از درختان جنگلی شبیه درخت گز که چوب آن را برای سوزاندن به کار می برند و آتش آن بادوام و زغالش نیز معروف است، تاخ، طاق، توغ، آق خزک، غضا، برای مثال دارم اسبی کش استخوان در پوست / هست چون در جوال هیزم تاغ (کمال الدین اسماعیل - ۴۶۷)
از درختان جنگلی شبیه درخت گز که چوب آن را برای سوزاندن به کار می برند و آتش آن بادوام و زغالش نیز معروف است، تاخ، طاق، توغ، آق خَزَک، غَضا، برای مِثال دارم اسبی کش استخوان در پوست / هست چون در جوال هیزم تاغ (کمال الدین اسماعیل - ۴۶۷)
قلعه ای در سیستان، (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) : آنکه برکند به یک حمله در قلعۀ تاغ آنکه بگشاد به یک تیر دژ ارگ زرنگ، فرخی (از آنندراج)
قلعه ای در سیستان، (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) : آنکه برکند به یک حمله در قلعۀ تاغ آنکه بگشاد به یک تیر دژ ارگ زرنگ، فرخی (از آنندراج)
تاخ، (فرهنگ جهانگیری)، چوبی بود بقوت، که آتش آن ده شبانه روز بماند و عرب غضاء گوید، (صحاح الفرس)، درختی است که چوب آن را هیزم سازند و آتش آن بسیار بماند و بعربی غضاء گویند، (برهان)، درختی است، (شرفنامۀ منیری)، توغ، (فرهنگ اوبهی)، تاغ و تاخ درختی است که آتش چوب آن دیر ماند، قوسی گوید که قریب به ده روز، و در سامانی نوشته که آن را آزاددرخت نیز گویند چنانکه در قانون است، (غیاث اللغات)، هیزم کوهی که اگر آتش آن را ضبط کنند مدتی ماند و آن را توغ نیز گویند، (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف)، درختی است که آتش هیزم آن بسیاردوام کند، (آنندراج) (انجمن آرا)، درخت تاخ و غضا، (ناظم الاطباء)، درختی است خودرو که هیزم و زغالش پردوام است، (فرهنگ نظام)، چون از ابتدای اسلام تا چند سال قبل زبان علمی ایران مثل سایر مسلمانان عالم عربی بود لهذا ایرانیها، بسیاری از الفاظ فارسی را با حروف عربی نوشتند مثل طهران و اصفهان و طبرستان و غیر آنها، این لفظ را هم با حروف عربی ’تاق’ و ’طاق’ نوشتند و حتی شاعری هم آن را قافیه قرار داده که گوید: در جوالت کنم چو هیزم طاق به تبر کوبمت طراق طراق، اگر تاغ و تراغ بنویسیم که هردو فارسی است، شعر درست میشود، (فرهنگ نظام)، تاغ، تاخ، درختی است صحرائی که آتش چوب آن از هیزم دیگر بیشتر ماند و بعربی غضاگویند و گاهی ’تاق’ نیز گویند و این از تغییر لهجه است چه قاف در لفظ فرس نیامده ... اما در سامانی ’تاخ’ نام شجری است که آن را آزاددرخت نیز گویند و آن راباری است شبیه بکنار و آن را ’تاخک’ گویند بطریق تصغیر و معرب آن طاخک باشد و شیخ الرئیس در قانون گوید:آزاددرخت شجره معروفه لها ثمره شبیهه بالنبق و یسمونه بالری شجره الاهلیلج و کنار و بطبرستان طاخک، و ظاهراً در بیت اسدی: پر از کوه و بیشه جزیری فراخ درختش همه عود و بادام و تاخ، نیز بمعنی تاغ نباشد چه آن را در برابر عود و بادام آوردن در تعریف اشجار جزیره نیکو نباشد، (فرهنگ رشیدی)، زنزلخت، آزاددرخت، آق خزک، تغز، ترگز، سکساول، تاق، آقای کریم ساعی در جنگل شناسی آرد: هالوکزیلون درختچه ایست مخصوص کویر و شوره زار که سه گونه آن را نام برده اند: ’هالوکزیلون آموداندرون’ که در اطراف کویر خوار و دامغان بنام ’تاغ’ خوانده میشود، ’هالوکزیلون آفی لوم’ که در کویرهای خراسان بنام ’قره خزک’ و ’هالوکزیلون پرسی کوم’ بنام ’آق خزک’ نامیده میشود، (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 379)، رجوع به ج 2 همین کتاب ص 134 و 135شود: آبست جود او و دل دوست چون خوید خشمش چو آتش است و تن خصم خشک تاغ، قطران (از فرهنگ رشیدی)، و آتش تاغ از داغ فراق آسان تر است، (تفسیر ابوالفتوح رازی)، دارم اسبی کش استخوان در پوست هست چون در جوال هیزم تاغ، کمال اسماعیل (از فرهنگ جهانگیری)، رجوع به تاخ و توغ و تاق و آزاددرخت و طاق و لسان العجم ص 280 شود، بداغ، گل پنبه، رجوع به بداغ شود، تخم مرغ، (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء)
تاخ، (فرهنگ جهانگیری)، چوبی بود بقوت، که آتش آن ده شبانه روز بماند و عرب غضاء گوید، (صحاح الفرس)، درختی است که چوب آن را هیزم سازند و آتش آن بسیار بماند و بعربی غضاء گویند، (برهان)، درختی است، (شرفنامۀ منیری)، توغ، (فرهنگ اوبهی)، تاغ و تاخ درختی است که آتش چوب آن دیر ماند، قوسی گوید که قریب به ده روز، و در سامانی نوشته که آن را آزاددرخت نیز گویند چنانکه در قانون است، (غیاث اللغات)، هیزم کوهی که اگر آتش آن را ضبط کنند مدتی ماند و آن را توغ نیز گویند، (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف)، درختی است که آتش هیزم آن بسیاردوام کند، (آنندراج) (انجمن آرا)، درخت تاخ و غضا، (ناظم الاطباء)، درختی است خودرو که هیزم و زغالش پردوام است، (فرهنگ نظام)، چون از ابتدای اسلام تا چند سال قبل زبان علمی ایران مثل سایر مسلمانان عالم عربی بود لهذا ایرانیها، بسیاری از الفاظ فارسی را با حروف عربی نوشتند مثل طهران و اصفهان و طبرستان و غیر آنها، این لفظ را هم با حروف عربی ’تاق’ و ’طاق’ نوشتند و حتی شاعری هم آن را قافیه قرار داده که گوید: در جوالت کنم چو هیزم طاق به تبر کوبمت طراق طراق، اگر تاغ و تراغ بنویسیم که هردو فارسی است، شعر درست میشود، (فرهنگ نظام)، تاغ، تاخ، درختی است صحرائی که آتش چوب آن از هیزم دیگر بیشتر ماند و بعربی غضاگویند و گاهی ’تاق’ نیز گویند و این از تغییر لهجه است چه قاف در لفظ فرس نیامده ... اما در سامانی ’تاخ’ نام شجری است که آن را آزاددرخت نیز گویند و آن راباری است شبیه بکنار و آن را ’تاخک’ گویند بطریق تصغیر و معرب آن طاخک باشد و شیخ الرئیس در قانون گوید:آزاددرخت شجره معروفه لها ثمره شبیهه بالنبق و یسمونه بالری شجره الاهلیلج و کنار و بطبرستان طاخک، و ظاهراً در بیت اسدی: پر از کوه و بیشه جزیری فراخ درختش همه عود و بادام و تاخ، نیز بمعنی تاغ نباشد چه آن را در برابر عود و بادام آوردن در تعریف اشجار جزیره نیکو نباشد، (فرهنگ رشیدی)، زنزلخت، آزاددرخت، آق خزک، تغز، ترگز، سکساول، تاق، آقای کریم ساعی در جنگل شناسی آرد: هالوکزیلون درختچه ایست مخصوص کویر و شوره زار که سه گونه آن را نام برده اند: ’هالوکزیلون آموداندرون’ که در اطراف کویر خوار و دامغان بنام ’تاغ’ خوانده میشود، ’هالوکزیلون آفی لوم’ که در کویرهای خراسان بنام ’قره خزک’ و ’هالوکزیلون پرسی کوم’ بنام ’آق خزک’ نامیده میشود، (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 379)، رجوع به ج 2 همین کتاب ص 134 و 135شود: آبست جود او و دل دوست چون خوید خشمش چو آتش است و تن خصم خشک تاغ، قطران (از فرهنگ رشیدی)، و آتش تاغ از داغ فراق آسان تر است، (تفسیر ابوالفتوح رازی)، دارم اسبی کش استخوان در پوست هست چون در جوال هیزم تاغ، کمال اسماعیل (از فرهنگ جهانگیری)، رجوع به تاخ و توغ و تاق و آزاددرخت و طاق و لسان العجم ص 280 شود، بداغ، گل پنبه، رجوع به بداغ شود، تخم مرغ، (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء)
ویژگی کره اسبی که هنوز زین بر پشتش نگذاشته باشند، برای مثال بشوی نرم هم بصیر و درم / چون به زین و لگام تندستاغ (شهید بلخی - لغت فرس - ستاغ)، نازا، سترون
ویژگی کره اسبی که هنوز زین بر پشتش نگذاشته باشند، برای مِثال بشوی نرم هم بصیر و درم / چون به زین و لگام تندستاغ (شهید بلخی - لغت فرس - ستاغ)، نازا، سترون
داغداغان، از درختان جنگلی با برگ های بیضی و دندانه دار و نوک تیز، گل های سبز رنگ و میوۀ ریز و آبدار به رنگ خاکی یا کبود که در نواحی شمالی ایران می روید و بلندیش تا ۲۰ متر می رسد، از ریشه و پوست آن مادۀ زرد رنگی گرفته می شود و از دانۀ آن هم روغن می گیرند، برگ و ریشۀ آن در طب قدیم برای معالجۀ اسهال به کار می رفته تا، ته، تی، تادار، تادانه، ته دار، تی گیله، تایله، تاه، دغدغان
داغداغان، از درختان جنگلی با برگ های بیضی و دندانه دار و نوک تیز، گل های سبز رنگ و میوۀ ریز و آبدار به رنگ خاکی یا کبود که در نواحی شمالی ایران می روید و بلندیش تا ۲۰ متر می رسد، از ریشه و پوست آن مادۀ زرد رنگی گرفته می شود و از دانۀ آن هم روغن می گیرند، برگ و ریشۀ آن در طب قدیم برای معالجۀ اسهال به کار می رفته تا، تَه، تی، تادار، تادانه، تَه دار، تی گیلَه، تایلَه، تاه، دِغدِغان
هر زن شیردهنده. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) ، مادۀ هر حیوانی که شیر بسیار دهد. (برهان). مادۀ حیوان که شیر دهد. (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (آنندراج) ، ستاغ به معنی زن نازا باشد. (فرهنگ نظام). رجوع به ستاغ شود، دزد و راهزن و قطاع الطریق، گله و رمه، گروه. (از ناظم الاطباء)
هر زن شیردهنده. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) ، مادۀ هر حیوانی که شیر بسیار دهد. (برهان). مادۀ حیوان که شیر دهد. (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (آنندراج) ، ستاغ به معنی زن نازا باشد. (فرهنگ نظام). رجوع به ستاغ شود، دزد و راهزن و قطاع الطریق، گله و رمه، گروه. (از ناظم الاطباء)
تیکندست. تیقندست. بزبان اهل بربر دوائی است که آن را عاقرقرحا گویند. (برهان) (آنندراج). عاقرقرحا. (ناظم الاطباء). بزبان بربر عاقرقرحا. (لکلرک ج 1 ص 302). رجوع به عاقرقرحا شود. ’پیرتر’ را هنوز در الجزایر بزبان عامیانه ’تیغندست’ گویند که در آن جا بسیار مستعمل است. (از لکلرک ج 2 ص 302). دزی نویسد: تاغندست (بربری) (پیرتر) بصورت تیغنطست هم آمده، و مؤلف فرهنگ منصوری رازی میگوید که عاقرقرحا در مغرب ناشناخته است، و بسیاری از مؤلفان در این که عاقرقرحا را همان تیغنطست دانسته اند دچار اشتباه شده اند. این کلمه بصورت تغندی نیز آمده است. (دزی ذیل قوامیس عرب ج 1 ص 139)
تیکندست. تیقندست. بزبان اهل بربر دوائی است که آن را عاقرقرحا گویند. (برهان) (آنندراج). عاقرقرحا. (ناظم الاطباء). بزبان بربر عاقرقرحا. (لکلرک ج 1 ص 302). رجوع به عاقرقرحا شود. ’پیرتر’ را هنوز در الجزایر بزبان عامیانه ’تیغندست’ گویند که در آن جا بسیار مستعمل است. (از لکلرک ج 2 ص 302). دزی نویسد: تاغندست (بربری) (پیرتر) بصورت تیغَنطَست هم آمده، و مؤلف فرهنگ منصوری رازی میگوید که عاقرقرحا در مغرب ناشناخته است، و بسیاری از مؤلفان در این که عاقرقرحا را همان تیغنطست دانسته اند دچار اشتباه شده اند. این کلمه بصورت تغندی نیز آمده است. (دزی ذیل قوامیس عرب ج 1 ص 139)