جدول جو
جدول جو

معنی تاقره - جستجوی لغت در جدول جو

تاقره
(قِ رَ)
ظرف. جعبه. جعبۀ کوچک. ج، تواقر. (از دزی ج 1 ص 139)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تاره
تصویر تاره
تار، رشته، نخ، رشتۀ باریک، تاه، تانه، تان
فرق سر، میان سر، تارک
تاریک
تارم، خرگاه، سراپرده، گنبد، خانۀ چوبی، نردۀ چوبی یا فلزی، چوب بستی که برای تاک درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(قِ)
آبی است به قطن. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
تاقره. رجوع به تاقره و دزی ج 1 ص 149 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ قِ رَ)
تقره. زیرۀ رومی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به لغت بربر زیرۀ رومی را گویند و آنرا به فارسی نانخواه و کردیا خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) ، گشنیز، دیگ افزار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نهری است در قره طاغ و هرسک که از قسمت جنوب شرقی جبال قره طاغ سرچشمه گرفته، بسوی شمال غربی و بعداً بطرف شمال روان میشود و پس از رسیدن به قصبۀ ’وفوجه’ بسمت شمال شرقی برگشته در مقدار قلیلی از مسافت، حدود بوسنه را مفروز سازد، و آنگاه با لیم متحد گشته نهر تاره را که مرزهای صرب را جدا سازد تشکیل میدهد، و طول مجرایش به 150هزار گز می رسد. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یک بار و یک مرتبه. (آنندراج) (غیاث اللغات). هنگام. یک بار. اصل آن تأره و همزۀ آن برای کثرت استعمال متروک شده. تارت. ج، تئر، تارات. (از منتهی الارب). رجوع به تارات شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
تارم که معرب آن طارم است. (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). طارم. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ نظام) :
همی کردم گه و بیگه نظاره
ندیدم کار دنیا راکناره...
مگر کایشان همی بیرون کشندم
از این هموار و بیدر سبز تاره.
ناصرخسرو (از دیوان چ کتاب خانه تهران صص 393- 394).
، تار. تار مو. تار ریسمان. تار چنگ. تار ابریشم. (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) : به بیست سالگی جمله سر او سپید بود که تاره ای موی سیاه نماند. (تاریخ طبرستان).
چون دیدۀموری و چو یک تارۀ مویی
آورده ببازار دهانی و میانی.
ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری).
چنگ غمش می زند بر دل هر تاره ای
کشف روان می کند معنی حبل الورید.
شاه قاسم انوار (از فرهنگ جهانگیری).
، تار. تارک سر. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). میان و فرق سر. (فرهنگ نظام) :
از هول کنون جان دهد برشوت
آنکس که همی تیر زد به تاره.
حکیم مختاری (از جهانگیری).
، تار. تاری. (جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) :
شود در گردن جانم سلاسل
خیال زلف او شبهای تاره.
خواجوی کرمانی.
، تار. تار جولاهگان باشد که نقیض پوداست. (برهان). تان جولاهان باشد. (جهانگیری). تار جامه بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 513). ریسمان واقع در طول پارچه، مقابل پود. (فرهنگ نظام) :
لباس عمر او را باد دایم
ز دولت پود و از اقبال تاره.
دقیقی (از احوال و اشعار رودکی ص 1284).
به قیدافه گفت او که پدرود باش
بجان تاره وچرخ را پود باش.
فردوسی.
ز تنگی چنان شد که چاره نماند
ز لشکر همی پود و تاره نماند.
فردوسی (از شرفنامۀ منیری).
، زبانۀ کپان. (برهان) (فرهنگ اوبهی). به این معنی بجای حرف اول، نون هم آمده است. (برهان). رجوع به ’ناره’ شود، تغار. (جهانگیری) (برهان). کاسۀ گلی لعاب دار بزرگ است که برای خوردن آب و ماست و غیر آنها استعمال میشود. (فرهنگ نظام). کاسۀ سفالین. آبخوری. تغار چوبی. کاسۀ چوبی
لغت نامه دهخدا
بیرونی در تحقیق ماللهند (ص 157) آرد: اما ’ژمکوت’ در موضعی است که یعقوب و فزاری یاد کرده اند وگفته اند که در دریای آن (حوالی) شهری است مسمی به ’تاره’، و من اثری از این اسم در کتب هند نیافته ام
لغت نامه دهخدا
(اَ رَهْ)
زرددندان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ومؤنث آن قرهاء است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ رَ)
موضعی است. (منتهی الارب). کوهی است به یمن که در آن دژی است به نام هطیف (ه) . (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
بقول اسدی نام جزیره ای است که گرشاسب آنگاه که به جنگ شاه لاقطه رفته بود بدانجا رسید:
فتادند روز دهم یکسره
به خرم گهی نام او قاقره.
(گرشاسب نامه ص 279).
و رجوع به ص 283 و 284 همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا
موضعی است. (منتهی الارب). موضعی است بین مکه و بصره. (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(قِ رَ)
ناحیه ای است در اندلس از اعمال شرقی طلیطله در آنجا حصاری است. (از معجم البلدان)
ناحیه ای به اندلس از اعمال شرقی طلیطله. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قِ رَ)
تأنیث باقر. شکافنده.
- رجل باقره، آنکه درعلوم جستجو کند و ژرف نگرد. (از تاج العروس).
- فتنه باقره، ف تنه عظیم ووسیع. (از تاج العروس) و در حدیث آمده است: ستأتی علی الناس فتنه باقره تدع الحلیم حیران. فتنه ای تفرقه انداز و مزیل الفت. (ناظم الاطباء) (آنندراج). یعنی شکافندۀ الفت و شق کننده عصا. (از اقرب الموارد). ورجوع به باقر شود.
لغت نامه دهخدا
(تَءْ رَ)
تاره. یک بار. (منتهی الارب). همزۀ آن برای کثرت استعمال متروک شد. (منتهی الارب). ج، تئر. (منتهی الارب). رجوع به تاره شود
لغت نامه دهخدا
(جَ رَ)
شهرکی است بمغرب از ناحیت هنین در سواحل تلمسان، و آن مولد عبدالمؤمن بن علی صاحب مغربست. (معجم البلدان). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(قِرَ)
از قرای یمامه است و دو قریه بدین نام است. (از تاج العروس) (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(قِ رَ)
بلای فرودآینده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(جِ رَ)
مؤنث تاجر. (اقرب الموارد) ، ناقۀ خریدار گیر، ضد کاسد. (منتهی الارب). اسب نجیب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَرْ رَ)
یکی از دو شعبه آب نهروان به عراق عرب. رجوع به تامره و نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی ج 3 ص 46 و 219 شود. این نام بضبط یاقوت ’تامرا’ است. رجوع بدان کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(مَرْ رَ)
ناحیتی است به عراق عرب که شعبه ای از نهروان از آنجا گذرد و آن را هم ’تامره’ نامند. (از نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی ج 3 ص 46 و 219). این نام بضبط یاقوت ’تامرا’ است. رجوع به تامرا شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
از وسائل آرایش مو که زنان شوهردار بکار برند. (فرهنگ پیانکی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاجره
تصویر تاجره
مونث تاجر زنی که بازرگانی کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاره
تصویر تاره
تیره و تاریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاقره
تصویر فاقره
پتیار سختی گژند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاره
تصویر تاره
((رِ یا رَ))
خانه چوبین، چوب بست که برای انگور و دیگر گیاهان رونده درست کنند، تارم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاره
تصویر تاره
دفعه، مرتبه، مره، جمع تارات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاره
تصویر تاره
((رِ یا رَ))
تار، تاریک، تاری
فرهنگ فارسی معین
چوبی که از وسط سنگ آسیاب می گذرد
فرهنگ گویش مازندرانی