جدول جو
جدول جو

معنی تامواره - جستجوی لغت در جدول جو

تامواره
(رِ)
مأخوذ از تازی، آفتابه و ابریق. (ناظم الاطباء) (لسان العجم شعوری ج 1 ص 291)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گاهواره
تصویر گاهواره
گهواره، تختخوابی که کودک را روی آن می خوابانند و تکان می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هامواره
تصویر هامواره
همواره، همیشه، پیوسته، پی در پی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راهواره
تصویر راهواره
سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد
رهاورد، تحفه، ارمغان، سفته، نورهان، نوراهان، نوارهان، بازآورد، عراضه، بلک، لهنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماهواره
تصویر ماهواره
دستگاهی که از زمین به وسیلۀ موشک به فضا پرتاب می شود و در مدار زمین، ماه یا سیارات دیگر قرار می گیرد و برای ارتباط های تلفنی، تلویزیونی، عکس برداری، هوا شناسی و پاره ای امور دیگر استفاده می شود، قمر مصنوعی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تالواسه
تصویر تالواسه
ملال، اندوه، تاس، تلوسه، تلواسه، تاسه، تفسه برای مثال مر مرا ای دروغ گوی سترگ / تالواسه گرفت از این ترفند (خفاف - شاعران بی دیوان - ۲۹۵)
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
ناحیه ایست در شمال شرقی سنگال سودان و مردم آن که بهمین نام شهرت دارنددارای نژاد خاص میباشند، رنگ آنان سیاه و موها مجعداست.
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ / رِ)
مرکّب از: با + قواره، که دارای قوارۀ نیکو باشد. خوش فرم. متناسب. بااندام. خوش ریخت. مقابل بی قواره. و نیز رجوع به قواره شود، دائمی و همیشگی. (ناظم الاطباء) ، برجای ماندگی، عقب ماندگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
غلام باره:
بگرفتمش مهار و شدم بر فراز او
چونانکه تازباره شود بر فراز تاز.
روحی ولوالجی
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
تاسه است. (فرهنگ اوبهی) (از صحاح الفرس). مانند تاسه بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تاسه گرفتن بود. (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال ص 440). تالواسه مانند تاسه باشد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ سعید نفیسی و نخجوانی). تالواسه تاسه بود. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ پاول هورن) :
مر مرا ای دروغگوی سترگ
تالواسه گرفت از این ترفند.
خفاف (از فرهنگ اسدی ایضاً).
تلواسه. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (از شرفنامۀمنیری) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (صحاح الفرس). و عوام آن را تلواسه گویند. (آنندراج). غم و اندوه. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج). اندوه. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (فرهنگ خطی کتاب خانه دهخدا) ، بیقراری. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). بی آرامی. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) ، اضطراب. (برهان) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (فرهنگ خطی کتاب خانه دهخدا) ، میل به چیزی کردن باشد. (برهان). میل و خواهش به چیزی. (ناظم الاطباء). رجوع به تاس و تاسا وتاسیدن و تاسانیدن و سایر ترکیبات تاس و تاسه و تلواسه شود
لغت نامه دهخدا
(تَءْ رَ)
رجوع به تأمور و تامور و تاموره شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
ره آورد. سوغات و ارمغان و راه آورد. (ناظم الاطباء). ارمغان و راه آورد. (از برهان). ارمغان و هدیه که از سفر برای دوستان آرند. (رشیدی) (آنندراج) (بهار عجم) (از انجمن آرا) :
دست تهی نیاید گردون بخدمت تو
مه بر طبق برآرد بر شرط راهواره.
اثیرالدین اخسیکتی (از رشیدی).
رجوع به رهواره و ره آورد و راه آورد شود
لغت نامه دهخدا
(کاخْ رَ / رِ)
گاهواره. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَْ رَ / رِ)
مرکّب از: گاه (تخت، + واره) ، پهلوی گاهوارک، کردی گهوره. (برهان قاطع چ معین)، گهواره. (برهان قاطع چ معین)، گهواره. (برهان)، گاواره. گاخواره. گوار. گاهوار. مهد. مهابد. (منتهی الارب)، منجک. تخت مانندی است که اطفال شیرخواره را در آن خسبانند:
پنجاه سال رفتی از گاهواره تا گور
بر ناخوشی بریدی راهی بدین شبستی.
ناصرخسرو.
و هرگاه دایه مشغول بودی گاهواره بجنبانیدی. (سندبادنامه ص 151)،
طفلان زمانۀخرف را
لطف تو بس است گاهواره.
عطار.
گفت من قرب دو سال ای کاربین
بوده ام درگاهواره این چنین.
عطار.
چوکودک بسته پا در گاهواره
ز دست بسته اش آید چه چاره.
(مؤلف آنندراج)،
رجوع به گاواره، گاخواره، گهواره، گواره، گاهوار شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا رَ / رِ)
گهواره و به عربی مهد خوانند. (برهان). و رجوع به گاهواره و گهواره و گاواره شود
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ/ رِ)
پارچه ای که برای جامه کردن به اندازه نیست: این یک ذرع پارچه ناقواره است، هیچ قسم جامه با آن نتوان کرد به علت کمی آن. (یادداشت مؤلف) ، در تداول، نامتناسب. ناجور. بی قواره
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
دشنامی است و به دختری میدهند که پیش از بلوغ با وی مجامعت شده باشد. (اشتینگاس) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ / رِ)
هضم ناشده. تحلیل نرفته، هر چیز که زیان و رنج آورد، آبی که موافق نباشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خوابگاه شیر. گویند فلان اسد فی تامورته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جای شیر. (المعرب جوالیقی). عریسه الاسد. و منه قول عمرو بن معدی کرب فی سعد: اسد فی تأمورته، ای فی عرینه. (اقرب الموارد) ، می، ابریق، حقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، صومعۀ راهب. (المعرب جوالیقی). صومعۀ راهب و ناموس آن. (از اقرب الموارد). به همه معانی رجوع به تامور شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تالواسه
تصویر تالواسه
اندوه و اضطراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهواره
تصویر راهواره
رهاورد سوغات سفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هامواره
تصویر هامواره
برابر، یکسان، پیوسته، همیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناهمواره
تصویر ناهمواره
ناهموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناقواره
تصویر ناقواره
ناجور، نامتناسب، بی قواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماهواره
تصویر ماهواره
ماهیانه، سرماهی، مشاهره
فرهنگ لغت هوشیار
تخت مانندی که کودک شیر خوار را در آن خوابانند: و هر گاه دایه مشغول بودی گاهواره بجنبانیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاهواره
تصویر گاهواره
گهواره، گاهواره طفل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاهواره
تصویر گاهواره
((رِ))
گهواره، وسیله ای که کودک را در آن می خواباندند، گهواره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماهواره
تصویر ماهواره
((رِ))
مانند، ماه، زیبا، اجرامی که به مدار زمین پرتاب می شوند جهت انتقال علایم رادیویی و تلویزیونی از نقطه ای به نقطه دیگر در روی زمین، قمر مصنوعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یادواره
تصویر یادواره
((ر))
مراسمی که به یاد شخصی یا روی دادی برگزار می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راهواره
تصویر راهواره
((رِ))
سوغات سفر، ره آورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یادواره
تصویر یادواره
اثر، نشانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سازواره
تصویر سازواره
آنابولیسم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سالواره
تصویر سالواره
آنیته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ماهواره
تصویر ماهواره
قمر مصنوعی
فرهنگ واژه فارسی سره