به قول صاحب حبیب السیر نام محلی است در آذربایجان: ... و از این جهت نایرۀ ملک اشرف در حرکت آمده از تبریز به سهند رفت و در آن منزل شنید که یاغی باستی و سیورغان داعیه دارند که شبیخون بر وی زنند لاجرم باتفاق برادر خود مصر مکمل شد متوجه شهرگشت در اثناء راه استماع نمود که سیورغان و یاغی باستی شب کوچ کرده بطرف خوی رفته اند و ملک اشرف ایشان را تعاقب نموده در صحرای اغتاباد تلاقی فریقین دست داد و بعد از کشش و کوشش ملک اشرف ظفر یافته یاغی باستی و سیورغان گریز به رستخیز اختیار کردند و اشرف در تاتیل نزول نمود نوشیروان نامی را که قبچاقی او بود به خانی برداشت و او را نوشیروان عادل خوانده در آذربایجان اران رایت استقلال برافراشت ... (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 235)
به قول صاحب حبیب السیر نام محلی است در آذربایجان: ... و از این جهت نایرۀ ملک اشرف در حرکت آمده از تبریز به سهند رفت و در آن منزل شنید که یاغی باستی و سیورغان داعیه دارند که شبیخون بر وی زنند لاجرم باتفاق برادر خود مصر مکمل شد متوجه شهرگشت در اثناء راه استماع نمود که سیورغان و یاغی باستی شب کوچ کرده بطرف خوی رفته اند و ملک اشرف ایشان را تعاقب نموده در صحرای اغتاباد تلاقی فریقین دست داد و بعد از کشش و کوشش ملک اشرف ظفر یافته یاغی باستی و سیورغان گریز به رستخیز اختیار کردند و اشرف در تاتیل نزول نمود نوشیروان نامی را که قبچاقی او بود به خانی برداشت و او را نوشیروان عادل خوانده در آذربایجان اران رایت استقلال برافراشت ... (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 235)
علیل. بیمار. (ناظم الاطباء). مریض. رنجور. دردمند: بادا دل محبش همواره با نشاط بادا تن عدویش پیوسته ناتوان. فرخی. هر چند ناتوانیم از این علت. (تاریخ بیهقی ص 517). امیر گفت خواجه بر چه حال است ؟ گفت ناتوان است. (تاریخ بیهقی ص 370). یا ز دربان تندرست بپرس یا ز سلطان ناتوان بشنو. خاقانی. سر چنین کرد او که نی رو ای فلان اشتهایم نیست هستم ناتوان. مولوی. خدا را از طبیب من بپرسید که آخر کی شود این ناتوان به. حافظ. ، ضعیف. (آنندراج). سست و ضعیف. بی زور. بی قوّت. کم زور. (ناظم الاطباء). پیر ناتوان. فرتوت. (ناظم الاطباء) .نحیف. لاغر. فرسوده. بی نیرو. بی توش و توان: به دل سفله باشد به تن ناتوان به آز اندرون تیز و تیره روان. فردوسی. کس اندازۀ آن ندانست کرد کز اندازه بس ناتوان گشت مرد. فردوسی. مرا کرد پیری چنان ناتوان ترا هست نیرو و بخت جوان. فردوسی. خور در تب وصرعدار یابم مه در دق و ناتوان ببینم. خاقانی. فهم کردم لیک پیری ناتوان دستت از ضعف است لرزان هر زمان. مولوی. گر پیرهن بدرکنم از شخص ناتوان بینی که زیر جامه خیال است یا تنم. سعدی. که هر ناتوان را که دریافتی به سر پنجه سر پنجه برتافتی. سعدی. شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی. حافظ. به امید این فکندم تن ناتوان به کویت که سگ تو بر سر آید به گمان استخوانم. وحشی. شرح ضعفم از سگان آستان خود بپرس از کسان یکبار حال ناتوان خود بپرس. وحشی. ناتوانان ایمنند از انقلاب روزگار خانه صیاد عشرتگاه صید لاغراست. صائب. پیچیده بسکه درد تو در استخوان مرا کرده است همچون نال قلم ناتوان مرا. امید همدانی. ، فقیر. تنگدست. تنک مایه. بی چیز. بی نوا. تهیدست. که توانگر نیست. نادار: ز بس پارسا بود شاه جوان بر او نبودی یکی ناتوان توانگر بدی سربه سر مردمان همه با لباس و همه خانمان. اسدی. روز و شب از آرزوی آنان میگشت به شکل ناتوانان. نظامی. ترا که هر چه مرادست در جهان داری چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری. حافظ. ، عاجز. (منتهی الارب). درمانده. (ناظم الاطباء). بیچاره. غیر قادر. گرفتار. اسیر. که قدرت و توانائی ندارد: همی گفت کاین بندۀ ناتوان همیشه پر از درد دارد روان. فردوسی. دو دیگر که من پیرم و او جوان به چنگال شیر ژیان ناتوان. فردوسی. گر خواستی ولایت ترکان و ملک چین بگرفتی و نبود در این کار ناتوان. فرخی. ز یزدان شمر نیک و بد ها درست که گردون یکی ناتوان همچو تست. اسدی. بترس از خداوند جان و روان که هست او توانا و ما ناتوان. اسدی. کای تاج سر و سریر جانم عذرم بپذیر ناتوانم. نظامی. شکرانۀ بازوی توانا بگرفتن دست ناتوان است. سعدی. نه دیوانه خواند کس او [خضر] را نه مست چرا کشتی ناتوانان شکست ؟ سعدی. تحمل کن ای ناتوان از قوی که روزی تواناتر از وی شوی. سعدی. خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت بقصد جان من زار ناتوان انداخت. حافظ. ، بی طاقت. (غیاث اللغات). بی تاب. بی قرار. بی تاب و توان: دریغا که باب من [بیژن] آن پهلوان [گیو] بماند ز هجران من ناتوان. فردوسی. ای وصی آدم و کارم ز گردون ناتمام وی مسیح عالم و جانم ز گیتی ناتوان. خاقانی. کرا گویم که با این درد جانسوز طبیبم قصد جان ناتوان کرد. حافظ. گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم گفت آنزمان که نبود جان در میانه حائل. حافظ. - ناتوان شدن، ناتوان گشتن. ناتوان گردیدن. معجز. معجز. معجزه. (منتهی الارب). بیمار و رنجور و دردمند شدن: وخوارزمشاه را پیری رسیدی و ناتوان شد و دیگر شب را فرمان یافت. (تاریخ بیهقی). فریاد از آن زمان که تن نازنین ما بر بستر هوان فتد و ناتوان شود. سعدی. - ، سست و ضعیف شدن. بی توش و توان گشتن: چرا که مادرپیر تو ناتوان نشده ست تو پیش مادر خود پیر و ناتوان شده ای. ناصرخسرو. از کف و شمشیر تست معتدل ارکان ملک زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان. خاقانی. هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم. حافظ. - ، عاجز و درمانده شدن. بیچاره شدن. گرفتار و اسیر گشتن: فروریخت ارزیز مرد جوان بکنده درون کرم شد ناتوان. فردوسی. ای ناتوان شده به تن و برگزیده زهد زاهد شدی کنون که شدی سست و ناتوان. ناصرخسرو. - ، بی طاقت و بی قرار شدن. بی تاب شدن: دل مادر از دردشد ناتوان بجوشید با خشم دل پهلوان. اسدی. - ناتوان کردن،بی قرار کردن. بی تاب و توان کردن: غم یکتن مرا خود ناتوان کرد غم چندین کس آخر چون توان خورد. نظامی. - ، ناتوان گردانیدن.اعجاز. (منتهی الارب). تضعیف. (دهار) : فراموش کردی مگر مرگ خویش که مرگ منت ناتوان کرد و ریش. سعدی. عفااﷲ چین ابرویش اگرچه ناتوانم کرد به عشوه هم پیامی بر سر بیمارمی آورد. حافظ (دیوان چ خانلری ص 284). ، آن که مردی ندارد. (ناظم الاطباء)
علیل. بیمار. (ناظم الاطباء). مریض. رنجور. دردمند: بادا دل محبش همواره با نشاط بادا تن عدویش پیوسته ناتوان. فرخی. هر چند ناتوانیم از این علت. (تاریخ بیهقی ص 517). امیر گفت خواجه بر چه حال است ؟ گفت ناتوان است. (تاریخ بیهقی ص 370). یا ز دربان تندرست بپرس یا ز سلطان ناتوان بشنو. خاقانی. سر چنین کرد او که نی رو ای فلان اشتهایم نیست هستم ناتوان. مولوی. خدا را از طبیب من بپرسید که آخر کی شود این ناتوان به. حافظ. ، ضعیف. (آنندراج). سست و ضعیف. بی زور. بی قوّت. کم زور. (ناظم الاطباء). پیر ناتوان. فرتوت. (ناظم الاطباء) .نحیف. لاغر. فرسوده. بی نیرو. بی توش و توان: به دل سفله باشد به تن ناتوان به آز اندرون تیز و تیره روان. فردوسی. کس اندازۀ آن ندانست کرد کز اندازه بس ناتوان گشت مرد. فردوسی. مرا کرد پیری چنان ناتوان ترا هست نیرو و بخت جوان. فردوسی. خور در تب وصرعدار یابم مه در دق و ناتوان ببینم. خاقانی. فهم کردم لیک پیری ناتوان دستت از ضعف است لرزان هر زمان. مولوی. گر پیرهن بدرکنم از شخص ناتوان بینی که زیر جامه خیال است یا تنم. سعدی. که هر ناتوان را که دریافتی به سر پنجه سر پنجه برتافتی. سعدی. شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی. حافظ. به امید این فکندم تن ناتوان به کویت که سگ تو بر سر آید به گمان استخوانم. وحشی. شرح ضعفم از سگان آستان خود بپرس از کسان یکبار حال ناتوان خود بپرس. وحشی. ناتوانان ایمنند از انقلاب روزگار خانه صیاد عشرتگاه صید لاغراست. صائب. پیچیده بسکه درد تو در استخوان مرا کرده است همچون نال قلم ناتوان مرا. امید همدانی. ، فقیر. تنگدست. تنک مایه. بی چیز. بی نوا. تهیدست. که توانگر نیست. نادار: ز بس پارسا بود شاه جوان بر او نبودی یکی ناتوان توانگر بدی سربه سر مردمان همه با لباس و همه خانمان. اسدی. روز و شب از آرزوی آنان میگشت به شکل ناتوانان. نظامی. ترا که هر چه مرادست در جهان داری چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری. حافظ. ، عاجز. (منتهی الارب). درمانده. (ناظم الاطباء). بیچاره. غیر قادر. گرفتار. اسیر. که قدرت و توانائی ندارد: همی گفت کاین بندۀ ناتوان همیشه پر از درد دارد روان. فردوسی. دو دیگر که من پیرم و او جوان به چنگال شیر ژیان ناتوان. فردوسی. گر خواستی ولایت ترکان و ملک چین بگرفتی و نبود در این کار ناتوان. فرخی. ز یزدان شمر نیک و بد ها درست که گردون یکی ناتوان همچو تست. اسدی. بترس از خداوند جان و روان که هست او توانا و ما ناتوان. اسدی. کای تاج سر و سریر جانم عذرم بپذیر ناتوانم. نظامی. شکرانۀ بازوی توانا بگرفتن دست ناتوان است. سعدی. نه دیوانه خواند کس او [خضر] را نه مست چرا کشتی ناتوانان شکست ؟ سعدی. تحمل کن ای ناتوان از قوی که روزی تواناتر از وی شوی. سعدی. خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت بقصد جان من زار ناتوان انداخت. حافظ. ، بی طاقت. (غیاث اللغات). بی تاب. بی قرار. بی تاب و توان: دریغا که باب من [بیژن] آن پهلوان [گیو] بماند ز هجران من ناتوان. فردوسی. ای وصی آدم و کارم ز گردون ناتمام وی مسیح عالم و جانم ز گیتی ناتوان. خاقانی. کرا گویم که با این درد جانسوز طبیبم قصد جان ناتوان کرد. حافظ. گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم گفت آنزمان که نبود جان در میانه حائل. حافظ. - ناتوان شدن، ناتوان گشتن. ناتوان گردیدن. مَعْجَز. مَعْجِز. مَعجَزَه. (منتهی الارب). بیمار و رنجور و دردمند شدن: وخوارزمشاه را پیری رسیدی و ناتوان شد و دیگر شب را فرمان یافت. (تاریخ بیهقی). فریاد از آن زمان که تن نازنین ما بر بستر هوان فتد و ناتوان شود. سعدی. - ، سست و ضعیف شدن. بی توش و توان گشتن: چرا که مادرپیر تو ناتوان نشده ست تو پیش مادر خود پیر و ناتوان شده ای. ناصرخسرو. از کف و شمشیر تست معتدل ارکان ملک زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان. خاقانی. هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم. حافظ. - ، عاجز و درمانده شدن. بیچاره شدن. گرفتار و اسیر گشتن: فروریخت ارزیز مرد جوان بکنده درون کرم شد ناتوان. فردوسی. ای ناتوان شده به تن و برگزیده زهد زاهد شدی کنون که شدی سست و ناتوان. ناصرخسرو. - ، بی طاقت و بی قرار شدن. بی تاب شدن: دل مادر از دردشد ناتوان بجوشید با خشم دل پهلوان. اسدی. - ناتوان کردن،بی قرار کردن. بی تاب و توان کردن: غم یکتن مرا خود ناتوان کرد غم چندین کس آخر چون توان خورد. نظامی. - ، ناتوان گردانیدن.اِعجاز. (منتهی الارب). تضعیف. (دهار) : فراموش کردی مگر مرگ خویش که مرگ منت ناتوان کرد و ریش. سعدی. عفااﷲ چین ابرویش اگرچه ناتوانم کرد به عشوه هم پیامی بر سر بیمارمی آورْد. حافظ (دیوان چ خانلری ص 284). ، آن که مردی ندارد. (ناظم الاطباء)
دهی از دهستان و بخش خفر شهرستان جهرم که در 28هزارگزی جنوب خاور باب انار، کنار راه فرعی خفر به گوکان واقع است. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 965 تن سکنه دارد، آب آن از رود خانه قره آغاج و چشمه است. محصول آنجا غلات، برنج، تریاک، مرکبات و خرما است. شغل اهالی باغداری و زراعت. صنعت دستی زنان بافتن روی گیوه است. دارای دبستان. در دوهزارگزی شمال ده در تنگ تادوان ساختمانهای خرابه ای موجوداست که معروف به قلعۀ گبرها و نقارخانه است. تاریخ و منظور از بنای آن معلوم نیست، بقول مشهور مقبره ای بوده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). در فارسنامۀ ناصری آمده: خفر در اصل خبر ببای ابجد است یعنی محکم و استوار و پیچیده، میانۀ جنوب و مشرق شیرازاست، درازای آن از تادوان تا اشکوری نه فرسخ، پهنای آن از خانه کهدان تا باغ کبیر چهار فرسخ، محدود است از جانب مشرق ببلوک فسا و از سمت شمال ببلوک سردستان... (فارسنامۀ ناصری در ذیل بلوکات فارس ص 196)
دهی از دهستان و بخش خفر شهرستان جهرم که در 28هزارگزی جنوب خاور باب انار، کنار راه فرعی خفر به گوکان واقع است. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 965 تن سکنه دارد، آب آن از رود خانه قره آغاج و چشمه است. محصول آنجا غلات، برنج، تریاک، مرکبات و خرما است. شغل اهالی باغداری و زراعت. صنعت دستی زنان بافتن روی گیوه است. دارای دبستان. در دوهزارگزی شمال ده در تنگ تادوان ساختمانهای خرابه ای موجوداست که معروف به قلعۀ گبرها و نقارخانه است. تاریخ و منظور از بنای آن معلوم نیست، بقول مشهور مقبره ای بوده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). در فارسنامۀ ناصری آمده: خفر در اصل خبر ببای ابجد است یعنی محکم و استوار و پیچیده، میانۀ جنوب و مشرق شیرازاست، درازای آن از تادوان تا اشکوری نه فرسخ، پهنای آن از خانه کهدان تا باغ کبیر چهار فرسخ، محدود است از جانب مشرق ببلوک فسا و از سمت شمال ببلوک سردستان... (فارسنامۀ ناصری در ذیل بلوکات فارس ص 196)
تاتین یکی از حکما و از پیروان افلاطون وی بسال 130 میلادی در سوریه متولد شد و بعد نصرانیت اختیار کرد و چند مکتوب دائر بدعوت یونانیان به دین مسیح نگاشت، ولی بعدها مسیحیان در مسلک و مذهب مخصوص وی به نظر رفض نگریسته اند، رئیس مسلک مخصوص است که شراب و تأهل را حرام میداند، (قاموس الاعلام ترکی)، وی فیلسوف نوافلاطونی بود که سپس مسیحی گردید، متولد در آشور بین 110 و 120 و متوفی در حدود 175، وی در مسافرتهایی که برای کسب علوم میکرد، در باب ملل و نحل مختلف مطالعه کرد، در روم به آیین مسیحیت گروید و تلمیذ یوستیانوس گردید، وی در نخستین تصنیف خود بنام ’خطاب بیونانیان’ علل تغییر عقیدۀ خود را شرح داده است، وی پس از مرگ استاد خود (163) به آسیا رفت و بافرق مختلف شرقی آشنایی یافت، تاتیان انجیلی بنام دیاتسارون تألیف کرد که امروز در دست نیست، (از لاروس کبیر)، تاتیان یکی از روسای معروف کلیسا در شهر رها (در شمال غربی الجزیره) ومعلم دبستان ایرانیان: ... اندکی بعد یکی از رؤسای معروف کلیسا بنام تاتین چهار انجیل را ترجمه کرد که دیاتسارون خوانده شد ... از حدود قرن چهارم رها بر اثرتشکیل دبستانی جدید بنام ’دبستان ایرانیان’ شهرت فراوان یافت تأسیس این دبستان را بقدیس ابراهیم نسبت میدهند که بعد از سال 363 میلادی براثر تصرف نصیبین بدست ایرانیان مدرسه ای را که در آن شهر ایجاد کرده بود ترک گفت و به رها رفت و آنجا به تأسیس مدرسه جدید خود همت گماشت ... تعلیم ریطوریقا (خطابه) و جغرافیا و طبیعات و نجوم نیزدر این دبستان و سایر دبستانهای رها معمول بود و حتی از معلمین قدیمتر این دبستان افرادی مانند تاتین والبردیصانی هم بتحقیق و تعلیم فلسفۀ یونانی اشتغال وافر داشته اند، (تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی صفاصص 12- 13)، و هم مؤلف قاموس الاعلام ترکی نویسد: فیلسوفی دیگر است که در قرن پنجم میلادی در جزیره میزیسته و درباره تطبیق و مقایسۀ اناجیل کتابی بزبان یونانی تألیف کرده است که متن اصلیش مفقود و ترجمه لاتینی آن موجود است -انتهی وی همان فیلسوف نخستین است که مؤلف قاموس الاعلام او را شخصی دیگرپنداشته است
تاتین یکی از حکما و از پیروان افلاطون وی بسال 130 میلادی در سوریه متولد شد و بعد نصرانیت اختیار کرد و چند مکتوب دائر بدعوت یونانیان به دین مسیح نگاشت، ولی بعدها مسیحیان در مسلک و مذهب مخصوص وی به نظر رفض نگریسته اند، رئیس مسلک مخصوص است که شراب و تأهل را حرام میداند، (قاموس الاعلام ترکی)، وی فیلسوف نوافلاطونی بود که سپس مسیحی گردید، متولد در آشور بین 110 و 120 و متوفی در حدود 175، وی در مسافرتهایی که برای کسب علوم میکرد، در باب ملل و نحل مختلف مطالعه کرد، در روم به آیین مسیحیت گروید و تلمیذ یوستیانوس گردید، وی در نخستین تصنیف خود بنام ’خطاب بیونانیان’ علل تغییر عقیدۀ خود را شرح داده است، وی پس از مرگ استاد خود (163) به آسیا رفت و بافرق مختلف شرقی آشنایی یافت، تاتیان انجیلی بنام دیاتسارون تألیف کرد که امروز در دست نیست، (از لاروس کبیر)، تاتیان یکی از روسای معروف کلیسا در شهر رها (در شمال غربی الجزیره) ومعلم دبستان ایرانیان: ... اندکی بعد یکی از رؤسای معروف کلیسا بنام تاتین چهار انجیل را ترجمه کرد که دیاتسارون خوانده شد ... از حدود قرن چهارم رها بر اثرتشکیل دبستانی جدید بنام ’دبستان ایرانیان’ شهرت فراوان یافت تأسیس این دبستان را بقدیس ابراهیم نسبت میدهند که بعد از سال 363 میلادی براثر تصرف نصیبین بدست ایرانیان مدرسه ای را که در آن شهر ایجاد کرده بود ترک گفت و به رها رفت و آنجا به تأسیس مدرسه جدید خود همت گماشت ... تعلیم ریطوریقا (خطابه) و جغرافیا و طبیعات و نجوم نیزدر این دبستان و سایر دبستانهای رها معمول بود و حتی از معلمین قدیمتر این دبستان افرادی مانند تاتین والبردیصانی هم بتحقیق و تعلیم فلسفۀ یونانی اشتغال وافر داشته اند، (تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی صفاصص 12- 13)، و هم مؤلف قاموس الاعلام ترکی نویسد: فیلسوفی دیگر است که در قرن پنجم میلادی در جزیره میزیسته و درباره تطبیق و مقایسۀ اناجیل کتابی بزبان یونانی تألیف کرده است که متن اصلیش مفقود و ترجمه لاتینی آن موجود است -انتهی وی همان فیلسوف نخستین است که مؤلف قاموس الاعلام او را شخصی دیگرپنداشته است