جدول جو
جدول جو

معنی تازان - جستجوی لغت در جدول جو

تازان
در حال تاختن، مؤلف فرهنگ نظام آرد: صفت مشبهۀ تاختن است بمعنی تازنده و تاخت کننده:
ابا جوشن و ترک و رومی کلاه
شب و روز چون باد تازان براه،
فردوسی،
بر این شهر بگذشت پویان دو تن
پر از گرد و بی آب گشته دهن
یکی غرم تازان ز دم ّ سوار
که چون او ندیدم بر ایوان نگار،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7ص 1936)،
برون رفت تازان بمانند گرد
درفشی پس پشت او لاژورد،
فردوسی،
بهر کارداری و خودکامه ای
فرستاد تازان یکی نامه ای،
فردوسی،
بزرگان که با طوق و افسر بدند
جهانجوی و از تخم نوذر بدند
برفتند یکسر ز پیش سپاه
گرازان و تازان بنزدیک شاه،
فردوسی،
بیامد دژم روی تازان براه
چو بردند جوینده را نزد شاه،
فردوسی،
بگشتند گرد لب جویبار
گرازان و تازان زبهر شکار،
فردوسی،
سواری ز قنوج تازان برفت
به آگاه کردن بر شاه تفت،
فردوسی،
هزیمت گرفتند ایرانیان
بسی نامور کشته شد در میان ...
سوی شاه ایران بیامد سپاه
شب تیره و روز تازان براه،
فردوسی،
شب و روز تازان چو باد دمان
نه پروای آب و نه اندوه نان،
فردوسی،
فرستاده تازان به ایران رسید
ز خاقان بگفت آنچه دید و شنید،
فردوسی،
فرستاده با نامه تازان ز جای
بیک هفته آمد سوی سوفرای،
فردوسی،
فرستاده ای خواست از در جوان
فرستاد تازان بر پهلوان،
فردوسی،
فرستاده تازان بکابل رسید
وزو شاه کابل سخنها شنید،
فردوسی،
که افراسیاب و فراوان سپاه
پدید آمد از دور تازان براه،
فردوسی،
هجیر آمد از پیش خسرو دمان
گرازان و تازان و دل شادمان،
فردوسی،
همی رفت تازان بکردار دود
چنان چون سپهبدش فرموده بود،
فردوسی،
هیچ سائل نکند از تو سوءالی که نه زود
سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال،
فرخی،
خجسته خواجۀ والا در آن زیبا نگارستان
گرازان روی سنبل ها و تازان زیر عرعرها،
منوچهری،
آن دیو سوار اندر وقت تازان برفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117)، و بخیلتاش دادند و وی برفت تازان، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118)، و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر، آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 157)،
رسید آن یکی نیز تازان نوند
گرفته سواری بخم ّ کمند،
(گرشاسبنامه)،
سوارانی سراندازان و تازان
همه با جوشن سیمین و مغفر،
ناصرخسرو،
کناره گیر ازو کاین سوار تازانست
کسی کنار نگیرد سوار تازان را،
ناصرخسرو،
گاهی سفیدپوش چو آبست و همچو آب
شوریده و مسلسل و تازان ز هر عظام،
خاقانی،
خون خوری ترکانه کاین از دوستی است
خون مخور ترکی مکن تازان مشو،
خاقانی،
روان کردند مهد آن دلنوازان
چو مه تابان و چون خورشید تازان،
نظامی،
یاوران آمدند و انبازان
هر یک از گوشه ای برون تازان،
سعدی
لغت نامه دهخدا
تازان
جمع واژۀ تاز، بمعنی محبوبان و امردان، (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
تازان
در حال تاختن، بتاخت با سرعت (آن دیو سوار اندر وقت تازان برفت) (بیهقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تازان
در حال تاختن، به تاخت، باسرعت
تصویری از تازان
تصویر تازان
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نازان
تصویر نازان
(دخترانه)
فخرکننده، نازکننده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تابان
تصویر تابان
(دخترانه و پسرانه)
تابنده، منور، روشن، درخشان، ریشه تاباندن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رازان
تصویر رازان
(دخترانه)
نام روستایی در نزدیکی خرم آباد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بازان
تصویر بازان
(دخترانه)
بازنده، در حال باختن، پرنده شکاری، نام روستایی در کردستان، باز، جمع، (نگارش کردی: بازان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قازان
تصویر قازان
(پسرانه)
پادشاه مغولی ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غازان
تصویر غازان
(پسرانه)
قازان، پادشاه مغولی ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تالان
تصویر تالان
تاراج
واحد اندازه گیری وزن در یونان باستان، واحد پول در یونان باستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازیان
تصویر تازیان
تازنده، دونده، دواننده، تاخت و تازکننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تابان
تصویر تابان
تابنده، درخشان، روشن، روشنایی دهنده، بن مضارع تاباندن، برافروخته
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ)
مخفف تازیانه است که قمچی باشد. (برهان) (آنندراج). مخفف تازیانه. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ خطی کتاب خانه مؤلف) (انجمن آرا). تازیانه. (شرفنامۀ منیری). شلاق. محمد معین در حاشیۀ برهان آرد: از تازان + ه (آلت) ، پهلوی تاچانک:
گر ایدونکه تازانه بازآورم
مگر سر بکوشش (فراز) آورم.
فردوسی (از شرفنامۀ منیری).
من این درع و تازانه برداشتم
بتوران دگر خوار بگذاشتم.
فردوسی.
شوم زود تازانه بازآورم
اگرچند رنج دراز آورم.
فردوسی.
یکی بنده تازانۀ شاه را
ببرد و بیاراست درگاه را
سپه را ز سالار و گردنکشان
جز آن تازیانه نبودی نشان.
فردوسی.
پرستنده تازانۀ شهریار
بیاویخت از درگه ماهیار.
فردوسی.
بزد بر سر مرد تازانه چند
فکندن همی خواست دم ّ سمند.
اسدی (از فرهنگ جهانگیری).
سر تازانه خسرو اندرآخت
خرقه زآن جایگه برون انداخت.
سنائی.
گر به تشریف قبولم بنوازی ملکم
ور به تازانۀ قهرم بزنی شیطانم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاوان
تصویر تاوان
غرامت، جریمه، وجه، خسارت، جبران ضرر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تانان
تصویر تانان
نالیدن، آب ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازدن
تصویر تازدن
تا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ناز کننده استغنا نماینده، فخر کننده: ببالا چو سرو و بدیدار ماه جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه (شا. لغ)، بالنده: دو تا گشت آن سرو نازان بباغ همان تیره گشت آن فروزان چراغ (شا. لغ)، ناز کنان عشوه کنان: (و او در عماری نشسته بود و خرامان و نازان همی شد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یازان
تصویر یازان
آهنگ کنان، قصد کننده، متمایل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاران
تصویر تاران
تیره و تاریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تالان
تصویر تالان
یونانی سنگی برابر با شست منه پارسی مغولی تاراج
فرهنگ لغت هوشیار
جمع تازه (بیشتر از جنبش این تازگان نوسفران و کهن آوارگان) (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازیان
تصویر تازیان
دوان دوان تاخت کنان تازنده دونده، متحرک جنبان، قصد کنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابان
تصویر تابان
روشن و براق، جلادار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توزان
تصویر توزان
مقابل و روبرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازان
تصویر بازان
تالاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازانه
تصویر تازانه
شلاق قمچی تازیانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازانه
تصویر تازانه
((نِ))
شلاق، تازیانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تابان
تصویر تابان
روشن، درخشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاران
تصویر تاران
تار، تاریک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاوان
تصویر تاوان
غرامت، جریمه، عوض، بدل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تالان
تصویر تالان
تاراج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تالان
تصویر تالان
واحد وزنی در یونان قدیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاوان
تصویر تاوان
جریمه، غرامت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تازیان
تصویر تازیان
اعراب
فرهنگ واژه فارسی سره