنگی، دلاور، رزمنده، مبارز، نبرده، تازنده، دونده، تیزرفتار، اسب تندرو
فرهنگ واژه مترادف متضاد