از ’اری’، پس ماندن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، اقامت کردن و بند گشتن در مکانی، شهد ساختن زنبوران عسل، صواب چیزی جستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
از ’اری’، پس ماندن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، اقامت کردن و بند گشتن در مکانی، شهد ساختن زنبوران عسل، صواب چیزی جستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
نهری است در قره طاغ و هرسک که از قسمت جنوب شرقی جبال قره طاغ سرچشمه گرفته، بسوی شمال غربی و بعداً بطرف شمال روان میشود و پس از رسیدن به قصبۀ ’وفوجه’ بسمت شمال شرقی برگشته در مقدار قلیلی از مسافت، حدود بوسنه را مفروز سازد، و آنگاه با لیم متحد گشته نهر تاره را که مرزهای صرب را جدا سازد تشکیل میدهد، و طول مجرایش به 150هزار گز می رسد. (از قاموس الاعلام ترکی)
نهری است در قره طاغ و هرسک که از قسمت جنوب شرقی جبال قره طاغ سرچشمه گرفته، بسوی شمال غربی و بعداً بطرف شمال روان میشود و پس از رسیدن به قصبۀ ’وفوجه’ بسمت شمال شرقی برگشته در مقدار قلیلی از مسافت، حدود بوسنه را مفروز سازد، و آنگاه با لیم متحد گشته نهر تاره را که مرزهای صِرب را جدا سازد تشکیل میدهد، و طول مجرایش به 150هزار گز می رسد. (از قاموس الاعلام ترکی)
یک بار و یک مرتبه. (آنندراج) (غیاث اللغات). هنگام. یک بار. اصل آن تأره و همزۀ آن برای کثرت استعمال متروک شده. تارت. ج، تئر، تارات. (از منتهی الارب). رجوع به تارات شود
یک بار و یک مرتبه. (آنندراج) (غیاث اللغات). هنگام. یک بار. اصل آن تأره و همزۀ آن برای کثرت استعمال متروک شده. تارت. ج، تئر، تارات. (از منتهی الارب). رجوع به تارات شود
تارم که معرب آن طارم است. (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). طارم. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ نظام) : همی کردم گه و بیگه نظاره ندیدم کار دنیا راکناره... مگر کایشان همی بیرون کشندم از این هموار و بیدر سبز تاره. ناصرخسرو (از دیوان چ کتاب خانه تهران صص 393- 394). ، تار. تار مو. تار ریسمان. تار چنگ. تار ابریشم. (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) : به بیست سالگی جمله سر او سپید بود که تاره ای موی سیاه نماند. (تاریخ طبرستان). چون دیدۀموری و چو یک تارۀ مویی آورده ببازار دهانی و میانی. ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری). چنگ غمش می زند بر دل هر تاره ای کشف روان می کند معنی حبل الورید. شاه قاسم انوار (از فرهنگ جهانگیری). ، تار. تارک سر. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). میان و فرق سر. (فرهنگ نظام) : از هول کنون جان دهد برشوت آنکس که همی تیر زد به تاره. حکیم مختاری (از جهانگیری). ، تار. تاری. (جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) : شود در گردن جانم سلاسل خیال زلف او شبهای تاره. خواجوی کرمانی. ، تار. تار جولاهگان باشد که نقیض پوداست. (برهان). تان جولاهان باشد. (جهانگیری). تار جامه بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 513). ریسمان واقع در طول پارچه، مقابل پود. (فرهنگ نظام) : لباس عمر او را باد دایم ز دولت پود و از اقبال تاره. دقیقی (از احوال و اشعار رودکی ص 1284). به قیدافه گفت او که پدرود باش بجان تاره وچرخ را پود باش. فردوسی. ز تنگی چنان شد که چاره نماند ز لشکر همی پود و تاره نماند. فردوسی (از شرفنامۀ منیری). ، زبانۀ کپان. (برهان) (فرهنگ اوبهی). به این معنی بجای حرف اول، نون هم آمده است. (برهان). رجوع به ’ناره’ شود، تغار. (جهانگیری) (برهان). کاسۀ گلی لعاب دار بزرگ است که برای خوردن آب و ماست و غیر آنها استعمال میشود. (فرهنگ نظام). کاسۀ سفالین. آبخوری. تغار چوبی. کاسۀ چوبی
تارم که معرب آن طارم است. (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). طارم. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ نظام) : همی کردم گه و بیگه نظاره ندیدم کار دنیا راکناره... مگر کایشان همی بیرون کشندم از این هموار و بیدر سبز تاره. ناصرخسرو (از دیوان چ کتاب خانه تهران صص 393- 394). ، تار. تار مو. تار ریسمان. تار چنگ. تار ابریشم. (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) : به بیست سالگی جمله سر او سپید بود که تاره ای موی سیاه نماند. (تاریخ طبرستان). چون دیدۀموری و چو یک تارۀ مویی آورده ببازار دهانی و میانی. ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری). چنگ غمش می زند بر دل هر تاره ای کشف روان می کند معنی حبل الورید. شاه قاسم انوار (از فرهنگ جهانگیری). ، تار. تارک سر. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). میان و فرق سر. (فرهنگ نظام) : از هول کنون جان دهد برشوت آنکس که همی تیر زد به تاره. حکیم مختاری (از جهانگیری). ، تار. تاری. (جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) : شود در گردن جانم سلاسل خیال زلف او شبهای تاره. خواجوی کرمانی. ، تار. تار جولاهگان باشد که نقیض پوداست. (برهان). تان جولاهان باشد. (جهانگیری). تار جامه بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 513). ریسمان واقع در طول پارچه، مقابل پود. (فرهنگ نظام) : لباس عمر او را باد دایم ز دولت پود و از اقبال تاره. دقیقی (از احوال و اشعار رودکی ص 1284). به قیدافه گفت او که پدرود باش بجان تاره وچرخ را پود باش. فردوسی. ز تنگی چنان شد که چاره نماند ز لشکر همی پود و تاره نماند. فردوسی (از شرفنامۀ منیری). ، زبانۀ کپان. (برهان) (فرهنگ اوبهی). به این معنی بجای حرف اول، نون هم آمده است. (برهان). رجوع به ’ناره’ شود، تغار. (جهانگیری) (برهان). کاسۀ گلی لعاب دار بزرگ است که برای خوردن آب و ماست و غیر آنها استعمال میشود. (فرهنگ نظام). کاسۀ سفالین. آبخوری. تغار چوبی. کاسۀ چوبی
بیرونی در تحقیق ماللهند (ص 157) آرد: اما ’ژمکوت’ در موضعی است که یعقوب و فزاری یاد کرده اند وگفته اند که در دریای آن (حوالی) شهری است مسمی به ’تاره’، و من اثری از این اسم در کتب هند نیافته ام
بیرونی در تحقیق ماللهند (ص 157) آرد: اما ’ژمکوت’ در موضعی است که یعقوب و فزاری یاد کرده اند وگفته اند که در دریای آن (حوالی) شهری است مسمی به ’تاره’، و من اثری از این اسم در کتب هند نیافته ام
أجمه. بیشه و اصل در آن همزه است و ابوالحارث (شیر) را مرزبان الزأره گویند زیرا که رئیس و مقدم بیشه است. (تاج العروس). و این مأخوذ است از مرزبان الفرس که رئیسشان است. (اقرب الموارد). مرزبان الزأره، شیر بیشه. (منتهی الارب) ، نیستان، جای انبوه از نی. (ناظم الاطباء) ، مجازاً، بستانی که همچون بیشه پر درخت باشد. (تاج العروس) (اقرب الموارد). و بدین معنی است: زأره جبار من النخل بسق. (اقرب الموارد) ، مجازاً، جماعت شتران و گوسفندان که همچون درختان بیشه، انبوه باشند. (تاج العروس). رجوع به زاره شود
أجمه. بیشه و اصل در آن همزه است و ابوالحارث (شیر) را مرزبان الزأره گویند زیرا که رئیس و مقدم بیشه است. (تاج العروس). و این مأخوذ است از مرزبان الفرس که رئیسشان است. (اقرب الموارد). مرزبان الزأره، شیر بیشه. (منتهی الارب) ، نیستان، جای انبوه از نی. (ناظم الاطباء) ، مجازاً، بستانی که همچون بیشه پر درخت باشد. (تاج العروس) (اقرب الموارد). و بدین معنی است: زأره جبار من النخل بسق. (اقرب الموارد) ، مجازاً، جماعت شتران و گوسفندان که همچون درختان بیشه، انبوه باشند. (تاج العروس). رجوع به زاره شود
ناحیتی است به عراق عرب که شعبه ای از نهروان از آنجا گذرد و آن را هم ’تامره’ نامند. (از نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی ج 3 ص 46 و 219). این نام بضبط یاقوت ’تامرا’ است. رجوع به تامرا شود
ناحیتی است به عراق عرب که شعبه ای از نهروان از آنجا گذرد و آن را هم ’تامره’ نامند. (از نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی ج 3 ص 46 و 219). این نام بضبط یاقوت ’تامرا’ است. رجوع به تامرا شود
پرستیدن و بمعبودیت گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حق پرستی. (غیاث اللغات). تعبد. (دهار) (اقرب الموارد). تنسک. (اقرب الموارد). پرستش حق کردن. از کشف اللغات واین لفظ در اکبرنامه بسیار جا واقع شده از آن جمله در این فقره: مولانا عبدالرزاق گیلانی که در حکمت نظر و تأله، بینش فراوان سرمۀ دیده وری او بود... (آنندراج) ، الهیت را بخود بستن. (از اقرب الموارد) ، خدا شدن. (از اقرب الموارد)
پرستیدن و بمعبودیت گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حق پرستی. (غیاث اللغات). تعبد. (دهار) (اقرب الموارد). تنسک. (اقرب الموارد). پرستش حق کردن. از کشف اللغات واین لفظ در اکبرنامه بسیار جا واقع شده از آن جمله در این فقره: مولانا عبدالرزاق گیلانی که در حکمت نظر و تأله، بینش فراوان سرمۀ دیده وری او بود... (آنندراج) ، الهیت را بخود بستن. (از اقرب الموارد) ، خدا شدن. (از اقرب الموارد)