جدول جو
جدول جو

معنی تاوسه - جستجوی لغت در جدول جو

تاوسه
(وَ سَ / سِ)
تابسه است. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ نظام) (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 291 ب) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). چراگاه. (لسان العجم شعوری ایضاً). رجوع به ’تابسه’ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توسه
تصویر توسه
توسکا، درختی جنگلی با برگ های پهن و پوست تنۀ خاکستری رنگ که داخل آن سرخ رنگ است و دارای تانن و مادۀ ملونی به رنگ سرخ می باشد و در دباغی و رنگرزی به کار می رود، در جنگل های شمال ایران و جاهای مرطوب می روید، نوعی از آن به صورت درختچه است و در اغلب نواحی شمالی ایران و جاهای مرطوب و کنار رودخانه ها می روید، توسا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلوسه
تصویر تلوسه
ملال، اندوه، تلواسه، تاس، تاسه، تالواسه، تفسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلوسه
تصویر تلوسه
غلاف کارد و شمشیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاسه
تصویر تاسه
ملال، اندوه، تالواسه، تلوسه، تلواسه، تفسه، تاس برای مثال یار هم کاسه هست بسیاری / لیک هم تاسه کم بود یاری (سنائی۱ - ۴۴۷ حاشیه)
نگرانی، بی تابی، اضطراب، تیرگی چهره و فشردگی گلو از غم و درد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاوه
تصویر تاوه
تابه، ظرفی فلزی و پهن برای تف دادن گوشت، ماهی، کوکو، خاگینه و مانند آن، تاوه، ظرفی که در آن چیزی را برشته کنند یا بو دهند
فرهنگ فارسی عمید
(سَ / سِ)
فربه و چاق و نیک پرورش یافته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی از دهستان پشتکوه سورتیجی است که در بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری واقع است و 135 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 123 شود
لغت نامه دهخدا
(تُ / تَ سَ / سِ)
غلاف کارد و شمشیر و امثال آن را گویند. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (از شرفنامۀ منیری). غلاف. (انجمن آرا) :
خیال غمزه ات ازبسکه در دلم بخلید
دلم تلوسۀ شمشیر آبدار تو گشت.
شجاعی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(تَلْ وَ سَ / سِ)
مخفف تلواسه است که اضطراب و بیقراری و اندوه باشد. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) :
کامم از تلوسۀ مرگ لبالب تلخ است
شربت آب ز هر دیده ببارید مرا.
امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
اما در غیر شعر خسرودر کلام قدما دیده نشد. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ / لُو سَ / سِ)
غلاف خوشۀ خرما و غلاف دانۀ خرما را گویند. (برهان) (آنندراج) (از شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) ، تیشۀ درودگری را هم گفته اند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیشۀ درودگری را نیز در برهان بیان کرده و در فرهنگ ندیدم. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ / سِ)
چراگاه پر آب و علف را گویند. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا). چراگاه سبز و خرم، مرتع. رجوع به چراگاه شود
لغت نامه دهخدا
سریر. رخش. قوس قزح. کمان رستم. کمر رستم. کمردون. طوق بهار. تیراژه. آفنداک. آژفنداک. سدکیس. قالیچۀ فاطمه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به قوس قزح شود
لغت نامه دهخدا
(اَ / اُو / او سَ / سِ)
ربودن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) ، دکمۀ مادگی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ)
تابه. (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا). مبدل تابه. (فرهنگ نظام). ظرفی باشد که در آن خاگینه پزند و ماهی بریان کنند. (برهان). ظرفی مسین دسته دار برای سرخ کردن ماهی و بادنجان و کدو، و بو دادن آجیل و غیره. رجوع به تابه و طابق و طاجن شود، تار جامه بود. (فرهنگ اوبهی) ، پای تاوه. نواری که بساقهای پا می پیچند. (ناظم الاطباء). پای تابه. رجوع به پای تابه و پای تاوه شود، خشت پخته و آجر بزرگ را نیز گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
اندوه و ملالت. (جهانگیری) (برهان) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). اندوه. (مهذب الاسماء). تاسا. (فرهنگ جهانگیری). مانند تالواسه بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 440). تلواسه. محمّد معین در حاشیۀ برهان آرد: گورانی ’تاسه’ انتظار آمیخته با بیقراری. گیلکی ’تاسیان’ اندوه در نتیجۀ سفر عزیزی:
وی ته تلواسه دیرم بوره بوین
هزاران تاسه دیرم بوره بوین.
باباطاهر (چ سوم کتابفروشی ادیب 1331 ص 137).
علامت وی آن است که تاسه و غمی اندر آن کس پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
یار همکاسه هست بسیاری
لیک همتاسه کم بود یاری.
سنایی.
مرد را از اجل بود تاسه
مرگ با بددل است همکاسه.
سنایی.
درین جهان که سرای غمست و تاسه و تاب
چو کاسه بر سر آبیم و تیره ازسر آب.
سوزنی (نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 183).
تو با من نسازی که از صحبت من
ملالت فزاید شما را و تاسه.
انوری.
، اضطراب و بیقراری. (برهان) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). بیطاقتی. (فرهنگ اوبهی). تلواسه:
تاسه گیرد ترا ز حق شنوی
من بگویم رواست شو تو بتاس.
عنصری.
خواجه در کاسۀ خود صورتکی چند بدید
بیم آن بد که بگیرد بوجودش تاسه
چون یقین گشت از آنها که غذایی نخورند
گفت هرگز به از اینها نبود همکاسه.
اثیرالدین اومانی (از آنندراج).
، فشارش و فشردن گلو بسبب سیری یا ملال و اندوه دیگر. (برهان) (ناظم الاطباء) .افشردن گلو باشد از ملالت یا سیری. (فرهنگ خطی کتاب خانه لغت نامۀ دهخدا بنقل از رسالۀ حسین وفایی). کرب. (مهذب الاسماء). فشرده شدن گلو از ملالت یا از پری. (صحاح الفرس). تالواسه. تلواسه: و هرگاه که با صفرا آمیخته باشد (شراب انگوری ناگواریده اندر معده) منش گشتن و کرب آرد و بپارسی کرب را تاسه وتلواسه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و زبان درشت باشد و سرخ و تبها با تاسه و غثیان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، تیره شدن روی را که از غم و الم به هم رسیده باشد. (برهان). سیاهی روی که از اندوه پدید آید. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی کتاب خانه لغت نامۀ دهخدا). تفسه. کلفه. (شرفنامۀ منیری). تیرگی روی از غم و الم. (ناظم الاطباء)، میل به خوردنی و خواهش به چیزی را گویند و این حالت بیشتر زنان آبستن و مردان تریاکی را دست دهد. (برهان). در اصفهان اکنون، هم خوردن دل و استفراغ و خواهش زیاد به چیزهای زن آبستن را که در شهرهای دیگر ’بیار’ و ’ویار’ گویند، تاسه میگویند. (فرهنگ نظام). میل و خواهش به خوردن چیزی نامناسب چنانکه در زنان آبستن پیدا میشود. (ناظم الاطباء)، اشتیاق به شهر و کشور یا شخصی بهنگام غربت: طعن زدند و گفتند: ’اشتیاق الرجل الی بلده و مولده’. محمد را تاسۀ مکه میباشد که شهر و مولداو است برای آن روی در نماز به او کرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). رجوع به تاسه آوردن و تاسه کردن شود، مرطوبی. (برهان) (ناظم الاطباء)، صدای نفس کشیدن و برآوردن مردمان فربه. (برهان). آواز نفس کشیدن و نفس برآوردن مردمان فربه. (ناظم الاطباء)، پی در پی نفس زدن مردم و اسب و حیوان دیگر از کثرت گرما یا تلاش کردن و دویدن. (برهان) (ناظم الاطباء). حشی. ربو. (منتهی الارب). رجوع به تاسه برافتادن شود: و دشخواری دم زدن و سرفه زیادت گردد و چون گشاده خواهد شد و ریم بیرون خواهد آمد تبی گیرد هرزه سخت و اندر بیمار تاسه و دم زدن متواتر پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بهمه معانی رجوع به تاس و تاسا و تاسیدن و تاسانیدن وسایر ترکیبات تاس و تاسه و تلواسه و تالواسه شود
لغت نامه دهخدا
آه گفتن، آه کشیدن، نالیدن و شکایت کردن ظرفی باشد که در آن خاگینه پزند و ماهی بریان کنند، خشت پخته آجر بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلوسه
تصویر تلوسه
بی قراری، بی تابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاسه
تصویر تاسه
اندوه و ملامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توسه
تصویر توسه
فربه و چاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاویه
تصویر تاویه
آه کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابسه
تصویر تابسه
چراگاه پر آب و علف، سبز و خرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاسه
تصویر تاسه
((س ِ))
اندوه، ملالت، اضطراب، بی تابی، ویار، میل شدید به خوردن بعضی از میوه ها یا خوراکی ها که بیشتر به خانم های آبستن دست می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاسه
تصویر تاسه
نفس زدن پیاپی انسان و حیوان از کثرت گرما یا تلاش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توسه
تصویر توسه
آلدر گیلانی
فرهنگ واژه فارسی سره
اضطراب، بی تابی، بی قراری، تشویش، تلواسه، نگرانی، اندوه، حزن، غم، ملالت
متضاد: نشاط، شادی، غربت زدگی، غم غربت، نوستالژی، بغض، عقده، ویار، له له زدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تابستان
فرهنگ گویش مازندرانی
تاسه
فرهنگ گویش مازندرانی
تابه
فرهنگ گویش مازندرانی