جدول جو
جدول جو

معنی تأره - جستجوی لغت در جدول جو

تأره(تَءْ رَ)
تاره. یک بار. (منتهی الارب). همزۀ آن برای کثرت استعمال متروک شد. (منتهی الارب). ج، تئر. (منتهی الارب). رجوع به تاره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تاره
تصویر تاره
تار، رشته، نخ، رشتۀ باریک، تاه، تانه، تان
فرق سر، میان سر، تارک
تاریک
تارم، خرگاه، سراپرده، گنبد، خانۀ چوبی، نردۀ چوبی یا فلزی، چوب بستی که برای تاک درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(اِ طِ)
از ’اری’، پس ماندن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، اقامت کردن و بند گشتن در مکانی، شهد ساختن زنبوران عسل، صواب چیزی جستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
بانگ برزدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نهری است در قره طاغ و هرسک که از قسمت جنوب شرقی جبال قره طاغ سرچشمه گرفته، بسوی شمال غربی و بعداً بطرف شمال روان میشود و پس از رسیدن به قصبۀ ’وفوجه’ بسمت شمال شرقی برگشته در مقدار قلیلی از مسافت، حدود بوسنه را مفروز سازد، و آنگاه با لیم متحد گشته نهر تاره را که مرزهای صرب را جدا سازد تشکیل میدهد، و طول مجرایش به 150هزار گز می رسد. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یک بار و یک مرتبه. (آنندراج) (غیاث اللغات). هنگام. یک بار. اصل آن تأره و همزۀ آن برای کثرت استعمال متروک شده. تارت. ج، تئر، تارات. (از منتهی الارب). رجوع به تارات شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
تارم که معرب آن طارم است. (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). طارم. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ نظام) :
همی کردم گه و بیگه نظاره
ندیدم کار دنیا راکناره...
مگر کایشان همی بیرون کشندم
از این هموار و بیدر سبز تاره.
ناصرخسرو (از دیوان چ کتاب خانه تهران صص 393- 394).
، تار. تار مو. تار ریسمان. تار چنگ. تار ابریشم. (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) : به بیست سالگی جمله سر او سپید بود که تاره ای موی سیاه نماند. (تاریخ طبرستان).
چون دیدۀموری و چو یک تارۀ مویی
آورده ببازار دهانی و میانی.
ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری).
چنگ غمش می زند بر دل هر تاره ای
کشف روان می کند معنی حبل الورید.
شاه قاسم انوار (از فرهنگ جهانگیری).
، تار. تارک سر. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). میان و فرق سر. (فرهنگ نظام) :
از هول کنون جان دهد برشوت
آنکس که همی تیر زد به تاره.
حکیم مختاری (از جهانگیری).
، تار. تاری. (جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) :
شود در گردن جانم سلاسل
خیال زلف او شبهای تاره.
خواجوی کرمانی.
، تار. تار جولاهگان باشد که نقیض پوداست. (برهان). تان جولاهان باشد. (جهانگیری). تار جامه بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 513). ریسمان واقع در طول پارچه، مقابل پود. (فرهنگ نظام) :
لباس عمر او را باد دایم
ز دولت پود و از اقبال تاره.
دقیقی (از احوال و اشعار رودکی ص 1284).
به قیدافه گفت او که پدرود باش
بجان تاره وچرخ را پود باش.
فردوسی.
ز تنگی چنان شد که چاره نماند
ز لشکر همی پود و تاره نماند.
فردوسی (از شرفنامۀ منیری).
، زبانۀ کپان. (برهان) (فرهنگ اوبهی). به این معنی بجای حرف اول، نون هم آمده است. (برهان). رجوع به ’ناره’ شود، تغار. (جهانگیری) (برهان). کاسۀ گلی لعاب دار بزرگ است که برای خوردن آب و ماست و غیر آنها استعمال میشود. (فرهنگ نظام). کاسۀ سفالین. آبخوری. تغار چوبی. کاسۀ چوبی
لغت نامه دهخدا
بیرونی در تحقیق ماللهند (ص 157) آرد: اما ’ژمکوت’ در موضعی است که یعقوب و فزاری یاد کرده اند وگفته اند که در دریای آن (حوالی) شهری است مسمی به ’تاره’، و من اثری از این اسم در کتب هند نیافته ام
لغت نامه دهخدا
(فَءْ رَ)
مفرد فأر. یک موش، برای مذکر و مؤنث هر دو. (از اقرب الموارد). رجوع به فأر شود
لغت نامه دهخدا
(زَءْ رَ)
دهی است به طرابلس مغرب. (منتهی الارب). قریه ای است به طرابلس و از آنجا است ابراهیم زاری. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زَءْ رَ)
أجمه. بیشه و اصل در آن همزه است و ابوالحارث (شیر) را مرزبان الزأره گویند زیرا که رئیس و مقدم بیشه است. (تاج العروس). و این مأخوذ است از مرزبان الفرس که رئیسشان است. (اقرب الموارد). مرزبان الزأره، شیر بیشه. (منتهی الارب) ، نیستان، جای انبوه از نی. (ناظم الاطباء) ، مجازاً، بستانی که همچون بیشه پر درخت باشد. (تاج العروس) (اقرب الموارد). و بدین معنی است: زأره جبار من النخل بسق. (اقرب الموارد) ، مجازاً، جماعت شتران و گوسفندان که همچون درختان بیشه، انبوه باشند. (تاج العروس). رجوع به زاره شود
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
بتکلّف زیرک شدن، انکار نمودن، سختی کردن در حاجت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
مشتعل شدن آتش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
بوی خوش دمیدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
متصدی و متعرض کسی شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، لازم گرفتن زمین را، درنگی کردن، آنقدر مالیدن گیاه که ممکن شودبریدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اریه (اخیه) ساختن ستور را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) ، الفت افکندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، ثابت گردانیدن و استوار ساختن چیزی را، برافروختن و بسیار مشتعل ساختن آتش را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آتش افروختن. (تاج المصادر بیهقی). آتش بلند کردن. (زوزنی) ، آتشدان ساختن برای آتش، پنهان کردن حقیقت چیزی و ظاهر کردن غیر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَ قَ)
سختی غضب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سرعت. (اقرب الموارد) ، شتاب زدگی بسوی بدی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شدت غضب و سرعت. (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(قِ رَ)
ظرف. جعبه. جعبۀ کوچک. ج، تواقر. (از دزی ج 1 ص 139)
لغت نامه دهخدا
(مَرْ رَ)
ناحیتی است به عراق عرب که شعبه ای از نهروان از آنجا گذرد و آن را هم ’تامره’ نامند. (از نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی ج 3 ص 46 و 219). این نام بضبط یاقوت ’تامرا’ است. رجوع به تامرا شود
لغت نامه دهخدا
(مَرْ رَ)
یکی از دو شعبه آب نهروان به عراق عرب. رجوع به تامره و نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی ج 3 ص 46 و 219 شود. این نام بضبط یاقوت ’تامرا’ است. رجوع بدان کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ)
تعتﱡه. (منتهی الارب). خود را دیوانه ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تعته شود
لغت نامه دهخدا
(اِصْ)
تکبر کردن. بزرگی نمودن، منزه شدن از... (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ مِءْ)
از ’ای ی’، تلبث. تحبس. (منتهی الارب). توقف. درنگ
لغت نامه دهخدا
(اِطْ طِ)
ناله کردن و آه گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِْط طِ)
آوخ کردن. (زوزنی). آه گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آه کشیدن. (آنندراج). شکایت کردن و نالیدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(جِ رَ)
مؤنث تاجر. (اقرب الموارد) ، ناقۀ خریدار گیر، ضد کاسد. (منتهی الارب). اسب نجیب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(جَ رَ)
شهرکی است بمغرب از ناحیت هنین در سواحل تلمسان، و آن مولد عبدالمؤمن بن علی صاحب مغربست. (معجم البلدان). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مادر گرفتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِطْ طِ)
پرستیدن و بمعبودیت گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حق پرستی. (غیاث اللغات). تعبد. (دهار) (اقرب الموارد). تنسک. (اقرب الموارد). پرستش حق کردن. از کشف اللغات واین لفظ در اکبرنامه بسیار جا واقع شده از آن جمله در این فقره: مولانا عبدالرزاق گیلانی که در حکمت نظر و تأله، بینش فراوان سرمۀ دیده وری او بود... (آنندراج) ، الهیت را بخود بستن. (از اقرب الموارد) ، خدا شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاره
تصویر تاره
تیره و تاریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاجره
تصویر تاجره
مونث تاجر زنی که بازرگانی کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاره
تصویر تاره
((رِ یا رَ))
تار، تاریک، تاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاره
تصویر تاره
دفعه، مرتبه، مره، جمع تارات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاره
تصویر تاره
((رِ یا رَ))
خانه چوبین، چوب بست که برای انگور و دیگر گیاهان رونده درست کنند، تارم
فرهنگ فارسی معین
چوبی که از وسط سنگ آسیاب می گذرد
فرهنگ گویش مازندرانی