جدول جو
جدول جو

معنی تادروس - جستجوی لغت در جدول جو

تادروس
وهبی تادروس بک، ناظر مدارس قبطیه در قاهره و معلم سابق زبانها در مدرسه ’الاقباط بحاره السقایین’. او راست: 1- الاثر الجلیل فی رثاء افندینا اسماعیل چ مصر 1313 هجری قمری 2- الاثر النفیس فی تاریخ بطرس الاکبر و محاکمه الکسیس، چ بولاق 1322 هجری قمری 1904/ میلادی در 160 صفحه. 3- ترجمه الامیرعریان بک، رئیس سابق کتاب نظارت مالیه و در آخر آن مرثیه ای برای وی و مدح باسیلی بک مستشار محکمۀ استیناف، چ بولاق 1305 هجری قمری/ 1888م. در 12 صفحه. 4- الخلاصه الذهبیه فی اللغه العربیه در بولاق بسال 1292 ه. ق. 5- عنوان التوفیق فی قصه سیدنا یوسف الصدیق که در آخر آن مقدمه ای ادبی است. در مطبعه الاعلامیه بسال 1302 هجری قمری در 88 صفحه چاپ شده. 6- مرآه الظرف فی فن الصرف، در مصر بسال 1307 هجری قمری در 103 صفحه طبع شده. (از معجم المطبوعات ج 2 ستون 1924- 1925)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شادروز
تصویر شادروز
(دخترانه)
نیکروز، خوشبخت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سایروس
تصویر سایروس
(پسرانه)
سیروس یا کوروش
فرهنگ نامهای ایرانی
صمغی زرد رنگ و تلخ شبیه کهربا که از پوست درختی پیوسته سبز از تیرۀ مخروطیان به دست می آید و در طب و نقاشی به کار می رود، سندر، کنایه از زرد رنگ، برای مثال کمان را به زه کرد پس اشکبوس / تنی لرز لرزان رخی سندروس (فردوسی - ۳/۱۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادروج
تصویر بادروج
نوعی ریحان با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سرخ رنگ، ریحان کوهی، بادرو، بورنگ، بوینگ، ترۀ خراسانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادروز
تصویر شادروز
نیک روز، خوشبخت
فرهنگ فارسی عمید
شارل، آرشیتکت فرانسوی. متولد پاریس به سال 1653 و متوفی به سال 1700م. او بنیانگذار طاق نصرت پیرورا در منت پلیه است
لغت نامه دهخدا
ژوزه، یکی از طباعان معروف قرن 16 میلادی است، مطبعۀ بزرگی در پاریس تأسیس کرد، و بطبع و نشر مقدار کثیری از آثار نافعه خدمت کرده و بترقی فن طبع کوشیده است، رجوع به مادۀ بعد شود، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
کنراد، پسر ژوزه بادیوس، از طباعان معروف است و مانند پدرش بترقی و پیشرفت فن طبع خدماتی کرد، رجوع بمادۀ قبل شود، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
تاتیوس، از پادشاهان کورها (سابین) بنا بروایت افسانه، وی برای انتقام گرفتن از ’رومولس’ که زنان ملتش را ربوده بود، اسلحه بدست گرفت و بر اثر خیانت ’تارپیا’ بر کاپیتون (قلعۀ روم) مسلط شد ولی زنان، خود را میان پدران و شوهران خویش انداخته و از جنگ و خونریزی مانع شدند، این دو دسته مردم متحداً شهر را مالک شدند و ’تاتیوس’ (به لاتن تاسیوس) قدرت را با ’رومولس’ تقسیم کرد، تاتیوس پس از پنج سال بوسیلۀ ساکنان ’لاوینیوم’ بقتل رسید، رجوع به تاتیوس در همین لغت نامه و تاسیوس در کتاب تمدن قدیم فوستل دوکلانژ ترجمه نصراﷲ فلسفی ص 469 شود
لغت نامه دهخدا
بادریسه. چرم یا چوبی باشد مدور که درگلوی دوک کنند بجهت آنکه ریسمانی که میریسند یک جا جمع شود و بعربی فلکه خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). چرمی مدور که در دوک بود. (شرفنامۀ منیری). چرم یا چوب مدور میان سوراخ که در دوک کنند. (رشیدی). برخاج. (فرهنگ دمزن) :
فکرتش علم خانه شبلی
منطقش وعظنامۀ ذوالنون
پرده دوز محلت علمش
بادریس خلافت مأمون
کرده فیض انامل کرمش
خاک بر فرق دجله و جیحون.
؟ (از عقدالعلی).
با آبروی عدل تو ای بادریس آسمان
از کرده های خویشتن خود را پشیمان ساخته.
شمس طبسی (از جهانگیری).
حرت، گرد بریدن چیزی مانند بادریس. (منتهی الارب). رجوع به شعوری ج 1 ورق 166 شود، آه. حسرت. ناامیدی. (شرفنامۀ منیری). کنایه از آه سرد و دم سرد. (آنندراج). رجوع به باد شود:
بیامد بنزدیک خاقان چو گرد
پر از خون دل و لب پر از باد سرد.
فردوسی.
مر آن درد را راه و چاره ندید
بسی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
شد اندوهگین شاه چون آن بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
گاه بخائید همی پشت دست
گاه برآورد همی بادسرد.
فرخی.
سحاب او بسان دیدگان من
بسان باد سرد من صبای او.
منوچهری.
ز خونین جامه سازم بادبانم
بباد سرد خود کشتی برانم.
(ویس و رامین).
باز بشراب درآمد [محمد بن محمود غزنوی در حبس ولکن خوردنی بودی با تکلف، و نقل هر قدحی باد سرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 5).
بلب باد سردی برآورد و گفت
که ای پاک دادار بی یار و جفت.
اسدی (گرشاسب نامه).
ای پسر ریش آوریدی گل کش و دیوارزن
باد سرد از درد ریش آوردگی دی وارزن (؟).
سوزنی
لغت نامه دهخدا
بادروزه، روزگذار از طعام:
کسی را نبد بادروز نبرد
همی اسب جنگی بکشت و بخورد،
فردوسی،
رجوع به بادروزه، و شعوری ج 1 ورق 164 شود، شراب لعلی، (برهان) (ناظم الاطباء)، سرخ باد، (شرفنامۀ منیری)، شراب سرخ، (فرهنگ سروری)، صفرا، (برهان) (ناظم الاطباء)، سرخ باده و صفرا که بهندش پت گویند، (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ سروری)
لغت نامه دهخدا
گل بستان افروز باشد و بوییدن آن عطسه آورد و گزیدن عقرب را نافع باشد و آنرا بعربی ضومر و مفرح القلب المحزون خوانند و بعضی گویند ریحان کوهی است. (برهان). گل بستان افروز و گیاه خوشبوئی که ریحان کوهی و ترۀ خراسانی نیز گویند. (ناظم الاطباء). بستان افروز باشد. (فرهنگ سروری). ضومر. (قاموس). حوک. (منتهی الارب). بادروک. (ناظم الاطباء: بادروک). بادروج سفید ریحان کوهی است. (فرهنگ روستائی ص 231). گل بستان افروز باشد و بوئیدن آن عطسه آورد و نافع گزیدن عقرب است. (آنندراج) (انجمن آرا). بورنگ. (اختیارات). بارنگ بویه. بادرنگ بویه. (السامی). بادرنجبویه. اوقیمون. و آب بادروج خوردن و بادروج را بتازی الحوک گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حوک است که ریحان معروفی است. (مفردات ابن بیطار). داود ضریر انطاکی ذیل بادروح آرد: این کلمه نبطی است بیونانی أفیمن و بعبری حوک است و تره ای است که زنان آنرا در خانه ها پرورش میدهند وگاهی هم خودروست و ما آن را ریحان سرخ مینامیم و بعضی آنرا سلیمانی خوانند زیرا جن آنرا برای سلیمان آورد و بدان باد سرخ را معالجه کنند (!). (تذکرۀ داودضریر انطاکی ص 68). حکیم مؤمن در تحفه آرد: بادروج لغت نبطی است و بعربی حوک و بفارسی ریحان کوهی نامند. نوعی از ریحان و برگش ریزه و ساقش مربع و پرشاخ و کم بوی تر از ریحان و گلش مایل بسرخی و در مصر ریحان احمر نامند و بری و بستانی میباشد و خریفی است نه ربیعی و ظاهراً تخمش شربتی است که از شیراز می آورند و با شربت قند میخورند. در دوم گرم و در اول خشک و با رطوبت فضلی و مفرح و مقوی دل و فم معده و مبهی و مدرّ شیر و بول و حیض و عرق ومنضج و محلل اورام و استنشاق کوبیدۀ او معطس قوی وملین طبع و جهت خفقان و غشی و عسرالنفس و ضعف جگر بارد و سدۀ سپرز و تقویت قوه شامه و ریزانیدن سنگ مثانه و سعوط آب او با سرکه و کافور جهت رعاف و قطور عصارۀ آن جهت جلاء بصر و دمعه و طلاء او جهت ورم چشم و منع نزلات و گزیدن عقرب و زنبور و تنین بحری و با آرد جو و روغن گل و سرکه جهت اورام حاره نافع و تضمیداو بر پستان رادع اورام او و مولد شیر است و خائیدن او جهت رفع کندی دندان و زایل کردن رطوبات عارضی سینه و شش و در گوش گذاشتن او جهت درد آن مؤثر و اکثار او مولد خلط مراری و ظلمت بصر و باعث سدر و دوار وگویند مولد کرم معده است و مصلح او خرفه و خیار و سرکه و قدر شربتش از آبش تا ده مثقال و بدلش بوزن او سوسنبر است و از خواص او است که چون خائیده در آفتاب بگذارند کرم از او متولد شود و چون در اول نزول آفتاب بحمل بخایند تا یک سال درد دندان نکشند و تخمش مانع تولد سودا و جهت عسر بول و تحلیل نفخ نافع و ضماداو بر پستان مولد شیر و قدر شربتش تا سه مثقال و روغن او که آب او را با مثل آب روغن زیتون جوشانیده باشند تا روغن باقی ماند گرم و تند و جالی و نصف اوقیۀ او با آب گرم جهت اخراج کرم معده و طلاء او جهت مواد بارده و تحلیل رطوبات و تقویت اعصاب نافع. مؤلف اختیارات بدیعی گوید: حوک خوانند و آن نوعی از ریحان کوهی است و در دامن کوهها باشد طبیعت وی گرم است در دویم و خشک است در اول و گویند رطوبت فضلی در وی هست و بهترین وی آنست که خوش بوی بود و دیگر منفعت وی آنست که از ادویۀ قلبی بود و اگر عصارۀ وی در چشم کشند چشم را جلاء دهد و رطوباتی که در چشم روانه بود خشک گرداند و اگر بسیار بخورند تاریکی چشم آورد و شکم نرم دارد اما باه را برانگیزد و مولد ریاح بود و بول براند اما دشخوارهضم بود و اگر بر گزندگی زنبور و عقرب ضماد کنند نافع بود و اگر با روغن گل و سرکه و پوست جو بر ورم گرم ضماد کنند نافع بود و خوردن وی گویند کرم در شکم پیدا کند و چون بخایند در آفتاب نهندکرم از آن تولد کند. و شریف گوید: چون آفتاب بحمل نزول خواهد کرد چون وی را بخایند پیاپی در آن سال از درد دندان ایمن باشند البته. و اگر بخایند و در گوش نهند درد گوش ساکن گرداند البته. و صاحب کامل آورده است که در خوردن وی هیچ منفعتی نیست. ضماد کردن [ویXXX منضج و محلل بود. از خوردن وی هیچ منفعتی نیست. خلطی سوداوی بد تولد کند و چشم تاریک کند ومصلح وی بقلهالحمقا است و بدل آن دو وزن سیسنبر. رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی و ترجمه صیدنۀ ابوریحان و مفردات ابن بیطار و شعوری ج 1 ورق 153 شود.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جزیره و بندر و شهر خرابی است بمغرب، نزدیک جزایر بنی مزغنای. (معجم البلدان). رجوع به مراصدالاطلاع و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
به لغت مردم اصفهان: صبر زرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
ذرت. ذرت مکه، گندم مکه. (ناظم الاطباء). خالاون. حنطۀ رومی. سلت. (یادداشت بخط مؤلف) : جان گوید گندم رومی بود و در لغت عرب سلت را خندروس گویند و معنی آن درپارسی جو گندم بود، یعنی جوی که به گندم مشابهت دارد و جان گوید آن نوعی است از گندم که لون او سیاه بود و آرد او بقوت بود بمثابه......بحنطه مشابهت داردو غذای او نیک بود. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). تخمی است شبیه بگندم که آن را گندم رومی خوانند و شعیر رومی هم می گویند. (برهان قاطع). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود، ترخنه شیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تارْ)
دهکده ای در درۀ شمال شرقی ’آلپ کارنیک’ نزدیک شهر تارویس ایتالیا به ارتفاع 811گز، دارای کلیسایی زیبا، کار خانه سیمان. 3150 تن سکنه دارد و در تابستان عده زیادی به آنجا می روند
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
با یکدیگر خلاف کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). همدیگر را دفع نمودن در خصومت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). و ادّارأتم، اصله تدارأتم، ای اختلفتم و تدافعتم. ادغمت التاء فی الدال و اجتلبت الالف لیصح الابتداء بها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دهستانهای بخش نطنز شهرستان کاشان است که در شمال نطنز و حاشیۀ کویر و ابتدای شنزار واقع است و هوایش تابستان گرم و زمستان معتدل میباشد، آب قراءآن از قنواتست، محصول عمده آن غلات، تنباکو، پنبه، انار، میوه جات میباشد، این دهستان از 5 قریه و 11 مزرعه تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8400 تن و قراء مهم آن بشرح زیر است: قصبۀ باد که مرکز دهستان است، خالدآباد که در 3هزارگزی باد و ده آباد که در 6هزارگزی باد قرار دارند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تافسیس قصبۀ قدیمی در ساحل شرقی تونس از افریقا، در جهت شمالی مهدیه بجوار راس دماس، در تاریخ 46 قبل از میلاد قیصر در اینجا برماسکی پیون، پتریوس و یوبا غلبه کرد و بقایای قشون پومپویس را که در افریقا بودند تارومار کرد اعراب این محل را ’تبسه’ نامند، یاقوت حموی گوید: ’بیش از چند باب خانه از این قصبه نمانده امروز به ویرانه مبدل گشته است’، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نام مردی بود و او مطلوبی داشت ’هارو’ (یا بهارو) نام، که در دریا در جزیره ای منزل داشت و هرشب در آن جزیره آتش می افروخت تا اندروس بفروغ آتش شناکنان بدانجا می آمد و به پیش هارو میرفت. اتفاقاً شبی بادی وزیدن گرفت و آتش را بکشت و اندروس در دریا غرق گردید. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) (از فرهنگ سروری) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). درقصۀ وامق و عذاری عنصری بدو تمثل شده:
نه من کمتر از اندروسم بمهر
نه باشد بهار و چو عذرا بچهر.
(لغت فرس اسدی چ اقبال ص 202).
و رجوع به هارو شود
لغت نامه دهخدا
یونانی تازی گشته جو رومی از گیاهان گیاهی است از تیره گندمیان که در زمینهای کم قوت و بدون کود کاشته میشود. این گیاه که گندم غلافی نیز نامیده میشود برخلاف گندم معمولی دارای جلد یا غلاف است و باسانی نیز از غلافش بیرون نمیاید و بمناسبت داشتن این غلاف آنرا جورومی نیز گویند خندراوس شعیر الرومی علس جو رومی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادرود
تصویر شادرود
هاله خرمن ماه، فرش، تخت پادشاهی، پرده ایست از موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی گشته سرو کوهی، تبریزی، نارون سرو کوهی، صمغی که از گونه های سرو کوهی استخراج میشود و در طب قدیم مورد استعمال بوده ضمنا از آن جهت ساختن دانه تسبیح یا گردن بند استفاده میکردند از مخلوط سندروس و روغن بزرگ روغنی به نام روغن کمان حاصل میکرده اند که از آن جهت چرب کردن کمانها استفاده میشد حجرالسندروس، تبریزی، نارون
فرهنگ لغت هوشیار
گیاه خار داری است از تیره مرکبان که شبیه کنگراست. توضیح در بعضی کتب تافروت را مرادف با کنگر و انواع آن دانسته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خندروس
تصویر خندروس
یونانی تازی گشته گندم رومی جو رومی (از گیاهان)
فرهنگ لغت هوشیار
مناطقی که بر روی جلد بدن خارپوستان با داشتن پاهای آمبولاکری مشخص است و معمولا تعداد این مناطق 5 تا است. خارپوستان، زند اعلی. لاتینی پرتو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادروگ
تصویر بادروگ
بادروج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادروم
تصویر بادروم
بادرنجبویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادروج
تصویر بادروج
ریحان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاپروس
تصویر پاپروس
پاپیروس، در گیلان توتون سیگار را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سندروس
تصویر سندروس
((سَ دَ))
سرو کوهی، صمغی که از گونه ای سرو کوهی استخراج می شود و در طب قدیم مورد استعمال بوده ضمناً از آن در ساختن دانه تسبیح یا گردن بند استفاده می کرده اند، از مخلوط سندروس و روغن بزرک روغنی به نام روغن کمان حاصل می کرده اند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زادروز
تصویر زادروز
روز به دنیا آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وادروا
تصویر وادروا
((دَ))
بادربا، نانخورش، جایی که در آن نانخورش فراوان است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زادروز
تصویر زادروز
روز تولد، میلاد، ولادت، تولد
فرهنگ واژه فارسی سره