جدول جو
جدول جو

معنی تارژه - جستجوی لغت در جدول جو

تارژه
(ژِ)
گی - ژان - باتیست. رجل سیاسی فرانسه. وی در سال 1733 میلادی در پاریس متولد شد و به سال 1807 میلادی در ’مولیر’ درگذشت. وی در سال 1752 میلادی از پاریس به نمایندگی مجلس انتخاب شد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تارکه
تصویر تارکه
تارک، ترک کننده، رها کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاره
تصویر تاره
تار، رشته، نخ، رشتۀ باریک، تاه، تانه، تان
فرق سر، میان سر، تارک
تاریک
تارم، خرگاه، سراپرده، گنبد، خانۀ چوبی، نردۀ چوبی یا فلزی، چوب بستی که برای تاک درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
بیرونی در تحقیق ماللهند (ص 157) آرد: اما ’ژمکوت’ در موضعی است که یعقوب و فزاری یاد کرده اند وگفته اند که در دریای آن (حوالی) شهری است مسمی به ’تاره’، و من اثری از این اسم در کتب هند نیافته ام
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نهری است در قره طاغ و هرسک که از قسمت جنوب شرقی جبال قره طاغ سرچشمه گرفته، بسوی شمال غربی و بعداً بطرف شمال روان میشود و پس از رسیدن به قصبۀ ’وفوجه’ بسمت شمال شرقی برگشته در مقدار قلیلی از مسافت، حدود بوسنه را مفروز سازد، و آنگاه با لیم متحد گشته نهر تاره را که مرزهای صرب را جدا سازد تشکیل میدهد، و طول مجرایش به 150هزار گز می رسد. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یک بار و یک مرتبه. (آنندراج) (غیاث اللغات). هنگام. یک بار. اصل آن تأره و همزۀ آن برای کثرت استعمال متروک شده. تارت. ج، تئر، تارات. (از منتهی الارب). رجوع به تارات شود
لغت نامه دهخدا
(ژِ)
تلفظ فرانسوی ’طنجه’ شهر و بندری است به مراکش که بر کنار تنگۀ جبل طارق واقع است و 46000 تن سکنه دارد و مرکز یک منطقۀ بین المللی بمساحت 583هزار مترمربع است که در این منطقه 100000 تن سکونت دارند
لغت نامه دهخدا
(رِ کَ / کِ)
مؤنث تارک. رجوع بتارک شود، تارکۀ دنیا،رهبانه. زن تارک دنیا
لغت نامه دهخدا
(رِ زَ)
مؤنث تارز. (آنندراج) (منتهی الارب). رجوع به تارز شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
تار کوچک. رجوع به تار شود
لغت نامه دهخدا
(رُ جَ)
طرّاز. شهری است به اسپانیا (غرناطه) (ایالت مالقه) که 5000 تن سکنه و باغهای انگور بسیار نیکو دارد. تجارت آنجا مشروبات الکلی و میوه است و کارخانه های پارچه بافی دارد
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
تارم که معرب آن طارم است. (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). طارم. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ نظام) :
همی کردم گه و بیگه نظاره
ندیدم کار دنیا راکناره...
مگر کایشان همی بیرون کشندم
از این هموار و بیدر سبز تاره.
ناصرخسرو (از دیوان چ کتاب خانه تهران صص 393- 394).
، تار. تار مو. تار ریسمان. تار چنگ. تار ابریشم. (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) : به بیست سالگی جمله سر او سپید بود که تاره ای موی سیاه نماند. (تاریخ طبرستان).
چون دیدۀموری و چو یک تارۀ مویی
آورده ببازار دهانی و میانی.
ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری).
چنگ غمش می زند بر دل هر تاره ای
کشف روان می کند معنی حبل الورید.
شاه قاسم انوار (از فرهنگ جهانگیری).
، تار. تارک سر. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). میان و فرق سر. (فرهنگ نظام) :
از هول کنون جان دهد برشوت
آنکس که همی تیر زد به تاره.
حکیم مختاری (از جهانگیری).
، تار. تاری. (جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) :
شود در گردن جانم سلاسل
خیال زلف او شبهای تاره.
خواجوی کرمانی.
، تار. تار جولاهگان باشد که نقیض پوداست. (برهان). تان جولاهان باشد. (جهانگیری). تار جامه بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 513). ریسمان واقع در طول پارچه، مقابل پود. (فرهنگ نظام) :
لباس عمر او را باد دایم
ز دولت پود و از اقبال تاره.
دقیقی (از احوال و اشعار رودکی ص 1284).
به قیدافه گفت او که پدرود باش
بجان تاره وچرخ را پود باش.
فردوسی.
ز تنگی چنان شد که چاره نماند
ز لشکر همی پود و تاره نماند.
فردوسی (از شرفنامۀ منیری).
، زبانۀ کپان. (برهان) (فرهنگ اوبهی). به این معنی بجای حرف اول، نون هم آمده است. (برهان). رجوع به ’ناره’ شود، تغار. (جهانگیری) (برهان). کاسۀ گلی لعاب دار بزرگ است که برای خوردن آب و ماست و غیر آنها استعمال میشود. (فرهنگ نظام). کاسۀ سفالین. آبخوری. تغار چوبی. کاسۀ چوبی
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاره
تصویر تاره
تیره و تاریک
فرهنگ لغت هوشیار
مادینه تارک رهاییده وانهاده مونث تارک. یا تارکه دنیا. زنی که از دنیااعراض کرده زاهده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارژه
تصویر شارژه
فرانسوی پر، بارشده پربار، دارا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تارچه
تصویر تارچه
تار کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاره
تصویر تاره
دفعه، مرتبه، مره، جمع تارات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاره
تصویر تاره
((رِ یا رَ))
خانه چوبین، چوب بست که برای انگور و دیگر گیاهان رونده درست کنند، تارم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاره
تصویر تاره
((رِ یا رَ))
تار، تاریک، تاری
فرهنگ فارسی معین
چوبی که از وسط سنگ آسیاب می گذرد
فرهنگ گویش مازندرانی