جدول جو
جدول جو

معنی تأموره - جستجوی لغت در جدول جو

تأموره
(تَءْ رَ)
رجوع به تأمور و تامور و تاموره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تاتوره
تصویر تاتوره
حلقه و زنجیر یا ریسمانی که به پای چهارپایان یا زندانیان ببندند، بخو، داتوره، تاتوله
گیاهی یک ساله از تیرۀ بادمجانیان با برگ های درشت، بدبو و گل های شیپوری ارغوانی یا سفید که حاوی ماده ای سمّی به نام داتورین است و در معالجۀ آسم، تنگی نفس، تشنج و رماتیسم به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
کنیزک گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تأمیۀ جاریه، امه قرار دادن آنرا. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام قصبه ای است در زنگبار در 5 درجه عرض جنوبی و 820 هزارگزی شمال غربی دارالسلام واقع است. بیشتر ساکنانش عرب مسلمان باشند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
چدار و ریسمانی که بر دست و پای اسب و استر گذارند. (آنندراج) (انجمن آرا). چدار و بخاوی باشد از آهن و ریسمان که بر دست و پای اسب و استر گذارند. (برهان). شکل و بخاو که بر دست و پای اسب گذارند. چدار و بندی که بر دست و پای چارپا گذارند، در گناباد مردم گیج و بیهوش را گویند، جوزماثل است وآن نزد بعضی حب کاکنج و نزد بعضی خرزهره است. (آنندراج) (انجمن آرا). نباتی است که ثمر آن زهر باشد و هندی دهتوره گویند. (غیاث اللغات). تاتوره (تاتوله) یا جوز الماثل یا استراموان گیاهی است از خانوادۀ سلانه (بادنجانیان) که در کنار جاده ها و مزارع روئیده و بلندی آن به یک الی یک متر و نیم می رسد، برگهای آن بیضی شکل و متضرس و بطول 15- 18 سانتی متر است، برگهای تازۀ تاتوره بوی زننده و نامطبوعی دارد. از این گیاه تنها برگ آن در طب بکار برده می شود و بهترین موقع برای چیدن آن هنگام گل کردن گیاه است. در هر صد گرم از برگهای خشک این نبات تقریباً سی تا سی و هفت سانتی گرم آلکالوئید وجود دارد. گلهای تاتوره سفید رنگ و شیپوری شکل است و هنگام گل کردن آن از اوایل تابستان تا اواخر این فصل است میوۀ آن در محفظۀ خارداری بدرشتی گردو جا دارد و بهمین جهت تاتوره را (در زبانهای اروپایی) سیب خاردار می نامند. عوامل مؤثر برگهای این گیاه هیوسیامین واسکو پولامین است (کدکس 1937) این گیاه در طب قدیم زیاد بکار می رفته و پزشکان قدیمی ایران تقریباً از تمام خواص دارویی حتی از آثار نیکوی آن روی لرزه اطلاع داشته اند. مخزن الادویه در افعال و خواص این دارو چنین می نویسد: مخدر قوی و مسکر، حتی پوست، ثمر و شحم جوف و گل آن مسکن صداع صفراوی و دموی مزمنه و حرارت ملتهبۀ مفرط و بغایت منوم و رادع اورام حاره و ضماد جرم آن و یا تدهین به روغن دانۀ آن جهت بواسیر و اوجاع حاره قطع عرق و منع قشعریره می کند... (کتاب درمانشاسی ج اول). از گیاهان دو لپه، تیره بادنجانیان کپسولهای آن دارای خار بسیار و به چهار شکاف باز می شود ماده سمی آن بنام داتورین یکی از مواد مخدر قوی است. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 240). تاتوله. تلانور.
- امثال:
تاتوره بهوا پاشیده اند. تاتوره یا تاتوله و یاداتوره همان جوز ماثل و جوز مقاتل است و مراد مثل این که چرا مردمان دیدنی ها را نمی بینند و یا دانستنی ها را درک نمی کنند نظیر:
چشم باز و گوش بازو این ذکا
خیره ام در چشم بندی خدا.
مولوی (امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از ’أوی’، پناه و جای گرفتن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، پناه و جای دادن کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
از ’أوه’، آوخ کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آه گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ناحیتی است در طرابلس غربی بر مشرق شهر طرابلس. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
به امارت گماردن. (از تاج العروس ج 3 ص 21). امیر کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی). فرمانده کردن. (دهار). امارت دادن کسی را بر قوم. (آنندراج) (منتهی الارب). امارت دادن. (از اقرب الموارد) ، تیز کردن، داغ و نشان نمودن، مسلط ساختن کسی را، سنان کردن در نیزه، بسیار کردن خدای قوم را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اُ زُمْ مو رَ)
شهری است بمغرب در جبال بربر. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ مُ ری ی)
از ’أم ر’، تاموری. تؤمری. کسی. احدی. (منتهی الارب). مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب). و بدین معنی رجوع به تامور و تأمور شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شیر سخت ترش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
بی عقل. (منتهی الارب). بی عقل و بی خرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ)
امر کرده شده و حکم کرده شده و فرموده شده و محکوم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
عقل و تن آمرت گشت و گشت مأمورت هوی
عقل و تن مأمور گردد چون هوا آمر شود.
منوچهری.
بندۀ کارکن به امر خدای
بندۀ کارکن بود مأمور.
ناصرخسرو.
بخت تو مالک و فلک مملوک
رای تو آمر و جهان مأمور.
امیرمعزی.
مال تو گزارند همی حاضر و غایب
حمل تو فرستند همه آمر و مأمور.
امیرمعزی.
تو سرور و کرده سرکشان را
در قبضۀ امر خویش مأمور.
امیرمعزی.
تاملک جهان است جهاندار تو بادی
میران جهان جمله به امرت شده مأمور.
امیرمعزی.
سخنت حجت و قضا ملزم
قلمت آمر و جهان مأمور.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 239).
وگر با من به کرد من کنی کار
به طبعت بنده ام و زجانت مأمور.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 230).
زودا که دید خواهم از سعی بخت فرخ
مأمور امر سلطان ایران ستان و توران.
پیغو ملک.
گفت موسی این مرا دستور نیست
بنده ام، امهال تو مأمور نیست.
مولوی.
چه خلق مأمورند به ایمان آوردن به وجود آن نه به کیفیت آن. (مصباح الهدایه چ همایی ص 27) ، منصوب و مباشر و گماشته و هرکسی که به وی اختیار در حکم داده شده باشد. (ناظم الاطباء). اجراکننده امری. بجای آورنده دستوری.
- حسب المأمور، برطبق فرمان و موافق حکم. (ناظم الاطباء).
- مأمور آگاهی، کارآگاه.
- مأمور اجرا، کسی که از طرف وزارت دادگستری موظف است که قرار دادگاه را بمورد اجرا در آورد.
- مأمور احصائیه، آمارگر. (فرهنگستان ایران، واژه های نو).
- مأمور اطفائیه، آتش نشان. (فرهنگستان ایران، واژه های نو).
- مأمور تأمینات، کارآگاه. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود.
، فرستاده شده برای کاری و رسول. (ناظم الاطباء).
- امثال:
المأمور معذور. نظیر: ما علی الرسول الاالبلاغ. (امثال و حکم ج 1 ص 270).
، آنکه دارای قوت کامل بود. (ناظم الاطباء) ، استعمال و عادت مقرر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(یَ ءْ)
جانوری صحرایی. نوعی از بز کوهی. (ناظم الاطباء). دابه ای است صحرایی یا نوعی از بز کوهی. (منتهی الارب). و رجوع به یامور شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دام گرگ. نامره. (منتهی الارب). چنگکی آهنین که صیادقطعات گوشت بدان آویزد شکار گرگ را. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تُءْ)
نشان که از سنگ و جز آن در بیابانها سازند. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کسی: ما بالدار تؤمور، ای احدٌ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، تآمیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تآمیر شود
لغت نامه دهخدا
(وُ)
شهری است به بریتانیای کبیر بر کنار رود ’تیم’ واقع است و رود مذکور در همین نقطه با رود ’آنکر’ تلاقی کند. این شهر 8000 تن سکنه دارد و دارای کارخانه های کاغذسازی و دباغی و ساختن اشیاء خرازی است و در اطراف آن معادن نفت موجود است
لغت نامه دهخدا
(پِ رِ)
شهری است به فنلاند در مغرب ناحیۀ دریاچه ها واقع است. کارخانه های نخ ریسی و 87000 تن سکنه دارد و نام قدیمی آن ’تامرفورس’ بود
لغت نامه دهخدا
(مَءْ هََ)
گوسفند مبتلا به آبله و جدری. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). امیهه. مؤمهه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ رَ)
اصل آن مؤمره است و در عبارت: خیرالمال مهره مأموره وسکه مأبوره، یعنی بهترین مال، کرۀ ماده است که برکت یافته باشد در نسل و اولاد، برای تبعیت مأبوره، مأموره خوانند و یا بر اصل خود از نصر که لغت غیرفصیح است. (از منتهی الارب). مأموره در عبارت مهره مأموره و سکه مأبوره، برای رعایت ازدواج است و اصل، مؤمره است به معنی بسیار نسل و نتاج. (از اقرب الموارد). خیرالمال مهره مأموره اوسکه مابوره، بهترین مال کرۀ ماده است که برکت یافته باشد در نسل و اولادیا راستۀ خرمابنان گشن داده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خوابگاه شیر. گویند فلان اسد فی تامورته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جای شیر. (المعرب جوالیقی). عریسه الاسد. و منه قول عمرو بن معدی کرب فی سعد: اسد فی تأمورته، ای فی عرینه. (اقرب الموارد) ، می، ابریق، حقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، صومعۀ راهب. (المعرب جوالیقی). صومعۀ راهب و ناموس آن. (از اقرب الموارد). به همه معانی رجوع به تامور شود
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
رجوع به تامور و تاموره شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
مأخوذ از تازی، آفتابه و ابریق. (ناظم الاطباء) (لسان العجم شعوری ج 1 ص 291)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ رَ)
مؤنث مأثور. ج، مأثورات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ادعیۀ مأثوره. رجوع به ادعیه شود
لغت نامه دهخدا
(مَءْ رَ)
سکه مأبوره، یعنی رستۀ خرمابن گشن و اصلاح داده شده. (منتهی الارب). نخله مأبوره، خرمابن گشن داده شده و سکه مأبوره، راستۀ خرما بنان گشن داده شده. (ناظم الاطباء) ، شاه مأبوره، یعنی گوسپند سوزن خورانیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کسی که کژدم او را نیش زده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، متهم و مطعون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : لست بمأبور فی دینی، قول امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام است بطریق استعاره یعنی نیستم تهمت وطعن کرده شده به دین و اسلام خود. و در این قول مأثور هم آمده. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مأثور شود
لغت نامه دهخدا
(مَءْ مَ)
شجه مأمومه، شکستگی سر که به ام الرأس رسیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مأموم شود
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
تؤمری. تاءمری. رجوع به تأمری شود
لغت نامه دهخدا
(مَءْ رَ)
شیردوشۀ چرمین که بر سر آن چوب گرد گذاشته کنارۀ آن را بدان چوب بدوزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، قوس و گویند فی یده مأطوره، یعنی در دست او قوسی است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَءْ رَ)
چوب شکافته شده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جوالیقی به نقل از ابن درید گوید: این کلمه از سریانی گرفته شده است، (المعرب ص 85)، آوند، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، ظرف، (اقرب الموارد) (تاج العروس)، جان و حیات، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، دل و دانۀ دل و حیات آن، (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (تاج العروس) (منتهی الارب)، و منه حرف فی تامورک خیر من عشره فی وعائک، (اقرب الموارد) (تاج العروس)، خون دل، (منتهی الارب) (المعرب ایضاً) (ناظم الاطباء)، خون، (المعرب ایضاً) (منتهی الارب) (معجم البلدان ج 2 ص 354) (تاج العروس) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء)، و منه هرقت تاموره، یعنی ریختم خون او را، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، موضع سرّ، (المعرب جوالیقی ص 85 از ابن درید)، زعفران، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)، بچه، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، بچه دان، (منتهی الارب) (تاج العروس)، زهدان، (ناظم الاطباء)، وزیر سلطان، (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)، بازی دختران کم سال یا کودکان، صومعۀ ترسایان و ناموس آنها، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)، صومعۀ راهب: و لهم من تاموره تنزل، (المعرب جوالیقی)، صومعه، (مهذب الاسماء)، آب، و منه : ما بالرکیه تامور، ای شی ٔ من الماء، (تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، چیزی، یقال: اکل ذئب الشاه فما ترک منها تاموراً، ای شیئاً، (منتهی الارب) (معجم البلدان ج 2 ص 354) (ناظم الاطباء)، کسی، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، یقال: ما بالدار تامور، (تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، ج، تآمیر، (اقرب الموارد)، خوابگاه شیر، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)، موضع اسد، (المعرب جوالیقی)، بیشه، (مهذب الاسماء)، رنگ سرخ، (المعرب جوالیقی)، می، ابریق، حقه، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)، رجوع به تاموره و تأمور و تاموره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از صاموره
تصویر صاموره
شیر ترش
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از تیره بادنجان با برگ های درشت و بدبو و گل های شیپوری قرمز یا سفید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاتوره
تصویر تاتوره
((رِ))
زنجیر یا ریسمانی که بر پای اسب و استر بندند
فرهنگ فارسی معین
نوعی گیاه از تیره بادمجانیان با نام علمی stramonioom datoora که علفی
فرهنگ گویش مازندرانی