جدول جو
جدول جو

معنی تاو - جستجوی لغت در جدول جو

تاو
تاب وطاقت، برای مثال همی داد هر سال با سام ساو / که با وی به رزمش نبود هیچ تاو (فردوسی۲ - ۱۵۹)، قدرت
تصویری از تاو
تصویر تاو
فرهنگ فارسی عمید
تاو(وِنْ)
نعت است از تواء بمعنی هلاک شدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). هلاک شونده. هالک. (منتهی الارب) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
تاو
تاب، (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 289)، چه در لغت فارسی واو به بای ابجد و برعکس تبدیل می یابد، (برهان) (ناظم الاطباء) (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 289)، بمعنی تیو است، (فرهنگ اوبهی)، ممالۀ آن تیو نیز مستعمل است، رجوع بهمین کلمه شود، طاقت، (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 407) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (شرفنامۀ منیری) (برهان) :
همین بدره و برده و باژ و ساو
فرستیم چندان که داریم تاو،
فردوسی،
زمانی دوید اسب جنگی تژاو
نماند ایچ با اسب و با مرد تاو،
فردوسی،
ز کس ما نجستیم جز باژ و ساو
هر آنکس که او داشت با باژ تاو،
فردوسی،
گنجشگ از آنکه فزون دارد تاو (کذا)
درکشیده به پشت ماهی و گاو،
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 407)،
، قدرت، (برهان) (شرفنامۀ منیری)، توانائی، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، زور:
ز لشکر بیامد بر او تژاو
ورا بیش بود از یکی پیل تاو،
فردوسی،
چو بینند تاو و بر و یال من
بجنگ اندرون زخم کوپال من،
فردوسی،
به آواز گفت اسپنوی ای تژاو
سپاهت کجا هست و آن زور و تاو،
فردوسی،
خرد شکستی بدبوس طمع
در طلب تاو مگرتار خویش،
ناصرخسرو،
بخواب اندرون دیده ام هفت گاو
همه فربه و نغز و با زور و تاو،
شمسی (یوسف و زلیخا)،
، یارای مقاومت، تحمل:
ترا با چنین پهلوان تاو نیست
اگر رام گردد به از ساو نیست،
فردوسی،
فرستی به نزدیک ما باژ و ساو
بدانی که با ما ترا نیست تاو،
فردوسی،
همه شهر با او نداریم تاو
خورش بایدش هر شبی پنج گاو،
فردوسی،
، بخشایش، امان، و این معنی نادر است:
مهان جهانش همه باژ و ساو
بدادند و بر خود گرفتند تاو،
دقیقی،
همی کرد خواهش مر او را تژاو
همی خواست از کشتن خویش تاو،
فردوسی (شاهنام-ه چ بروخی-م ج 3 ص 866 س 5)،
، قهر و هیجان:
نشستند بر جایگاه تژاو
سواران ایران پر از خشم و تاو،
فردوسی،
، روشنی و پرتو آفتاب و ماه و آتش باشد، (برهان)، رجوع به انجمن آرا و آنندراج شود، پیچ و تاب، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، حرارت و گرمی، (برهان)، محنت و مشقت، (برهان)، اندوه، (برهان)، بهمه معانی رجوع به تاب شود
لغت نامه دهخدا
تاو
تاب، روشنایی، حرارت، گرمی، تاب، توان
تصویری از تاو
تصویر تاو
فرهنگ فارسی معین
تاو
طاقت
تصویری از تاو
تصویر تاو
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بتاو
تصویر بتاو
(پسرانه)
سریع (نگارش کردی: بهتاو)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تاوه
تصویر تاوه
تابه، ظرفی فلزی و پهن برای تف دادن گوشت، ماهی، کوکو، خاگینه و مانند آن، تاوه، ظرفی که در آن چیزی را برشته کنند یا بو دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاول
تصویر تاول
هر نوع برآمدگی که در اثر سوختگی یا ساییده شدن در پوست بدن به وجود می آید و رو پوست از لا پوست جدا می شود و مایعی در میان آن دو جمع می شود
جوانه، گوساله یا کره الاغ، برای مثال چنان ببینی تاول نکرده کار هگرز / به چوب رام شود یوغ را نهد گردن (اورمزدی- صحاح الفرس - تاول)
فرهنگ فارسی عمید
تاوه، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بمعنی عرض باشد که در مقابل جوهر است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) ، عارضه و سانحه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
فلیکس، خاورشناسی است از مردم چک که در سال 1937 میلادی ظفرنامۀ شامی را تصحیح و طبع کرد، رجوع به کتاب از سعدی تا جامی برون ترجمه علی اصغرحکمت ص 204 و 388 شود
لغت نامه دهخدا
تور، نام قوم قدیمی است در جوار شبه جزیره قریم (کریمه) که منسوب به تورید است، (از قاموس الاعلام ترکی)، قومی به همسایگی سکاها که درقریم امروز مسکن داشتند، رجوع به ایران باستان ج 1 ص 598، 599، 602 (’تاورها’) و رجوع به تاوریذه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ)
تابه. (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا). مبدل تابه. (فرهنگ نظام). ظرفی باشد که در آن خاگینه پزند و ماهی بریان کنند. (برهان). ظرفی مسین دسته دار برای سرخ کردن ماهی و بادنجان و کدو، و بو دادن آجیل و غیره. رجوع به تابه و طابق و طاجن شود، تار جامه بود. (فرهنگ اوبهی) ، پای تاوه. نواری که بساقهای پا می پیچند. (ناظم الاطباء). پای تابه. رجوع به پای تابه و پای تاوه شود، خشت پخته و آجر بزرگ را نیز گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
گوساله ای که به جفت بندند کشت زمین را. (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 286). این کلمه مصحف تاول است
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ)
آبله بود که بسبب سوختن یا کار کردن بر اعضاء دست و پا پدید آید. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ نظام) (از ناظم الاطباء). با لفظ زدن و کردن استعمال میشود. در تهران این لفظ را با فتح ’واو’ استعمال میکنند و در قزوین با ضم ’واو’. (فرهنگ نظام). و آن مخفف تاب ول است مرکب از تاب بمعنی حرارت و ول که بلغت دری گل باشد و معنی ترکیبی آن گل آتش، چه بطریق مجاز داغ آتش را گل گویند چنانچه سامانی بدان تصریح کرده و الیق آن است که مخفف تاوول گوییم چه در اصل لغت دری تاب به ’واو’ است بجهت استکراه دو به ’واو’، یکی را اسقاط کردند. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). حباب گونه ای که از سوختگی یا بیماری چون منطقه بر پوست پدید آید
لغت نامه دهخدا
کسی که بیفتد و یا هلاک شود، (ناظم الاطباء)، رجوع به تاو شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
گاو جوان بود که هنوز کار نکرده باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 321). تاوک. (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامۀ منیری) (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 284). گاو جوان. جهانگیری و سروری تاوک (با کاف) را هم به این معنی ضبط کردند و چون احتمال قوی تصحیف بود ضبط نکردم. (فرهنگ نظام). گاو باشد. (فرهنگ اوبهی). خر و گاو جوانه را گویند. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 284 ب) (ازناظم الاطباء). محمد معین در حاشیۀ برهان آرد: هم ریشه توله، تر، ترانه، رجوع به توله شود:
پردل چون تاول است و تاول هرگز
نرم نگردد مگر به سخت غبازه.
منجیک.
چنان ببینی تاول نکرده کار هگرز
بچوب رام شود یوغ را نهد گردن.
اورمزدی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 321).
گاه بخشش بسایلان بخشد
گله ها اسب و استرو تاول.
شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
خر و گاو جوان را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 281) (از شرفنامۀ منیری). تاول. (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامۀ منیری). کره خر و گوساله. (ناظم الاطباء) (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 284 ب). در برهان بمعنی خر و گاو جوانه نوشته و همانا لام را کاف دانسته زیرا که در فرهنگ رشیدی تاول خر و گاو جوان را گفته است مستند بشعرفخری... (آنندراج) (انجمن آرا). تاوک بمعنی گاو جوانه یعنی تاول و تاوک غلط و تصحیف خوانیست چنانکه فرهنگ اسدی و شمس فخری که هر دو رعایت آخر کلمات را کرده اند، تاول با لام ضبط کرده اند نه با کاف. رجوع به تاول در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(وُ)
بزبان ترکی جغتائی صدای پا را گویند و با دو واو (تاووش) هم گویند. (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 279). صدا و آواز پا. (ناظم الاطباء). رجوع به تاووش شود
لغت نامه دهخدا
(ی ی)
نسبت به ’تاء’ از حروف مبانی (تهجی). (از المنجد). منسوب به تا. و شعری که آخر آن تا باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاویه
تصویر تاویه
آه کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاوخ
تصویر تاوخ
قصد نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاود
تصویر تاود
کج و خمیده گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاوق
تصویر تاوق
باز ایستادن از کاری باز ایست کار ایست باز ایستادن از کار
فرهنگ لغت هوشیار
تاویل کردن آبله و بر آمدگی که در اثر سوختگی یا سائیده شدن در پوست بدن بوجود میاید
فرهنگ لغت هوشیار
آه گفتن، آه کشیدن، نالیدن و شکایت کردن ظرفی باشد که در آن خاگینه پزند و ماهی بریان کنند، خشت پخته آجر بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاول
تصویر تاول
((وَ یا وِ))
برآمدگی و تورم پوست بر اثر سوختگی یا ساییدگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاول
تصویر تاول
((وِ))
خر و گاو جوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاووس
تصویر تاووس
طاووس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تاوزغال
تصویر تاوزغال
آنتراسیت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تاوان گیری
تصویر تاوان گیری
مصادره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تاوان
تصویر تاوان
جریمه، غرامت
فرهنگ واژه فارسی سره
آبله، آماس، برآمدگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تابه
فرهنگ گویش مازندرانی
مکان آفتاب گیر، زمین واقع در شیب تند که قابل کشت نباشد، از ارتفاعات بخش یانه سر واقع در هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی