جدول جو
جدول جو

معنی تاجورا - جستجوی لغت در جدول جو

تاجورا
بندر کوچکی است در سومالی فرانسه، 3000 تن سکنه دارد، از سال 1884 میلادی تحت قیمومت فرانسه قرار گرفت
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تامارا
تصویر تامارا
(دخترانه)
کاملا جستجو کن، کاملترین، نام حاکم گرجستان و دختر گیورکی سوم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تاتوره
تصویر تاتوره
حلقه و زنجیر یا ریسمانی که به پای چهارپایان یا زندانیان ببندند، بخو، داتوره، تاتوله
گیاهی یک ساله از تیرۀ بادمجانیان با برگ های درشت، بدبو و گل های شیپوری ارغوانی یا سفید که حاوی ماده ای سمّی به نام داتورین است و در معالجۀ آسم، تنگی نفس، تشنج و رماتیسم به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
روز دهم ماه محرم که حسین بن علی در کربلا شهید شد و شیعیان در این روز عزاداری می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاسوعا
تصویر تاسوعا
روز نهم ماه محرم
فرهنگ فارسی عمید
سنگ معدنی به رنگ آبی آسمانی یا آبی پر رنگ که ساییده شدۀ آن در نقاشی به کار می رود و در طب قدیم هم استعمال می شد، به رنگ لاجورد، آبی تیره، آبی کبود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاجوار
تصویر تاجوار
تاج مانند، هر چیز شبیه تاج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاجورک
تصویر تاجورک
پرنده ای به اندازۀ کبوتر و دارای تاج پهن، مگس خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باحورا
تصویر باحورا
گرمای سخت تموز، شدت گرما در تابستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاجور
تصویر تاجور
تاج دار، کنایه از صاحب تاج و تخت، پادشاه
فرهنگ فارسی عمید
(تاجْ وَ)
این کلمه از تاج (معرب تاگ) است با مزید مؤخر ’ور’. بزبان ارمنی تاگاور (تاجور). کنایه از پادشاه. (آنندراج). شهریار. تاجدار. ملک. سلطان. صاحب تاج. تاج گذارده. شاه. بزرگ. معمم. مکلل. مکلله:
از این دو نژاده یکی تاجور
بیاید برآرد بخورشید سر.
فردوسی.
از آن تاجور خسروان کهن
بکاوس و کیخسرو آید سخن.
فردوسی.
اگر پادشاهی بود در گهر
بباید که نیکی کند تاجور.
فردوسی.
از آن تاجور ماند اندر شگفت
سخن هرچه بشنید در دل گرفت.
فردوسی.
بیاید دمان سوی مهتر پسر
که او بود پرمایه و تاجور.
فردوسی.
بیامد بر تاجور سوفرای
بدستوری بازگشتن بجای.
فردوسی.
بیامد فرنگیس چون ماه نو
بنزدیک آن تاجور شاه نو.
فردوسی.
بگفتیم تا جمله گردان کمر
ببندند پیش تو ای تاجور.
فردوسی.
بگفتند با تاجور یزدگرد
که دانش ز هر گوشه کردیم گرد.
فردوسی.
بکردار کشتی بیامد هیون
دل و دیدۀ تاجور پر ز خون.
فردوسی.
بکاخ اندر آمد دمان کندرو
در ایوان یکی تاجور دید نو.
فردوسی.
بحال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر.
فردوسی.
بدو گفت رهام کای تاجور
بدین کار تنگی، مگردان گهر.
فردوسی.
بزرگ جهانی کران تا کران
سرافراز بر تاجور مهتران.
فردوسی.
بزرگان چو در پارس گرد آمدند
بر تاجور یزدگرد آمدند.
فردوسی.
بکار من ای تاجور درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.
فردوسی.
بهر چند گاهی ببندم کمر
بیایم ببینم رخ تاجور.
فردوسی.
پس آگاهی آمد ز فرخ پسر
بمادر که فرزند شد تاجور.
فردوسی.
پس از اردشیرش بهفتم پدر
جهاندار ساسان بدان تاجور.
فردوسی.
پدربرپدر بر پسربرپسر
همه تاجور باد و پیروزگر.
فردوسی.
جهانی پرآشوب شد سربسر
چو از تخت گم شد سر تاجور.
فردوسی.
جهانجوی کیخسرو تاجور
نشسته بر آن تخت و بسته کمر.
فردوسی.
چو ضحاک بشنید بگشاد گوش
ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش...
چو آمد دل تاجور باز جای
به تخت کئی اندرآورد پای.
فردوسی.
چو خواهی ستایش پس از مرگ تو
خرد باید ای تاجور ترگ تو.
فردوسی.
چنان شاد شد زین سخن تاجور
تو گفتی به کیوان برآورد سر.
فردوسی.
چو رستم پدر باشد و من پسر
بگیتی نماند یکی تاجور.
فردوسی.
ز ره چون بدرگاه شه بار یافت
دل تاجور را بی آزار یافت.
فردوسی.
ز اسب اندرآمد گرفتش ببر
بپرسیدش از خسرو تاجور.
فردوسی.
ز سی نیز بهرام بد پیشرو
که هم تاجور بود و هم شاه نو.
فردوسی.
سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور خسته دید.
فردوسی.
سر تاجور از تن پیلوار
بخنجر جدا کرد و برگشت کار.
فردوسی.
سر تاجور زیرفرمان بود
خردمند از او شاد و خندان بود.
فردوسی.
سرانجام مرد ستاره شمر
بقیصر چنین گفت کای تاجور.
فردوسی.
سر تاجور اندرآمد بخاک
بسی نامور جامه کردند چاک.
فردوسی.
شد آن تاجور شاه و چندان سپاه
همان تخت زرین و زرین کلاه.
فردوسی.
شد آن تاجور شاه با خاک جفت
ز خرم جهان دخمه بودش نهفت.
فردوسی.
غمی شد ز مرگ آن سر تاجور
بمرد و ببالین نبودش پسر.
فردوسی.
فرستاد پاسخ به شیروی باز
که ای تاجور شاه گردن فراز.
فردوسی.
فزون بایدم نزد ایشان هنر
جهانجوی باید سر تاجور.
فردوسی.
که بودند کشته بدان رزمگاه
ز خون بر سر تاجورشان کلاه.
فردوسی.
که هرگز مبادا چنین تاجور
که او دست یازد بخون پسر.
فردوسی.
که این تاجور شاه لهراسپ است
که باب جهاندار گشتاسپ است.
فردوسی.
کشاورز باشد وگر تاجور
سرانجام بر مرگ باشد گذر.
فردوسی.
کی تاجور بر لب آورده کف
بفرمود تا برکشیدند صف.
فردوسی.
که دستور باشد مرا تاجور
کز ایدر شوم بی کلاه و کمر.
فردوسی.
گر آگه کنی تا رسانم پیام
بدان تاجور مهتر نیک نام.
فردوسی.
نژادش ندانم ندیدم هنر
از اینگونه نشنیده ام تاجور.
فردوسی.
نیاید ز شاهان پرستندگی
نجوید کس از تاجوربندگی.
فردوسی.
ندیدم من اندر جهان تاجور
بدین فر و مانندگی با پدر.
فردوسی.
نکوهش مخواه از جهان سربسر
نبود از تبارت کسی تاجور.
فردوسی.
ورا هرمز تاجور برکشید
به ارجش ز خورشید برتر کشید.
فردوسی.
همی خواست دستوری از تاجور
که تا بازگردد سوی زال زر.
فردوسی.
همه نیکوئیها ز یزدان شناس
مباش اندرین تاجور ناسپاس.
فردوسی.
کس نبیند چو تو کمربندی
در جهان پیش هیچ تاجوری.
مسعودسعد.
تو تاجور ملک شرف بادی و اعدات
بر آتش غم سوخته بادند چوورتاج.
سوزنی.
بسته و خسته روند تاجوران پیش او
بسته به تیغ سبک خسته بگرز گران.
خاقانی.
من که خاقانیم از خون دل تاجوران
می کنم قوت و ندانم چه عجب نادانم.
خاقانی.
تاجوران را ز لعل، طرف نهی بر کمر
شیردلان را ز جزع، داغ نهی بر سرین.
خاقانی.
تاجور جهان چو جم، تخت خدای مملکت
خاتم دیوبنداو بندگشای مملکت.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 474).
سرورانی که مرا تاج سرند
از سر قدر همه تاجورند.
خاقانی.
بنده خاقانی از تو سرور گشت
بس نمانده که تاجور گردد.
خاقانی.
زین اشارت که کرد خاقانی
سرفراز است بلکه تاجور است.
خاقانی.
ای تاجور اردشیر اسلام
کاجری خورت اردوان ببینم.
خاقانی.
مملکه شهباز راست گرچه خروس از نسب
هست بسر تاجور هست بدم طوقدار.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 197).
صوت مرغان بدرد چرخ مگر با دم خویش
بانگ کوس ملک تاجور آمیخته اند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 133).
تاجوران ملک را فخر ز گوهرت رسد
تو سر گوهری ترا مفخرتاج گوهری.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 439).
تاجورم چو آفتاب اینت عجب که بی بها
بر سر خاک عور تن نور تنم دریغ من.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 835).
سرم از سایۀ او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راهبر باد.
نظامی.
کیانی تاج را بی تاجور ماند
جهان را بر جهانجوی دگر ماند.
نظامی.
از سر تخت و تاج شد پدرش
کس نبد تخت گیر و تاجورش.
نظامی.
هرکه تاج از دو شیر بستاند
خلقش آن روز تاجور داند.
نظامی.
بیک تاجور تخت باشد بلند
چو افزون شود ملک یابد گزند.
نظامی.
بر او رنگ زر شد شه تاجور
زده بر میان گوهرآگین کمر.
نظامی.
تاجوران تاجورش خوانده اند
وآن دگران آن دگرش خوانده اند.
نظامی.
تاج بستان که تاجور تو شدی
بر سر آی از همه که سر تو شدی.
نظامی.
راهروان عربی را تو ماه
تاجوران عجمی را تو شاه.
نظامی.
دل تاجور شادمانی گرفت
بشادی پی کامرانی گرفت.
نظامی (از آنندراج).
سر تاجور دیدش اندر مغاک
دو چشم جهان بینش آگنده خاک.
سعدی (بوستان).
من اول سر تاجور داشتم
که سر در کنار پدر داشتم.
سعدی (بوستان).
- تاجوران، پادشاهان. بزرگان. تاجداران:
گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک
زایشان شکم خاکست آبستن جاویدان.
خاقانی.
ای ملک جانوران رای تو
وی گهرتاجوران پای تو.
نظامی.
رجوع به تاج و تاجدار شود
لغت نامه دهخدا
از فرزندان نوح پیغمبر و از اجداد ابراهیم خلیل است، در ص 43 تاریخ سیستان شرح این نسبت آمده است، و نیز رجوع به ناحور شود
لغت نامه دهخدا
ناحیتی است در طرابلس غربی بر مشرق شهر طرابلس. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(تاجْ وَ)
تاج داری. سلطنت. پادشاهی کردن. بزرگی:
تاجوری یافت تخت و ملکت ایران
تا ز برش سیدالانام برآمد.
خاقانی.
عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را
در مملکت حسن سر تاجوری بود.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(تاجْ وَ رَ)
مرغ مگس خوار. مگس خواره. مگس خوره. مگس خور. مگس خوار. مرغ انجیر. مرغ انجیرخوار. انجیرخواره. انجیرخوره. انجیرخور. نوعی از خانوادۀ گنجشکان در منطقۀ حارۀ آمریکا که مگس خوار باشند. رجوع به مگس خوار شود
لغت نامه دهخدا
سنگی است نسبه سخت (سختیش بین 5 تا 6 درجه است) و آبی رنگ که ترکیب شیمیاییش عبارت از فسفات آبدار طبیعی آلومینیوم و آهن ومنیزیم و کلسیم می باشد، وزن مخصوصش بین 305 تا 12، 3 میباشد. این سنگ جزو سنگهای دگرگونی شده زمین یافت میشود. چون سختی جالب توجه (در حدود سختی شیشه) و رنگ آبی خوشرنگی دارد در جواهر سازی بعنوان نگین انگشتر بکار میرود. همچنین آنرا کوبیده بصورت گرد (پودر) در میاورند و بعنوان رنگ آبی در نقاشی بکار میبرند و در لباسشویی هم جهت خوش رنگ کردن، پارچه ها سفید بکاربرده میشود سنگ لاجورد حجر لاجورد حجرالاجورد لاژورد یا سنگ کاشی. گونه ای لاجورد معدنی که از تجزیه و تخریب سنگ لاجورد در برخی معادن نزدیک کاشان و قم بدست میاید. این گونه لاجورد نرم و شبیه خاکها رستی است و سختی اولی خود را بکلی از دست داده است و در بازار نیز بنام لاجورد عرضه میشود. رنگ لاجورد مذکور آبی مایل به سیاه است، (صفت لاجوردی) برنگ لاجورد کبود نیلی: قدرش مروتی است براین سقف لاجورد فرش رفو گریست بر این فرش باستان. (خاقانی. سج. 311)، سیاه تیره: یکی سخت سوگند شاهانه خورد بروز سپید و شب لاجورد... (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
روز دهم محرم و آن روزی است که حضرت حسین بن علی (ع) در کربلا بشهادت رسیدند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاجدار
تصویر تاجدار
پادشاه داری تاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاسوعا
تصویر تاسوعا
روز نهم محرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاجوری
تصویر تاجوری
تاج داری، سلطنت پادشاهی بزرگی
فرهنگ لغت هوشیار
داغروزان از نوزدهم مرداد تا بیست و ششم همان ماه که گرم ترین روزهای سال خورشیدی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاجورک
تصویر تاجورک
مگس خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاجوار
تصویر تاجوار
مانند تاج، گوهر یا چیزی دیگر که در خور تاج باشد، گرانبها قیمتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاجور
تصویر تاجور
داری تاج با افسر، پادشاه سلطان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاجورد
تصویر لاجورد
((وَ))
لاژورد، از سنگ های معدنی که به رنگ آبی است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عاشورا
تصویر عاشورا
روز دهم ماه محرم، روزی که امام حسین (ع) به شهادت رسید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاتوره
تصویر تاتوره
((رِ))
زنجیر یا ریسمانی که بر پای اسب و استر بندند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاسوعا
تصویر تاسوعا
روز نهم ماه محرم
فرهنگ فارسی معین
گیاهی از تیره بادنجان با برگ های درشت و بدبو و گل های شیپوری قرمز یا سفید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاجدار
تصویر تاجدار
دارنده تاج، نگاه دارنده افسر، پادشاه، سلطان، بزرگ، سرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باحورا
تصویر باحورا
شدت حرارت در تموز است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاجور
تصویر تاجور
((وَ))
دارای تاج، پادشاه، سلطان
فرهنگ فارسی معین
اورنگ نشین، پادشاه، تاج دار، سلطان، شاه
متضاد: رعیت، مملوک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از ناجوری
تصویر ناجوری
Ungainliness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ناجوری
تصویر ناجوری
desajeitamento
دیکشنری فارسی به پرتغالی