جدول جو
جدول جو

معنی تاره - جستجوی لغت در جدول جو

تاره
تار، رشته، نخ، رشتۀ باریک، تاه، تانه، تان
فرق سر، میان سر، تارک
تاریک
تارم، خرگاه، سراپرده، گنبد، خانۀ چوبی، نردۀ چوبی یا فلزی، چوب بستی که برای تاک درست می کنند
تصویری از تاره
تصویر تاره
فرهنگ فارسی عمید
تاره
بیرونی در تحقیق ماللهند (ص 157) آرد: اما ’ژمکوت’ در موضعی است که یعقوب و فزاری یاد کرده اند وگفته اند که در دریای آن (حوالی) شهری است مسمی به ’تاره’، و من اثری از این اسم در کتب هند نیافته ام
لغت نامه دهخدا
تاره(رَ / رِ)
تارم که معرب آن طارم است. (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). طارم. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ نظام) :
همی کردم گه و بیگه نظاره
ندیدم کار دنیا راکناره...
مگر کایشان همی بیرون کشندم
از این هموار و بیدر سبز تاره.
ناصرخسرو (از دیوان چ کتاب خانه تهران صص 393- 394).
، تار. تار مو. تار ریسمان. تار چنگ. تار ابریشم. (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) : به بیست سالگی جمله سر او سپید بود که تاره ای موی سیاه نماند. (تاریخ طبرستان).
چون دیدۀموری و چو یک تارۀ مویی
آورده ببازار دهانی و میانی.
ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری).
چنگ غمش می زند بر دل هر تاره ای
کشف روان می کند معنی حبل الورید.
شاه قاسم انوار (از فرهنگ جهانگیری).
، تار. تارک سر. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). میان و فرق سر. (فرهنگ نظام) :
از هول کنون جان دهد برشوت
آنکس که همی تیر زد به تاره.
حکیم مختاری (از جهانگیری).
، تار. تاری. (جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) :
شود در گردن جانم سلاسل
خیال زلف او شبهای تاره.
خواجوی کرمانی.
، تار. تار جولاهگان باشد که نقیض پوداست. (برهان). تان جولاهان باشد. (جهانگیری). تار جامه بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 513). ریسمان واقع در طول پارچه، مقابل پود. (فرهنگ نظام) :
لباس عمر او را باد دایم
ز دولت پود و از اقبال تاره.
دقیقی (از احوال و اشعار رودکی ص 1284).
به قیدافه گفت او که پدرود باش
بجان تاره وچرخ را پود باش.
فردوسی.
ز تنگی چنان شد که چاره نماند
ز لشکر همی پود و تاره نماند.
فردوسی (از شرفنامۀ منیری).
، زبانۀ کپان. (برهان) (فرهنگ اوبهی). به این معنی بجای حرف اول، نون هم آمده است. (برهان). رجوع به ’ناره’ شود، تغار. (جهانگیری) (برهان). کاسۀ گلی لعاب دار بزرگ است که برای خوردن آب و ماست و غیر آنها استعمال میشود. (فرهنگ نظام). کاسۀ سفالین. آبخوری. تغار چوبی. کاسۀ چوبی
لغت نامه دهخدا
تاره(رَ)
یک بار و یک مرتبه. (آنندراج) (غیاث اللغات). هنگام. یک بار. اصل آن تأره و همزۀ آن برای کثرت استعمال متروک شده. تارت. ج، تئر، تارات. (از منتهی الارب). رجوع به تارات شود
لغت نامه دهخدا
تاره(رَ)
نهری است در قره طاغ و هرسک که از قسمت جنوب شرقی جبال قره طاغ سرچشمه گرفته، بسوی شمال غربی و بعداً بطرف شمال روان میشود و پس از رسیدن به قصبۀ ’وفوجه’ بسمت شمال شرقی برگشته در مقدار قلیلی از مسافت، حدود بوسنه را مفروز سازد، و آنگاه با لیم متحد گشته نهر تاره را که مرزهای صرب را جدا سازد تشکیل میدهد، و طول مجرایش به 150هزار گز می رسد. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
تاره
تیره و تاریک
تصویری از تاره
تصویر تاره
فرهنگ لغت هوشیار
تاره((رِ یا رَ))
خانه چوبین، چوب بست که برای انگور و دیگر گیاهان رونده درست کنند، تارم
تصویری از تاره
تصویر تاره
فرهنگ فارسی معین
تاره
دفعه، مرتبه، مره، جمع تارات
تصویری از تاره
تصویر تاره
فرهنگ فارسی معین
تاره((رِ یا رَ))
تار، تاریک، تاری
تصویری از تاره
تصویر تاره
فرهنگ فارسی معین
تاره
چوبی که از وسط سنگ آسیاب می گذرد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تارخ
تصویر تارخ
(پسرانه)
نام پدر ابراهیم (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تارا
تصویر تارا
(دخترانه)
ستاره، ستاره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تارح
تصویر تارح
(پسرانه)
نام پدر ابراهیم (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
(سُ خَ)
زدن با.
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ)
لیف جولاهگان و شومالان باشد و آن جاروب مانندی است که بدان آش و آهار بر تارمالند. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تابه
تصویر تابه
بازگشت از گناه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه
تصویر تازه
نو باشد، مقابل کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تارو
تصویر تارو
کنه که بر گاو و دیگر جانوران چسبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تارم
تصویر تارم
خانه چوبی، سرا پرده
فرهنگ لغت هوشیار
مادینه تارک رهاییده وانهاده مونث تارک. یا تارکه دنیا. زنی که از دنیااعراض کرده زاهده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاجره
تصویر تاجره
مونث تاجر زنی که بازرگانی کند
فرهنگ لغت هوشیار
کله سر، فرق سر بمعنی ترک کننده و رها کننده بمعنی ترک کننده و رها کننده رهاییده چشم پوشیده دست بداشته رسته کله سرفرق سریان سر آدمی، قسمت اعلای هرچیز قله، مغز دماغ، آنچه که در جنگ بر سر گذارند کلاه خود مغفر و مانند آن، راس (مثلث وغیره)، یاتارک سر. فرق سر میان بالای سر. ترک کننده رها کننده دست بدارنده. یا تارک ادب. بی ادب گستاخ. یا تارک دنیا. آنکه از دنیا اعراض کند زاهد پارسا. یا تارک صلاه (صلوه)، آنکه نماز نگزارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تارض
تصویر تارض
درنگیدن، به زمین چسبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تارس
تصویر تارس
مرد با سپر سپر دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تارچه
تصویر تارچه
تار کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاپه
تصویر تاپه
سرگین گاو تپه تاپال تپاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تارت
تصویر تارت
یکباره، هنگام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاچه
تصویر تاچه
لنگه خرد یک لنگه از خورجین یک عدل یک جوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاسه
تصویر تاسه
اندوه و ملامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تافه
تصویر تافه
اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاله
تصویر تاله
پارسائی، خداپرستی بیخود، سرگشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باره
تصویر باره
قاعده و قانون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازه
تصویر تازه
جدید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باره
تصویر باره
موضوع، مورد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تارم
تصویر تارم
آلاچق
فرهنگ واژه فارسی سره