اف. افان. افاف. افف. هنگام. وقت. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : جاء علی تئفه ذلک، ای علی اثره او علی القرب من وقته. (اقرب الموارد)
اِف. افان. افاف. افف. هنگام. وقت. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : جاء علی تئفه ذلک، ای علی اثره او علی القرب من وقته. (اقرب الموارد)
هدیه، پیشکش، هر چیز کمیاب و گران بها، سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد رهاورد، ارمغان، سفته، نورهان، نوراهان، نوارهان، راهواره، بازآورد، عراضه، بلک، لهنه
هدیه، پیشکش، هر چیز کمیاب و گران بها، سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد رَهاوَرد، اَرمَغان، سَفته، نورَهان، نَوراهان، نَوارَهان، راهواره، بازآورد، عُراضه، بِلَک، لُهنه
اندک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجل تفه، مرد حقیر و خسیس و دون. (ناظم الاطباء) ، طعامی که مزه حلاوت و ترشی و تلخی نداشته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و بعضی نان و گوشت را ازآن شمارند. (منتهی الارب). تفاهه. بی مزه. (از دزی ج 1ص 149). طعام تفه، طعام بی مزه که نه شیرین باشد و نه تلخ و نه ترش و تند و نه شور و نه چرب و نه عفص. (ناظم الاطباء). بمعنی چیزی که هیچ مزه نداشته باشد مثل خیار و کدو. (غیاث اللغات) (آنندراج). تفه چیزی را گویند که مزۀ او پیدا نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
اندک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجل تفه، مرد حقیر و خسیس و دون. (ناظم الاطباء) ، طعامی که مزه حلاوت و ترشی و تلخی نداشته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و بعضی نان و گوشت را ازآن شمارند. (منتهی الارب). تفاهه. بی مزه. (از دزی ج 1ص 149). طعام تفه، طعام بی مزه که نه شیرین باشد و نه تلخ و نه ترش و تند و نه شور و نه چرب و نه عفص. (ناظم الاطباء). بمعنی چیزی که هیچ مزه نداشته باشد مثل خیار و کدو. (غیاث اللغات) (آنندراج). تفه چیزی را گویند که مزۀ او پیدا نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
زن خوار و ذلیل. (منتهی الارب) ، سیاه گوش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). جانورکی چون بچه سگ یا موش. (ازاقرب الموارد). عناق الارض. غنجل. قراقلاغ. تمیله. قره قولاق. برید. فرانق. قره قولاخ. پروانه. پروانک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، فی المثل: استغنت التفه عن الرفه. (منتهی الارب). مثلی است که درباره لئیم زنند هنگامی که سیر باشد و رفّه کاه است، یعنی چهارپا از کاه بی نیاز گردید. (از اقرب الموارد)
زن خوار و ذلیل. (منتهی الارب) ، سیاه گوش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). جانورکی چون بچه سگ یا موش. (ازاقرب الموارد). عناق الارض. غنجل. قراقلاغ. تمیله. قره قولاق. برید. فرانق. قره قولاخ. پروانه. پروانک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، فی المثل: استغنت التفه عن الرفه. (منتهی الارب). مثلی است که درباره لئیم زنند هنگامی که سیر باشد و رُفّه کاه است، یعنی چهارپا از کاه بی نیاز گردید. (از اقرب الموارد)
در افسانه های قدیم یونان سردستۀغولانی بود که به آسمان حمله ور شده بودند. و تیفه بوسیلۀ ژوپیتر گرفتار صاعقه و معدوم گردید. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمه تیفیوس شود
در افسانه های قدیم یونان سردستۀغولانی بود که به آسمان حمله ور شده بودند. و تیفه بوسیلۀ ژوپیتر گرفتار صاعقه و معدوم گردید. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمه تیفیوس شود
زنی از اولیات بود. در آغاز کنیزو نوازندۀ عود بود، پس از آن عاشق پیشه شد و او را بگمان اینکه دیوانه شده است به تیمارستان بردند. سری سقطی از حال وی آگاه گشت و او را از تیمارستان رهانید و آزاد کرد. وی طبع شعر نیز داشت. دو بیت زیر از ابیاتی است که در تیمارستان درباره وضع خود سرود: معشرالناس ماجننت ولکن انا سکرالله و قلبی صاح اغللتم یدی و لم آت ذنباً غیر جهدی فی جدی و افتضاحی. (از قاموس الاعلام ترکی)
زنی از اولیات بود. در آغاز کنیزو نوازندۀ عود بود، پس از آن عاشق پیشه شد و او را بگمان اینکه دیوانه شده است به تیمارستان بردند. سری سقطی از حال وی آگاه گشت و او را از تیمارستان رهانید و آزاد کرد. وی طبع شعر نیز داشت. دو بیت زیر از ابیاتی است که در تیمارستان درباره وضع خود سرود: معشرالناس ماجننت ولکن انا سکرالله و قلبی صاح اغللتم یدی و لم آت ذنباً غیر جهدی فی جدی و افتضاحی. (از قاموس الاعلام ترکی)
ج، تحف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ج، تحائف. (قطر المحیط). هدیه و ارمغان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هدیه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ترفه. (قطر المحیط). تحفه: تا آنکه ملائکه ملاقات نمایند با آن امام در حالتی که دهند بشاره او را به آمرزش و واصل گردانند به او تحفه های کرامت را که فرموده است تبارک و تعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). به چند دفعت بوعلی رسولدار به خدمت نزدیک وی رفتی و هر باری کرامتی و تحفه ای بردی بفرمان عالی. (ایضاً ص 503). این را در سر نزدیک خاقان فرستاد با جواهر و تحفه های بسیار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). گفت هما این دانه ها را به ما به تحفه آورده است. (نوروزنامه). امسال به مکافات آن بازآمده است و ما را تحفه آورده. (نوروزنامه). تحفه چگونه آرم نزدیک تو سخن آب حیات تحفه که آرد بسوی جان. ؟ (از کلیله و دمنه). نسختی از کلیله و دمنه تحفه آورد. (کلیله و دمنه). کفشگر... بینی زن جمام ببرید و بر دست او نهاد که بنزدیک معشوق تحفه فرست. (کلیله و دمنه). هدیه بر دل رسان تحفه سوی لب فرست قول سبکروح راست رطل گران پشت خم. خاقانی. خیز به شمشیر صبح سر ببراین مرغ را تحفۀنوروز ساز پیش شه کامیاب. خاقانی. جان تحفۀاو کردم، هم نیست سزای او زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم. خاقانی. ابوجعفر عتبی او را لایق امیر سدید منصور بن نوح دید و به تحفه پیش وی برد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 51)... و انواع و اجناس اسلحه با حلی زر و سیم و امثال آن بدو تحفه کرد. (ایضاً ص 94). منتظر بنشسته ام تا تحفه آری زود زود سربمهرم یک شکر از لعل جان افزای تو. عطار. ور نسوزی تا سحر هر شب چو شمع تحفه کی نقد سحرگاهت دهند. عطار. در این بوستان که بودی ما را چه تحفه آوردی ؟ (گلستان). سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظ که تحفه کس در و گوهر به بحر و کان نبرد. حافظ. - تحفۀ طراز، نفائسی که از طراز آرند. قیاس شود با تحفۀ نطنز و طرفۀ بغداد: ای خاطر مسعودسعد شاید که بجان تحفۀ طرازی. مسعودسعد. - تحفۀ نطنز، به طنز، چیزی بس نفیس، نظیر طرفۀ بغداد. ، برّ و لطف. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ما اتحف به الرجل من البر. (تعریفات جرجانی). اصل آن وحفه و در ’وح ف’ مذکور است. (منتهی الارب). اصل آن وحفه و معنی آن قرب و نزدیکی است. (قطر المحیط)
ج، تُحَف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ج، تحائف. (قطر المحیط). هدیه و ارمغان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هدیه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ترفه. (قطر المحیط). تحفه: تا آنکه ملائکه ملاقات نمایند با آن امام در حالتی که دهند بشاره او را به آمرزش و واصل گردانند به او تحفه های کرامت را که فرموده است تبارک و تعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). به چند دفعت بوعلی رسولدار به خدمت نزدیک وی رفتی و هر باری کرامتی و تحفه ای بردی بفرمان عالی. (ایضاً ص 503). این را در سر نزدیک خاقان فرستاد با جواهر و تحفه های بسیار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). گفت هُما این دانه ها را به ما به تحفه آورده است. (نوروزنامه). امسال به مکافات آن بازآمده است و ما را تحفه آورده. (نوروزنامه). تحفه چگونه آرم نزدیک تو سخن آب حیات تحفه که آرد بسوی جان. ؟ (از کلیله و دمنه). نسختی از کلیله و دمنه تحفه آورد. (کلیله و دمنه). کفشگر... بینی زن جمام ببرید و بر دست او نهاد که بنزدیک معشوق تحفه فرست. (کلیله و دمنه). هدیه بر دل رسان تحفه سوی لب فرست قول سبکروح راست رطل گران پشت خم. خاقانی. خیز به شمشیر صبح سر ببراین مرغ را تحفۀنوروز ساز پیش شه کامیاب. خاقانی. جان تحفۀاو کردم، هم نیست سزای او زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم. خاقانی. ابوجعفر عتبی او را لایق امیر سدید منصور بن نوح دید و به تحفه پیش وی برد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 51)... و انواع و اجناس اسلحه با حلی زر و سیم و امثال آن بدو تحفه کرد. (ایضاً ص 94). منتظر بنشسته ام تا تحفه آری زود زود سربمهرم یک شکر از لعل جان افزای تو. عطار. ور نسوزی تا سحر هر شب چو شمع تحفه کی نقد سحرگاهت دهند. عطار. در این بوستان که بودی ما را چه تحفه آوردی ؟ (گلستان). سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظ که تحفه کس دُر و گوهر به بحر و کان نبرد. حافظ. - تحفۀ طراز، نفائسی که از طراز آرند. قیاس شود با تحفۀ نطنز و طرفۀ بغداد: ای خاطر مسعودسعد شاید که بجان تحفۀ طرازی. مسعودسعد. - تحفۀ نطنز، به طنز، چیزی بس نفیس، نظیر طرفۀ بغداد. ، بِرّ و لطف. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ما اتحف به الرجل من البر. (تعریفات جرجانی). اصل آن وحفه و در ’وح ف’ مذکور است. (منتهی الارب). اصل آن وحفه و معنی آن قرب و نزدیکی است. (قطر المحیط)