جدول جو
جدول جو

معنی تأزی - جستجوی لغت در جدول جو

تأزی
(اِ)
تأزی عنه، بازگشت از وی. (منتهی الارب). نکص . (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تأزی القدح، رسیدن تیر در شکارو جنبیدن در آن، ازاء (مصب آب در حوض) برای حوض ساختن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). رجوع به تأزیه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تازی
تصویر تازی
عرب، عربی، اسبی از نژاد عربی
نوعی سگ شکاری بسیار دونده و تیزرو با بدن لاغر و پاهای دراز
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
ازاء ساختن حوض را. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جایگاهی که آب در حوض شود ساختن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به تاءزّی شود
لغت نامه دهخدا
(اِطْ طِ)
از ’ت ٔی’، سبقت نمودن. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بقول ابن بطوطه شهری به مراکش بمشرق فاس
لغت نامه دهخدا
عربی باشد، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری)، عرب، کسی که درعربستان میماند، (فرهنگ نظام)، وجه اشتقاق: فرزانه بهرام بن فرزانه فرهاد تاز، نام یکی از پسران سیامک بوده و تازیان از نسل اویند و از بعضی تواریخ نیز چنین معلوم میشود که تاز پسرزادۀ سیامک بن میشی بن کیومرث بوده و پدر جملۀ عرب است و نسب تمام عرب به تاز میرسد چنانکه نسب همه عجم به هوشنگ شاه میرسد، (آنندراج) (انجمن آرا) ... و در سراج اللغات نوشته که تازی بمعنی عربی و این منسوب به تاز است چون لفظ تاز بمعنی تازنده نیز آمده و در اوائل اسلام عربان تاخت و تاراج بسیار در ایران کرده اند، بدین جهت نسبت به تاز کرده، (غیاث اللغات)، بعضی حدس زده اند که تازی اصلاً بمعنی چادرنشین است، از کلمه تاژ و تاز بمعنی چادر و خیمه و یاء نسبت، و همیشه آن را مقابل دهقان آرند، پس دهقان بمعنی روستانشین و تازی بمعنی چادرنشین است، طوائف چادرنشین که ییلاق و قشلاق کنند، مقابل دهقان که ساکن و تخته قاپو باشد، طبق این حدس کلمه مورد بحث بار اول بمعنی مطلق چادرنشین بوده است و سپس بمعنی خاص تری فقط بر عرب اطلاق شده است، مردم چین عرب را تاش نامند و این تاش مأخوذ ازکلمه فارسی تاژی یا تازیست که بمعنی چادرنشین است و این نشان میدهد که مردم چین در اول عرب را بتوسط ایرانیان دریانورد و تجار برّی ایران شناخته اند، مرحوم بهار در سبک شناسی آرد: ایرانیان از قدیم بمردم اجنبی ’تاچیک’ یا ’تاژیک’ می گفته اند، چنانکه یونانیان ’بربر’ و اعراب ’اعجمی’ یا ’عجم’ گویند، این لفظ در زبان دری تازه، ’تازی’ تلفظ شد و رفته رفته خاص اعراب گردید، ولی در توران و ماوراءالنهر لهجۀ قدیم باقی و به اجانب ’تاچیک’ میگفتند و بعد از اختلاط ترکان آلتایی با فارسی زبانان آن سامان، لفظ ’تاچیک’ بهمان معنی داخل زبان ترکی شد و فارسی زبانان را ’تاجیک’ خواندند و این کلمه بر فارسیان اطلاق گردید و ترک و تاجیک گفته شد، (سبک شناسی ج 3 ص 50 حاشیۀ 1)، تازی یعنی عرب و گویا آن شکل فارسی کلمه طائی یعنی منسوب به قبیلۀ طی باشد و بموجب شهرت این قبیله از بابت تسمیۀ کل به اسم جزء، طایی به تمام عرب گفته شده (در تاریخ نظایر این زیاد است)، ما ایرانیان تمام یونان را بنام یک قبیله آن ملت (یونیام) نام نهادیم و کلمه پارسه هم وقتی نام یک قسمت و یک طایفۀ ایران بوده و بعد از طرف یونانیها و عرب بتمام ایران اطلاق شد یعنی یونانی ’پرسیا’ و عرب ’فرس’ گفت، یونان را رومیها بنام یک قبیلۀ یونان که بین آنها معروف بوده ’گیرسیا’ نام دادند، (لغات شاهنامه تألیف رضازادۀ شفق)،
دکتر محمّد معین در حاشیۀ برهان آرد: از تاز+ ی (نسبت) در پهلوی تاژیک، ایرانیان قبیلۀ طی از قبایل یمن را که با آنان تماس بیشتر داشتند (در عهد انوشیروان، یمن مستعمرۀ ایران شد) ’تاژ’ و منسوب بدان را ’تاژیک’ می گفتند و سپس این اطلاق را بهمه عرب تعمیم دادند، چنانکه یونانیان و رومیان ’پرسیا’ (پارس) و عرب ’فرس’را بهمه ایرانیان اطلاق کردند و ایرانیان ’یونان’ را بنام قبیلۀ ’یون’ در آسیای صغیر، بهمه قوم هلاس اطلاق کردند - انتهی، رجوع به تاجیک و تاز و تازک و تاژ و تازیک شود، جمع تازی، ’تازیان’ آید: واندر وی (شهر هری) تازیانند بسیار، (حدود العالم)،
صدواندساله یکی مرد غرچه
چرا شصت وسه زیست این مرد تازی،
ابوطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی)،
مر آن خانه را داشتندی چنان
که مر مکه را تازیان این زمان،
دقیقی،
وزان پس چو آگاهی آمد ز راه
ز نعمان تازی و فرزند شاه،
فردوسی،
چنان بد که از تازیان صدهزار
نبرده سواران نیزه گذار،
فردوسی،
فریدون فرخ که او از جهان
بدی دور کرد آشکار و نهان
ز بد دست ضحاک تازی ببست
بمردی ز چنگ زمانه نجست،
فردوسی،
که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان،
فردوسی،
ز تازی و هندی و ایرانیان
ببستند پیشش کمر برمیان،
فردوسی،
سر مرد تازی بدام آورید
چنان شد که فرمان او برگزید،
فردوسی،
سواران تازی سوی نیمروز
گسی کرد و خود رفت گیتی فروز،
فردوسی،
دو تازی دو دهقان ز تخم کیان
که بستند بر دایگانی میان،
فردوسی،
ز دهقان و تازی و پرمایگان
توانگرگزید و گران مایگان،
فردوسی،
نباشند یاور ترا تازیان
چو از تو نیابند سود و زیان،
فردوسی،
برفتند نعمان و منذر بهم
همه تازیان یمن بیش و کم،
فردوسی،
ببخشد بهای سر تازیان
که بر گنج او زین نیاید زیان،
فردوسی،
از آنجا به کرخ اندر آمد سپاه
هم از پارسی هم ز تازی براه،
فردوسی،
سپهدار تازی سر راستان
بگوید بدین بر یکی داستان،
فردوسی،
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز دهقان و تازی و رومی نژاد،
فردوسی،
بدان ای سر مایۀ تازیان
کز اختربوی جاودان بی زیان،
فردوسی،
که مستحق تراز او ملک را و شاهی را
ز جملۀ همه شاهان تازی و دهقان،
فرخی،
نهاد خوب و ره مردمی از او گیرند
ستودگان و بزرگان تازی و دهقان،
فرخی،
هرکس به عید خویش کند شادی
چه عبری و چه تازی و چه دهقان،
فرخی،
گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست
از تازی و از دهقان وز ترک و ز دیلم،
فرخی،
ز عنبر بر مهش چنبر، ز سنبل بر گلش چوگان
دلش چون قبلۀ تازی رخش چون قبلۀ دهقان،
قطران،
چنو گردنکشی گردون برون نارد بصد دوران
نه از رومی نه از تازی نه از توران نه از ایران،
قطران،
بدو گفت تازی جوان عرب
ز کنعان همی رانده ام روز و شب،
شمسی (یوسف و زلیخا)،
سواران تازنده را نیک بنگر
درین پهن میدان ز تازی و دهقان،
ناصرخسرو (دیوان ص 318)،
چه چیز است این و پیدایی چه چیز است آن و پنهانی
چه گفته ست اندرین تازی چه گفته ست اندرین دهقان،
ناصرخسرو،
جهان را دیده ای و آزمودی
شنیدی گفتۀ تازی و دهقان،
ناصرخسرو (دیوان ص 313)،
چون بازنجویی که اندرین باب
تازیت چه گفت و چه گفت دهقان،
ناصرخسرو (دیوان ص 331)،
مأمون آن کز ملوک دولت اسلام
هرگز چون او ندید تازی و دهقان،
ابوحنیفۀ اسکافی،
گهی فرستد خلعت بقبلۀ تازی
گهی بسوزد بت را بقبلۀ دهقان،
مختاری،
برمک مردی بود از فرزندان وزرای ملوک اکاسره مردی بزرگوار بوده و از آداب تازی و پارسی بهره داشت، (تاریخ بخارا)،
ای ز تیغ تو در سرافرازی
ملک ترکی و ملت تازی،
انوری (از آنندراج)،
خانه خدایش خداست لاجرمش نام هست
شاه مربعنشین تازی رومی خطاب،
خاقانی،
دید مرا گرفته لب آتش فارسی ز تب
نطق من آب تازیان برده به نکتۀ دری،
خاقانی،
ریاضت تو چنان باد ملک ترکی را
که هم عنان برود با شریعت تازی،
ظهیر (از شرفنامۀ منیری)،
موی بمویت ز حبش تا طراز
تازی و ترک آمده در ترکتاز،
نظامی،
که سعدی راه و رسم عشقبازی
چنان داند که در بغداد تازی،
سعدی (گلستان)،
، زبان تازی، زبان عربی، (برهان) (غیاث اللغات) :
نبشتن یکی نه که نزدیک سی
چه رومی چه تازی و چه پارسی،
فردوسی،
اگر پهلوانی ندانی زبان
بتازی تو اروند را دجله خوان،
فردوسی (از لغت فرس چ اقبال ص 87)،
زبانها نه تازی و نه خسروی
نه رومی نه ترکی و نه پهلوی،
فردوسی،
’اما صحا’ به تازیست و من همی
بپارسی کنم اما صحای او،
منوچهری،
بر او خواند شعری به الفاظ تازی
بشیرین معانی و شیرین زبانی،
منوچهری،
... و چون به شهر نزدیک رسید حاجبی و بوالحسن کرخی ندیم و مظفر حاکم ندیم که سخن تازی نیکو گفتندی ... پذیره شدند و رسول را به اکرامی بزرگ در شهر آوردند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288)، خواجۀ بزرگ فصلی سخن گفت بتازی سخت نیکو در این معنی، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 291)، نسخت بیعت و سوگندنامه را استادم بپارسی کرده بود، ترجمه ای راست چون دیبا و روی همه شرایط را نگاه داشته، به رسول عرضه کرد و تازی بدو داد تا می نگریست ... پس دوات خاصه پیش آوردند و در زیر آن بخط خویش تازی و فارسی عهدنامچه که از بغداد آورده بودند ... نبشت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 295 و چ فیاض ص 292)، بونصر از صف بیرون آمد و بتازی رسول را بگفت تا برپای خاست و آن منشور در دیبای سیاه پیچیده پیش امیربرد، (تاریخ بیهقی ایضاً ص 377)، و متنبّی در مدح وی بر چه جمله سخن گفته است که تا در جهان سخن تازیست، آن مدروس نگردد و هر روز تازه تر است، (تاریخ بیهقی ایضاً ص 391)، ایستادم دو نسخت کرد این دو نامه را چنانکه وی توانستی یکی بتازی سوی خلیفه و یکی بپارسی به قدرخان، (تاریخ بیهقی)، خواستم که اهل عراق ... را از آن نصیبی باشد و بلغت تازی که زبان ایشان است، ترجمه کرده آید، (تاریخ بیهقی)،
همی نازی بمجلسها که من تازی نکو دانم
ز بهر علم قرآن شد عزیز ای بی خرد تازی،
ناصرخسرو،
و بتازی بانگ آن را ضریرالماء گویند، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 144)، ابن المقفع آن را از زبان پهلوی بلغت تازی ترجمه کرد، (کلیله و دمنه)، و هرکه بی وقوف در کاری شروع نماید همچنان باشد که گویند مردی می خواست که تازی آموزد ... (کلیله و دمنه)، او را گفت از جهت من از لغت تازی چیزی بر آن بنویس، (کلیله و دمنه)،
بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهان
از سر زخمه ترجمان کرده بتازی و دری،
خاقانی،
از دو دیوانم بتازی و دری
یک هجا و فحش هرگز کس ندید،
خاقانی،
چون بتازی و دری یاد افاضل گذرد
نام خویش افسر دیوان به خراسان یابم،
خاقانی،
کمال و دانش او کور دید وکر بشنید
بنظم و نثرچه در پارسی چه در تازی،
ظهیر،
و آن کتاب از تازی بفارسی نقل کردم، (ترجمه تاریخ یمینی)،
تازی و پارسی و یونانی
یاد دادش مغ دبستانی،
نظامی،
زان سخنها که تازی است و دری
در سواد بخاری و طبری،
نظامی،
- امثال:
فارسی گو گرچه تازی خوشتر است،
من از بغداد می آیم تو تازی میگویی،
- تازی زبان، لسان عربی، (آنندراج) :
یکی ترک تازی زبان آمدستم
بمهمان پی عشرت و زیج و بازی،
سوزنی،
به سیم و به می کرد خواهم من امشب
بر آن ترک تازی زبان ترکتازی،
سوزنی،
- تازی زبان شدن، افصاح، (تاج المصادر بیهقی)، عروبیه، (تاج المصادر بیهقی)،
- تازی کردن سخن پارسی، اعراب، (تاج المصادر بیهقی)،
- تازی گوی، متکلم بزبان عربی، عرب،
، (من باب ذکر حال و ارادۀ محل) عربستان:
سپه کشیده چه از تازی و چه از بلغار
چه ازبرانه چه از اوزگند و از فاراب،
عنصری،
رجوع به تازیان شود، و از اسب تازی اسب عربی مراد است، (برهان)، و اسب عربی را نیز اسب تازی گویند و اسب تازی لاغرتر از اسب ترکی است، (آنندراج) (انجمن آرا)، و اسب معروف، (شرفنامۀ منیری)، بمعنی اسب تازی، (غیاث اللغات)، گاه از ’تازی’ مطلق همین معنی مراد است:
همان گاو دوشان بفرمانبری
همان تازی اسبان همچون پری،
فردوسی،
از اسبان تازی به زرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام،
فردوسی،
ورا دید بر تازئی چون هزبر
همی تاخت در دشت برسان ببر،
فردوسی،
تبیره سیه کرده و روی پیل
پراکنده بر تازی اسبانش نیل،
فردوسی،
ز اسبان تازی به زین پلنگ
ز برگستوانها و خفتان جنگ،
فردوسی،
فروماند اسبان تازی ز تگ
توگفتی در اسبان نجنبید رگ،
فردوسی،
به اسب تازی هرگز چگونه ماند خر؟
عنصری،
اگر بیند، خداوند دویست تازی خیاره از اسبان قوی بدهد، تا کار نیک برود، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636)،
بسست این که گفتمت کافزون نخواهد
چو تازی بود اسب، یک تازیانه،
ناصرخسرو،
چه تازی خر به پیش تازی اسبان
گرفتاری بجهل اندر گرفتار،
ناصرخسرو،
ای گشته سوار جلدبر تازی
خر پیش سوار علم چون تازی ؟
ناصرخسرو،
در هر زمین که راه نوردی هوای آن
از سم ّ تازیان تو مشکین غبار باد،
مسعودسعد،
روز هیجا که مرکبان گردند
زیر پای مبارزان تازی،
انوری (از آنندراج)،
صریر خامۀ مصری میانۀ توقیع
صهیل ابرش تازی میانۀ هیجا،
خاقانی،
تازیانش کابل و بلغار دارند آبخور
گرد پی زان سوی نیل و عسقلان افشانده اند،
خاقانی،
از سر تیغش چو داغ تازیان
ران شیران را نشان ملک باد،
خاقانی،
صهیل تازیان آتشین جوش
زمین را ریخته سیماب در گوش،
نظامی،
بنعل تازیان کوه پیکر
کنند آن کوه را چون کان گوهر،
نظامی،
وز بختی و تازی تکاور
چندانک نداشت خلق باور،
نظامی،
تازی اسبان پارسی پرورد
همه دریاگذار و کوه نورد،
نظامی،
خرامان گشته بر تازی سمندی
مسلسل کرده گیسو چون کمندی،
نظامی،
برق کردار بر براق نشست
تازیش زیر و تازیانه بدست،
نظامی،
روزی بپای مرکب تازی درافتمش
گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست،
سعدی،
چو آب میرود این پارسی بقوت طبع
نه مرکبی است که از وی سبق برد تازی،
سعدی،
گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش
لیکن وصول نیست بگرد سمند او،
سعدی،
به اسبان تازی و مردان مرد
برآر از نهاد بداندیش گرد،
(بوستان)،
اسب تازی اگر ضعیف بود
همچنان از طویلۀ خر به،
(گلستان)،
نخواهد اسب تازی تازیانه،
شبستری،
- امثال:
به تازی میگویدبگیر به آهو میگوید بدو،
تازی خوب وقت شکار بازیش می گیرد،
تازی را بزور بشکار نتوان برد،
صد من گوشت شکار به یک ناز تازی نمی ارزد،
- تازی سوار، سوار اسب تازی، یکه تاز، چابک سوار:
خر خود را چنان چابک نبینم
که با تازی سواری برنشینم،
نظامی،
- تازی فرس، اسب تازی:
گر لاشه خر من افتد از پای
تازی فرس تو باد برجای،
نظامی،
- تازی نژاد، از نژاد عرب:
حبّذا اسبی محجّل مرکبی تازی نژاد
نعل او پروین نشان و سم ّ او خاراشکن،
منوچهری،
من از حاتم آن اسب تازی نژاد
بخواهم گر او مکرمت کرد و داد،
سعدی (بوستان)،
- نوعی از بهترین اقسام سگ شکاری، سگ تازی، و تازی سگ، نوعی از سگ شکاری باشد، (برهان)، و نوعی از سگ شکاری را که نسبت به سگان دیگر لاغرتر است، نیز تازی گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، و بمعنی سگ شکاری، (غیاث اللغات)، یک قسم سگ شکاری که لاغر و پاهای دراز دارد، تازی نامیده میشود، گویا نسل سگ مذکور از عربستان آمده، تازی نامیده شد یا از جهت زیاد دویدن و تاختن تازی نامیده شده، (فرهنگ نظام) :
چوکعبه است بزمش که خاقانی آنجا
سگ تازی پارسی خوان نماید،
خاقانی،
بنده خاقانی سگ تازی است بر درگاه او
بخ بخ آن تازی سگی کش پارسی خوان دیده اند،
خاقانی،
عوّا ز سماک هیچ شمشیر
تازی سگ خویش رانده بر شیر،
نظامی،
چند برانی چو سگ از در مرا
من سگ کوی تو ولی تازیم،
حافظ حلوایی،
،
بمعنی تاخت آری هم است، (برهان)، تاخت کنی، (شرفنامۀ منیری) :
چه تازی خر به پیش تازی اسبان
گرفتاری بجهل اندر گرفتار،
ناصرخسرو،
ای گشته سوار جلد بر تازی
خر پیش سوار علم چون تازی ؟
ناصرخسرو






لغت نامه دهخدا
(اِ)
با یکدیگربرادری کردن. (تاج المصادر بیهقی). برادری گرفتن. (زوزنی) (دهار). برادر شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). برادر خواندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، قصد چیزی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طلب نمودن چیزی. (آنندراج) ، صواب چیزی را جستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از ’أدی’، رسیدن به چیزی و رسانیدن. (آنندراج) (فرهنگ نظام). رسانیدن، چنانکه حقی یا خبری را به کسی: تأدیت الیه من حقه، رسانیدم او را حق وی. تأدی الیه الخبر، رسید به وی خبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
از ’أدو’، گرفتن برای دفع حادثۀ زمانه ادوات و اسباب آنرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ساز روزگار فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
آزرده شدن. (منتهی الارب) (زوزنی) (دهار) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). رنج کشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اذیت دیدن. (فرهنگ نظام). رنجش. رنجیدن. رنجیدگی. رنج بردن
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
از ’اری’، پس ماندن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، اقامت کردن و بند گشتن در مکانی، شهد ساختن زنبوران عسل، صواب چیزی جستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بخش کردن مال. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درنگی کردن، بازایستادن از کاری، پس ماندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ازار پوشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (دهار) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بعض گیاه بعض دیگررا تقویت کردن و بهم پیچیدن و سخت شدن:
تأزر فیه النبت حتی تخایلت
رباه و حتی ماتری الشاء نوّما.
(اقرب الموارد).
، دراز شدن و قوی گردیدن گیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شدت غلیان دیگ. (از تاج العروس). سخت جوشیدن دیگ یا بجوش آمدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تأزز مجلس، موج زدن مردم در آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ ضَ)
کوتاه شدن و نزدیک شدن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). نزدیک شدن بیکدیگر. (تاج المصادر بیهقی) ، تنگ شدن جا. (از قطر المحیط) ، تنگ سینه شدن مرد. بدخوی شدن مرد. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
تنگ شدن سینه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یعنی غمگین گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تأزل صدر. (اقرب الموارد). رجوع به تأزل شود، تنگ آمدن در جنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تنگ شدن سینه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تأزق شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اقامت کردن در خانه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : تازم القوم دارهم، دیرزمانی در آن اقامت گزیدند. (از اقرب الموارد) ، سختی و قحطی رسیدن مردم را، درد یافتن از سختی و قحطی زمانه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ)
ازار پوشانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی را ازار بربستن. (تاج المصادر بیهقی). پوشاندن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، قوی ساختن. گویند: ’فلان ازرّ حیطان الدار’،یعنی پائین دیوارهای خانه را کهگل کرد و مستحکم گردانید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تقویت کردن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ)
بناکردن و دراز کردن آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بناه طولاً. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَزْ زی)
بازگردنده. (آنندراج). بازداشته شده. (ناظم الاطباء) ، تیری که در شکار رسد و جنبد در آن. (آنندراج). تیری که بخوبی به نشانه میخورد، بازدارنده، کسی که باز می ایستد و منصرف می شود و امتناع می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأزی شود
لغت نامه دهخدا
یکی از امرای ترک که قبل از فوت امیرتیمور گورکان بحضور او رسید و پس از مرگش به قراقرم رفت و چون قبل از تایزی، تنفور نامی در ختای خروج کرده و آن مملکت را بدست آورده بود، موضعی بتصرف تایزی درنیامد و بعد از اندک زمانی کشته شد، رجوع به تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 74 شود
ابن تولک، از پادشاهان ترک که بعد از فوت تیمورقاآن در الغیورت بر مسند خانی نشست و در دوران حکومت، وی را بیلکتو میخواندند، رجوع به تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 73 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ قَ)
آماده شدن و حاصل گشتن کار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). آماده شدن کار. (اقرب الموارد) ، رفق و نرمی کردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). نرمی کردن کسی برای کار. (اقرب الموارد) ، آمدن او را از جهتی که حاصل شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، از پیش رو آمدن کسی را برای احسان. (آنندراج) : جاءفلان یتأتی لمعروفک، آمد فلان در حالتی که متعرض معروف و احسان تو بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آسان کردن راه آب را. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و در صحاح است که عامه گویند و اتیته، به واو بجای همزه، اتیت الماء تأتیه و تأتیاً، آسان کردم راه آب را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ صَ)
از ’اب ی’، گردنکشی کردن. (آنندراج). تأبی بر کسی، گردن کشی کردن از وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از ’اب و’، پدر گرفتن کسی را. (آنندراج) : تأبی فلان ٌ فلاناً، پدر گرفت فلان، فلان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِطْ طِ)
قصد نمودن شخص و آیت اورا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تأییته و تآییته ، ای قصدت آیته و تعمدته . (اقرب الموارد) ، توقف و درنگ نمودن در مکانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِطْ طِ)
پناه گرفتن بجایی، جای گرفتن، فراهم آمدن از هر جا چنانکه پرندگان. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درنگ کردن. (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درنگ نمودن. (فرهنگ نظام). انتظار نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آهسته کردن. (فرهنگ نظام). درنگی. سستی نمودن. (منتهی الارب). بمعنی درنگ و دیر، و نوشته اند که این مأخوذ از ’اناء’ است که بکسر اول باشد بمعنی درنگ و دیر در وقت چیزی یافتن. (آنندراج) (غیاث اللغات). آهسته کاری، مقابل شتابزدگی. حلم: التأنی من الرحمن. و اگر شاه در این معنی تأنی نفرماید و... همچنان مغبون شود. (سندبادنامه ص 85)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خریدن کنیزک. (زوزنی). کنیزک گرفتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از ’أل و’، سوگند خوردن. (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سوگند یاد کردن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از ’أس و’، یکدیگر را به صبر فرمودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، تسلی گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تصبر و تعزی. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). صبر کردن. (دهار). تجلد و تحمل. (قطر المحیط). شکیبایی. آرام شدن، اقتدا کردن بکسی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). پیروی کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات). اطاعت. (آنندراج) (غیاث اللغات). پیروی و متابعت. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مندمل شدن زخم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). التیام یافتن زخم. (از قطر المحیط) (از تاج العروس) ، نزدیک شدن قوم در جنگ با یکدیگر. (از تاج العروس) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تازی
تصویر تازی
کسی که در عربستان میماند، عربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازی
تصویر تازی
سگ شکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازی
تصویر تازی
عرب، عربی، زبان عربی
فرهنگ فارسی معین