جدول جو
جدول جو

معنی تالشی - جستجوی لغت در جدول جو

تالشی(لِ)
حسن بن حسین تبریزی مدرس شافعی ملقب به حسام الدین و معروف به تالشی. وی در تبریز متولد شد و بسال 964 هجری قمری در قسطنطنیه درگذشت. از اوست: بحرالافکار، حاشیه ای بر الخیالی، خصال السلف فی آداب السلف والخلف که به آداب التالشی معروف است. شرح قصیدۀ البرده. (هدیهالعارفین فی اسماءالمؤلفین ج 1 ص 289)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تالی
تصویر تالی
آنکه بعد بیاید، ازپی آینده، تابع، پیرو، تلاوت کننده، در علم منطق جزء مؤخر جملۀ شرطیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلاشی
تصویر تلاشی
از هم پاشیده شدن، پراکنده شدن اجزای چیزی، اضمحلال، نیست و نابود شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تالکی
تصویر تالکی
گشنیز کوهی
فرهنگ فارسی عمید
(لِ)
امیر تالش، پسر امیرحسن جلایر (امیر حسن چوپانی) و نوۀ امیر چوپان است. در سال 725 هجری قمری ابوسعید، حکومت فارس و کرمان و عراق را به وی سپرد. امیر تالش در هرجا جماعتی از گردنکشان و راهزنان را بکشت و رعبی عظیم از وی در دل مردم جای گرفت و سپس حکومت را بملک شرف الدین شاه محمود اینجو داد که به حمایت و نیابت او حکومت کند و چون امیرچوپان گرفتار شد پسر بزرگ او امیرحسن با پسرش امیر تالش بخوارزم گریخته در عداد امرای پادشاه ازبک درآمدند و امیر تالش در آنجا در حدود سال 727 هجری قمری (1327 میلادی) درگذشت. رجوع به تاریخ عصر حافظ ص 4، 6، 18، 30 و 31 و از سعدی تا جامی ادوارد برون ترجمه علی اصغر حکمت ص 189 و فارسنامۀ ناصری در حوادث 725 هجری قمری شود
لغت نامه دهخدا
(لِ / لَ)
قومی باشند از مردم گیلان. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ نظام). گویند از اولاد ’تالش’ پسر یافث بن نوح بوده و آنان را تیالشان میخوانده اند. ایرانیها برسم قدیم خودشان که الفاظ فارسی را با حروف عربی مینوشتند تالش را طالش هم مینویسند. (فرهنگ نظام). طایفه ای در گیلان و آذربایجان که یک قسم از فارسی دری تکلم میکنند و گویا زبان اهالی آذربایجان قبل از غلبۀ ترک همین زبان بوده چنانکه در هرزند بهمین زبان تکلم می نمایند. (ناظم الاطباء). محمّدمعین در حاشیۀ برهان قاطع آرد: ’تالش بقول بعضی مبدل و محرف ’کادوس’ است و آن قومی بود که در زمان باستان بس انبوه بودند و در کوهستان شمالی ایران نشیمن داشتند و چون بارها بگردنکشی برخاستند و با پادشاهان هخامنشی از در نافرمانی درآمدند از اینجا نام ایشان در تاریخها آمده و امروز مترجمان ’کادوش’ را که تلفظ صحیح آنست ’کادوسی’ نویسند. جایگاهی که برای کادوشان در تاریخها یاد کرده اند امروز منطبق با جایگاه تالشان میباشد. رجوع به مقالات کسروی ج 1 ص 180 و نامهای شهرها و دیها تألیف وی دفتر یکم شود. (برهان ج 1 ص 462 حاشیۀ 5). رجوع به طالش و تالشان و تالوش شود
لغت نامه دهخدا
(لِ / لَ)
در قاموس ناحیه ای از اعمال گیلان. (فرهنگ رشیدی). و نام ولایت ایشان (مردم تالش) . (آنندراج) (انجمن آرا). بلوکی است از گیلان ایران. (فرهنگ نظام). روستایی است از اعمال جیلان (گیلان). (منتهی الارب). رجوع به نزههالقلوب حمداﷲ مستوفی چ گای لیسترانج ص 180 و مرآت البلدان ج 1 ص 337 و طالش و طوالش و تالشان شود
لغت نامه دهخدا
اسب چهارم رهان، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، نام اسب چهارم از ده اسب که عربهای قدیم در اسب دوانی خود بکار می بردند، (از فرهنگ نظام)، مؤلف آنندراج در ذیل مجلی آرد: ’ ... و معمول سواران عرب چنان بود که در میدان معارضه آمده گروها بسته، بجهت امتحان، همه اسبان را برابر ایستاده کرده یکبارگی بهم می تاختند، هر اسبی که از همه اسبان پیش شود آن را مجلی گویند و هرکه عقب او باشد آن را مصلّی نامند از تصلیه که بمعنی سرین گرفتن ...، و هرکه پس از مصلی باشد آن را مسلّی خوانند و از این ترتیب چهارم را تالی و پنجم را مرتاح ... ’ - انتهی:
ده اسبند در تاختن هریکی را
بترتیب نامیست روشن نه مشکل
مجلی مصلی مسلی و تالی
چو مرتاح و عادلف و خطی و مؤمل
لطیم و سکیت و ارب حاجت عرق خوی
فؤاد است قلب و جنان و حشا دل ...
(نصاب الصبیان در نامهای اسبان در میدان مسابقت)، نظیر، همانند، مشابه بعینه: این کار تالی فلان کار است، تختۀ کاغذ، (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
یکی از ارباب انواع نه گانه افسانه های یونان قدیم و خدای ضیافت و اعیاد شراب روستاها بود و سپس خدای مضحکه شد و وی را بشکل دختر زیبائی نقش کنند که در دستی عصای روستایی و در دستی دیگر ماسکی دارد
لغت نامه دهخدا
درپی رونده، اسم فاعل است از تلو بمعنی پس چیزی رفتن است، (آنندراج) (غیاث اللغات)، پیروی کننده، (فرهنگ نظام)، پس رو، ازپس آینده، تابع، (ناظم الاطباء) : این قدر از فضایل ملک که تالی و تابع دین است تقریر افتاد، (کلیله و دمنه)، تال، تلاوت کننده، قاری، خوانندۀ قرآن و جز آن: رب ّ تال للقرآن و القرآن یلعنه، (از منتهی الارب)، رجوع به تال شود، قائم مقام، (آنندراج) (غیاث اللغات)، (اصطلاح منطق) جزء ثانی قضیۀ شرطیه و جزء اول آن را مقدم گویند چنانکه در قضیۀ حملیه موضوع و محمول گویند در شرطیه مقدم و تالی خوانند چنانکه: ’ان کانت الشمس طالعه فالنهار موجود’، جمله اول را که ’ان کانت الشمس طالعه’ باشد، مقدم گویند و جزء ثانی را که ’فالنهار موجود’ باشد، تالی نامند و این نیز مأخوذاز تلو است، (آنندراج) (غیاث اللغات) :
مقدم چون پدر تالی چو مادر
نتیجه هست فرزند ای برادر،
شبستری،
رجوع به اساس الاقتباس چ مدرس رضوی صص 68 - 70 و حاشیۀ ملاعبداﷲ و شرح شمسه و کتب دیگر علم منطق شود، (اصطلاح هندسی) مقدم آن بود که از دو چیز بنسبت نخستین یاد کنی و تالی آن بود که از پس یاد کنی و مقدم را بدو منسوب کنی، (التفهیم چ جلال همائی ص 19)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از تاش + ی (حاصل مصدر)، خواجه تاشی: هم خواجگی آتاشی (از ’آد’ بمعنی نام + تاشی) : هم نامی لقب تاشی: هم لقبی رجوع بتاش شود
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ نِ لِ)
ابن حسین تبریزی. مدرس شافعی، ملقب به حسام الدین در تبریز بزاده و در قسطنطنیه در 964 هجری قمری درگذشت. او راست: بحرالافکار و جز آن. (هدیه العارفین ج 1 ص 289)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
مرکّب از: ’ل ش و’، نیست و نابود شدن. منحوت است ازلاشی ٔ. (از اقرب الموارد) (از غیاث اللغات)، پوسیدن جثه و پراکنده گشتن اجزای وی از هم. (ناظم الاطباء)، اضمحلال. ریزیدن از یکدیگر. از هم پاشیدن. از هم فروریختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : الحدیث: سأل الزندیق الصادق علیه السلام: افیتلاشی الروح بعد خروجه عن قالبه ام هو باق. (ناظم الاطباء)، رجوع به تلاش شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
منسوب است به تابشه که نام جد ابوالفضل عبدالرحمن بن زریک تابشه بخاری تابشی است (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
نباتی است شبیه به لبلا و بسیار کم برگ و شاخهای آن از لبلا درازتر و بهر درختی که پیچد آن را خشک کند از این روی آن را بعربی عشقه گویند که بحالت عشق مناسب است و آن را به فارسی اخفاک و بهندی چان درید نامند. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
گشنیز صحرایی باشد، (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (آنندراج)، گشنیز کوهی، (برهان) (آنندراج)، گشنیج دشتی، (شرفنامۀ منیری)، گشنیز بری، (ناظم الاطباء)، تالگی، (ناظم الاطباء)، و رجوع به تالگی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تالی
تصویر تالی
پیرو، تابع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طالشی
تصویر طالشی
نادرست نویسی تالشی منسوب به طالش از مردم طالش، لهجه مردم طالش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلاشی
تصویر تلاشی
نیست شدن نابود گشتن، پراکنده شدن، نیستی نابودی، پراکندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تالی
تصویر تالی
از پی رونده، دنبال، دوّم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلاشی
تصویر تلاشی
((تَ))
از هم پاشیده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلاشی
تصویر تلاشی
فروپاشی
فرهنگ واژه فارسی سره
انهدام، پاچیدگی، پاشیدگی، پراکندگی، پوسیدگی، نیستی، ازهم گسیختن، متلاشی شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جانشین، جایگزین، ثانی، قائم مقام، اثر، حاصل، نتیجه، پیامد، دنباله، تلاوتگر، تلاوت کننده، شبیه، لنگه، مانند، مثل، نظیر، همانند، تابع، پس رو، دنباله رو، پی رو، جزء موخر (جمله شرطی)
متضاد: جزء مقدم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جمع آوری تتمه محصولات رها شده کشاورزی از سوی افراد کم بضاعت
فرهنگ گویش مازندرانی
نگاه دزدانه، سرک کشیدن، نوعی بازی کودکانه
فرهنگ گویش مازندرانی
گاوبانی شغل نگاهداری گاو
فرهنگ گویش مازندرانی