مندمل شدن زخم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). التیام یافتن زخم. (از قطر المحیط) (از تاج العروس) ، نزدیک شدن قوم در جنگ با یکدیگر. (از تاج العروس) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
مندمل شدن زخم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). التیام یافتن زخم. (از قطر المحیط) (از تاج العروس) ، نزدیک شدن قوم در جنگ با یکدیگر. (از تاج العروس) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
تأزی عنه، بازگشت از وی. (منتهی الارب). نکص . (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تأزی القدح، رسیدن تیر در شکارو جنبیدن در آن، ازاء (مصب آب در حوض) برای حوض ساختن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). رجوع به تأزیه شود
تأزی عنه، بازگشت از وی. (منتهی الارب). نَکَص َ. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تأزی القدح، رسیدن تیر در شکارو جنبیدن در آن، ازاء (مصب آب در حوض) برای حوض ساختن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). رجوع به تأزیه شود
گام نزدیک نهنده. (آنندراج). آن که قدمهای کوتاه بر می دارد. (ناظم الاطباء) ، آن که می گیرد بسته و اسیر را و کوتاه قدم را. (ناظم الاطباء) ، جای تنگ. (ناظم الاطباء) ، رفیق درشت و بدخوی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به متآزف و تأزف شود
گام نزدیک نهنده. (آنندراج). آن که قدمهای کوتاه بر می دارد. (ناظم الاطباء) ، آن که می گیرد بسته و اسیر را و کوتاه قدم را. (ناظم الاطباء) ، جای تنگ. (ناظم الاطباء) ، رفیق درشت و بدخوی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به متآزف و تأزف شود
آن که تنگ شود سینۀ او یعنی غمگین. (آنندراج). متآزق. به تنگ آمده از دشواریها و سخت آزرده شده درجنگ. (ناظم الاطباء) ، تنگ آینده در جنگ. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به تأزق شود
آن که تنگ شود سینۀ او یعنی غمگین. (آنندراج). متآزق. به تنگ آمده از دشواریها و سخت آزرده شده درجنگ. (ناظم الاطباء) ، تنگ آینده در جنگ. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به تأزق شود
بازگردنده. (آنندراج). بازداشته شده. (ناظم الاطباء) ، تیری که در شکار رسد و جنبد در آن. (آنندراج). تیری که بخوبی به نشانه میخورد، بازدارنده، کسی که باز می ایستد و منصرف می شود و امتناع می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأزی شود
بازگردنده. (آنندراج). بازداشته شده. (ناظم الاطباء) ، تیری که در شکار رسد و جنبد در آن. (آنندراج). تیری که بخوبی به نشانه میخورد، بازدارنده، کسی که باز می ایستد و منصرف می شود و امتناع می کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تأزی شود
ازاء ساختن حوض را. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جایگاهی که آب در حوض شود ساختن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به تاءزّی شود
ازاء ساختن حوض را. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جایگاهی که آب در حوض شود ساختن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به تَاءَزّی شود
نیای بزرگ ’ضحاک’: و نسابۀ پارسیان در نسب او (ضحاک چنین گفته اند: بیوراسف بن ارونداسف بن دنیکان بن وبهزسنگ بن تازبن نوارک بن سیامک بن میشی بن کیومرث، و این تاز که ازجملۀ اجداد اوست پدر جملۀ عرب است و چون پدر عرب بود اصل همه عرب با او میرود و این سبب که عرب را تازیان خوانند یعنی فرزندان تاز. هرچه عجم اند با هوشهنگ میروند و عرب با این تاز میرود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 11)
نیای بزرگ ’ضحاک’: و نسابۀ پارسیان در نسب او (ضحاک چنین گفته اند: بیوراسف بن ارونداسف بن دنیکان بن وبهزسنگ بن تازبن نوارک بن سیامک بن میشی بن کیومرث، و این تاز که ازجملۀ اجداد اوست پدر جملۀ عرب است و چون پدر عرب بود اصل همه عرب با او میرود و این سبب که عرب را تازیان خوانند یعنی فرزندان تاز. هرچه عجم اند با هوشهنگ میروند و عرب با این تاز میرود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 11)
تاختن، (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف)، با ’با’بمعنی تاختن، (غیاث اللغات)، تازنده، (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف) (فرهنگ رشیدی)، و آنرا تازنده گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، بمعنی تازنده نیز آمده است، (برهان)، اسم فاعل از تاختن، در صورتی که با لفظ دیگر منضم شده اسم فاعل مرکب سازد مثل اسب تاز، (فرهنگ نظام)، - تندتاز، تیزتاز، تندتازنده، تنددونده: نشست از بر بارۀ تندتاز همی رفت و با او بسی رزمساز، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 861)، همانگه پدید آمد از دشت باز سپهبد برانگیخت آن تندتاز، (شاهنامه ایضاً ج 4 ص 1053)، - تیزتاز، تیزتازنده، تنددونده: پدید آمد از دور چیزی دراز سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 18)، دگر موبدی گفت کای سرفراز دو اسپ گرانمایۀ تیزتاز یکی زآن بکردار دریای قار یکی چون بلور سپید آبدار بجنبند و هر دو شتابنده اند همان یکدگر را نیابنده اند، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 208)، یکی کاروان جمله شاهین و باز بچرز و کلنگ افکنی تیزتاز، نظامی، رجوع به تیزتاز شود، - دیرتاز، دیرتازنده، کندرو: بده پند و خاموش یک چند روزی یله کن بدین کرۀ دیرتازش، ناصرخسرو (دیوان ص 229)، رجوع به تندتاز شود، و این کلمه بدین صور نیز ترکیب شده است: پیش تاز، یکه تاز، ترکتاز، عنان تاز: جریده بهر سو عنان تاز کن، نظامی، ، امر) امر به تاختن نیز هست، (آنندراج) (انجمن آرا)، و امر به تاختن، (فرهنگ رشیدی)، و امر به تاختن هم هست یعنی بتاز، (برهان قاطع)، فعل امر از تاختن که در تکلم به اضافۀ ’به ’’بتاز’ استعمال میشود، (فرهنگ نظام)، ’متاز’ نهی ’تاز’ است: گر این غرم دریابد او را، متاز که این کار گردد بر ما دراز، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1935)، ، بمعنی تاخت که مرادف تاز است، (آنندراج) (انجمن آرا)، بمعنی تاخت، (فرهنگ رشیدی)، اسم مصدر ازتاختن مثل تاخت و تاز و غیره، (فرهنگ نظام) : گورساق و شیرزهره یوزتاز و غرم تک پیل گام و گرگ سینه، رنگ تاز و گرگ پوی، منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 111)، شیرگام وپیل زور و گرگ پوی و گورگرد ببردو، آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز، منوچهری (ایضاً ص 42)، تا میان بسته اند پیش امیر در تک و تاز کار و کاچارند، ناصرخسرو
تاختن، (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف)، با ’با’بمعنی تاختن، (غیاث اللغات)، تازنده، (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف) (فرهنگ رشیدی)، و آنرا تازنده گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، بمعنی تازنده نیز آمده است، (برهان)، اسم فاعل از تاختن، در صورتی که با لفظ دیگر منضم شده اسم فاعل مرکب سازد مثل اسب تاز، (فرهنگ نظام)، - تندتاز، تیزتاز، تندتازنده، تنددونده: نشست از بر بارۀ تندتاز همی رفت و با او بسی رزمساز، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 861)، همانگه پدید آمد از دشت باز سپهبد برانگیخت آن تندتاز، (شاهنامه ایضاً ج 4 ص 1053)، - تیزتاز، تیزتازنده، تنددونده: پدید آمد از دور چیزی دراز سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 18)، دگر موبدی گفت کای سرفراز دو اسپ گرانمایۀ تیزتاز یکی زآن بکردار دریای قار یکی چون بلور سپید آبدار بجنبند و هر دو شتابنده اند همان یکدگر را نیابنده اند، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 208)، یکی کاروان جمله شاهین و باز بچرز و کلنگ افکنی تیزتاز، نظامی، رجوع به تیزتاز شود، - دیرتاز، دیرتازنده، کندرو: بده پند و خاموش یک چند روزی یله کن بدین کرۀ دیرتازش، ناصرخسرو (دیوان ص 229)، رجوع به تندتاز شود، و این کلمه بدین صور نیز ترکیب شده است: پیش تاز، یکه تاز، ترکتاز، عنان تاز: جریده بهر سو عنان تاز کن، نظامی، ، امر) امر به تاختن نیز هست، (آنندراج) (انجمن آرا)، و امر به تاختن، (فرهنگ رشیدی)، و امر به تاختن هم هست یعنی بتاز، (برهان قاطع)، فعل امر از تاختن که در تکلم به اضافۀ ’به ’’بتاز’ استعمال میشود، (فرهنگ نظام)، ’متاز’ نهی ’تاز’ است: گر این غرم دریابد او را، متاز که این کار گردد برِ ما دراز، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1935)، ، بمعنی تاخت که مرادف تاز است، (آنندراج) (انجمن آرا)، بمعنی تاخت، (فرهنگ رشیدی)، اسم مصدر ازتاختن مثل تاخت و تاز و غیره، (فرهنگ نظام) : گورساق و شیرزهره یوزتاز و غرم تک پیل گام و گرگ سینه، رنگ تاز و گرگ پوی، منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 111)، شیرگام وپیل زور و گرگ پوی و گورگرد ببردو، آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز، منوچهری (ایضاً ص 42)، تا میان بسته اند پیش امیر در تک و تاز کار و کاچارند، ناصرخسرو
معشوق و محبوب را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). محبوب را گویند. (فرهنگ جهانگیری). محبوب. (غیاث اللغات) (فرهنگ رشیدی). محبوب و معشوق. (فرهنگ نظام) : بدو گفت مادر که ای تاز مام چه بودت که گشتی چنین زردفام ؟ فردوسی. با این همه در علم فروگفتن تازان گه عامی صرفیم و گهی خواجه امامیم زآنروی که دام دل هر تاز مدام است مولای مدامیم و مدامیم و مدامیم. سوزنی (از فرهنگ جهانگیری). ، فرومایه و سفله. (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف). فرومایه که به عربی سفله خوانند. (برهان). فرومایه که بتازیش سفله خوانند. (شرفنامۀ منیری) ، امردی که مایل به فساق باشد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). پسر امرد و مترش ضخیم را گویند که پیوسته با فاسقان صحبت دارد. (برهان). مکیاز. بی ریش. مخنث. بغا. کنده. پشت پای: عمرو خلقان گر بشد شاید که منصور عمر لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس. کسایی. مرا که سال بهفتادوشش رسید، رمید دلم ز شلّۀ صابوته و ز هرّۀ تاز. قریع. ای خواجه نشاطی من ای شهره رفیق در جستن تاز من نبودت توفیق. سوزنی. هریکی را ز سیلی و لت تاز سبلت و ریش و خایگان کنده. سوزنی. بودی تو مرا یار و ولی نعمت و معشوق بودی تو مرا تاز و بر آن ره شد چون تار. سوزنی. دریغ مرد حکیمی که تازرا پس پشت هماره چون در دروازه، پشت بان بلند. سوزنی. کرد بکابین زن و مزد تاز گردن من در گرو وام...ر. سوزنی. تاز مسافر چو درآیدز راه پیش برم تا دم دروازه...ر. سوزنی. تاز چو دیدم زمانش ندهم یک دم تا ننمایم وثاق و حجره و جایم. سوزنی. عاجز بیچاره من گشته تاز کرد مرا عاجز و بیچاره...ر تاز نمانده ست که نسپوختم در گذر تیزش صدباره...ر. سوزنی. نرم کنم تاز را گهی بدرشتی گاه غلامباره را چو سرمه سرایم. سوزنی. دعوت تازان همی کنم بشب عید زآنکه ندانم بروز عید کجایم. سوزنی. چه وفا خیزدت ز تاز و جلب یاری از روشنان چرخ طلب. اوحدی (از آنندراج). ، مخفف تازه، از لطائف. (غیاث اللغات) : بوستان از ابر و خورشید است تاز. مولوی. ، کلمه تاجیک شاید در اصل همان تازیک [تاز، اسم + یک، پساوند نسبت و بمعنی بدوی و چادرنشین باشد. محمد معین در حاشیۀ برهان ذیل کلمه تازی آرد: در پهلوی تاژیک. ایرانیان قبیلۀ طی، از قبایل یمن را که با آنان تماس بیشتر داشتند (در عهد انوشروان یمن مستعمرۀ ایران شد) ’تاژ’ و منسوب بدان را ’تاژیک’ می گفتند، و سپس این اطلاق را بهمه عرب تعمیم دادند، چنانکه یونانیان و رومیان پرسیا (پارس) و عرب فرس را بهمه ایرانیان اطلاق کردند و ایرانیان ’یونان’ را - بنام قبیلۀ ’یون’ در آسیای صغیر - بهمه قوم هلاس اطلاق کردند. رجوع به تاجیک و تازیک و تاژ در همین لغت نامه شود، سگ تازی را هم میگویند. (برهان)
معشوق و محبوب را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). محبوب را گویند. (فرهنگ جهانگیری). محبوب. (غیاث اللغات) (فرهنگ رشیدی). محبوب و معشوق. (فرهنگ نظام) : بدو گفت مادر که ای تاز مام چه بودت که گشتی چنین زردفام ؟ فردوسی. با این همه در علم فروگفتن تازان گه عامی صرفیم و گهی خواجه امامیم زآنروی که دام دل هر تاز مدام است مولای مدامیم و مدامیم و مدامیم. سوزنی (از فرهنگ جهانگیری). ، فرومایه و سفله. (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف). فرومایه که به عربی سفله خوانند. (برهان). فرومایه که بتازیش سفله خوانند. (شرفنامۀ منیری) ، امردی که مایل به فساق باشد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). پسر امرد و مترش ضخیم را گویند که پیوسته با فاسقان صحبت دارد. (برهان). مکیاز. بی ریش. مخنث. بغا. کنده. پشت پای: عمرو خلقان گر بشد شاید که منصور عمر لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس. کسایی. مرا که سال بهفتادوشش رسید، رمید دلم ز شلّۀ صابوته و ز هرّۀ تاز. قریع. ای خواجه نشاطی من ای شهره رفیق در جستن تاز من نبودت توفیق. سوزنی. هریکی را ز سیلی و لت تاز سبلت و ریش و خایگان کنده. سوزنی. بودی تو مرا یار و ولی نعمت و معشوق بودی تو مرا تاز و بر آن ره شد چون تار. سوزنی. دریغ مرد حکیمی که تازرا پس پشت هماره چون در دروازه، پشت بان بلند. سوزنی. کرد بکابین زن و مزد تاز گردن من در گرو وام...َر. سوزنی. تاز مسافر چو درآیدز راه پیش برم تا دم دروازه...َر. سوزنی. تاز چو دیدم زمانْش ندْهم یک دم تا ننمایم وثاق و حجره و جایم. سوزنی. عاجز بیچاره من ِ گشته تاز کرد مرا عاجز و بیچاره...َر تاز نمانده ست که نسپوختم در گذر تیزش صدباره...َر. سوزنی. نرم کنم تاز را گهی بدرشتی گاه غلامباره را چو سرمه سرایم. سوزنی. دعوت تازان همی کنم بشب عید زآنکه ندانم بروز عید کجایم. سوزنی. چه وفا خیزدت ز تاز و جلب یاری از روشنان چرخ طلب. اوحدی (از آنندراج). ، مخفف تازه، از لطائف. (غیاث اللغات) : بوستان از ابر و خورشید است تاز. مولوی. ، کلمه تاجیک شاید در اصل همان تازیک [تاز، اسم + َیک، پساوند نسبت و بمعنی بدوی و چادرنشین باشد. محمد معین در حاشیۀ برهان ذیل کلمه تازی آرد: در پهلوی تاژیک. ایرانیان قبیلۀ طی، از قبایل یمن را که با آنان تماس بیشتر داشتند (در عهد انوشروان یمن مستعمرۀ ایران شد) ’تاژ’ و منسوب بدان را ’تاژیک’ می گفتند، و سپس این اطلاق را بهمه عرب تعمیم دادند، چنانکه یونانیان و رومیان پرسیا (پارس) و عرب فرس را بهمه ایرانیان اطلاق کردند و ایرانیان ’یونان’ را - بنام قبیلۀ ’یون’ در آسیای صغیر - بهمه قوم هلاس اطلاق کردند. رجوع به تاجیک و تازیک و تاژ در همین لغت نامه شود، سگ تازی را هم میگویند. (برهان)
درنگی کرده وبازایستاده از کاری و پس مانده. (از منتهی الارب). در آنندراج این معانی ذیل ’متآزح’ آمده است و ظاهراً ناظم الاطباء و فرهنگ جانسون این کلمه را به تصحیف ’متأزخ’ آورده و چنین معنی کرده اند: آن که درنگی می کندو واپس می کشد و عقب می ماند. و رجوع به متآزح شود
درنگی کرده وبازایستاده از کاری و پس مانده. (از منتهی الارب). در آنندراج این معانی ذیل ’متآزح’ آمده است و ظاهراً ناظم الاطباء و فرهنگ جانسون این کلمه را به تصحیف ’متأزخ’ آورده و چنین معنی کرده اند: آن که درنگی می کندو واپس می کشد و عقب می ماند. و رجوع به متآزح شود
ستم کردن. (منتهی الارب). جور کردن. (منتخب اللغات). نقصان کردن حق کسی. (تاج المصادر). کم کردن حق کسی. (منتخب اللغات). ضأز فلاناً حقه، کم کرد حق او را. (منتهی الارب)
ستم کردن. (منتهی الارب). جور کردن. (منتخب اللغات). نقصان کردن حق کسی. (تاج المصادر). کم کردن حق کسی. (منتخب اللغات). ضَأزَ فلاناً حقه، کم کرد حق او را. (منتهی الارب)
اقامت کردن در خانه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : تازم القوم دارهم، دیرزمانی در آن اقامت گزیدند. (از اقرب الموارد) ، سختی و قحطی رسیدن مردم را، درد یافتن از سختی و قحطی زمانه. (از اقرب الموارد)
اقامت کردن در خانه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : تازم القوم دارهم، دیرزمانی در آن اقامت گزیدند. (از اقرب الموارد) ، سختی و قحطی رسیدن مردم را، درد یافتن از سختی و قحطی زمانه. (از اقرب الموارد)
کوتاه شدن و نزدیک شدن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). نزدیک شدن بیکدیگر. (تاج المصادر بیهقی) ، تنگ شدن جا. (از قطر المحیط) ، تنگ سینه شدن مرد. بدخوی شدن مرد. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد)
کوتاه شدن و نزدیک شدن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). نزدیک شدن بیکدیگر. (تاج المصادر بیهقی) ، تنگ شدن جا. (از قطر المحیط) ، تنگ سینه شدن مرد. بدخوی شدن مرد. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد)
ازار پوشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (دهار) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بعض گیاه بعض دیگررا تقویت کردن و بهم پیچیدن و سخت شدن: تأزر فیه النبت حتی تخایلت رباه و حتی ماتری الشاء نوّما. (اقرب الموارد). ، دراز شدن و قوی گردیدن گیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
ازار پوشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (دهار) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بعض گیاه بعض دیگررا تقویت کردن و بهم پیچیدن و سخت شدن: تأزر فیه النبت حتی تخایلت رباه و حتی ماتری الشاءُ نوّما. (اقرب الموارد). ، دراز شدن و قوی گردیدن گیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
پر شدن مشک از آب. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). پر شدن مشک. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، اندوهناک گردیدن، پرخشم شدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تأق فلان، سرشار شدن وی از خشم یا اندوه و شتافتن وی ببدی. (از قطر المحیط). تأق مرد، سرشار شدن وی از خشم و غیظ و شتافتن وی. و از امثال عرب است: انت تئق و انا مئق و کیف نتفق، تو شتاب ببدی داری و من شتاب بگریه، و مثل را در موردی آورند که دو تن توافق اخلاقی نداشته باشند. (از اقرب الموارد). و رجوع به تئق شود
پر شدن مشک از آب. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). پر شدن مشک. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، اندوهناک گردیدن، پرخشم شدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تأق فلان، سرشار شدن وی از خشم یا اندوه و شتافتن وی ببدی. (از قطر المحیط). تأق مرد، سرشار شدن وی از خشم و غیظ و شتافتن وی. و از امثال عرب است: انت تئق و انا مئق و کیف نتفق، تو شتاب ببدی داری و من شتاب بگریه، و مثل را در موردی آورند که دو تن توافق اخلاقی نداشته باشند. (از اقرب الموارد). و رجوع به تَئِق شود