جدول جو
جدول جو

معنی تئفه - جستجوی لغت در جدول جو

تئفه
(تَ ءِفْ فَ)
اف. افان. افاف. افف. هنگام. وقت. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : جاء علی تئفه ذلک، ای علی اثره او علی القرب من وقته. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تحفه
تصویر تحفه
(دخترانه)
شخص یا چیز بسیار ارزشمند، هدیه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ترفه
تصویر ترفه
در رفاه و آسایش بودن، آسودگی و تن آسانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحفه
تصویر تحفه
هدیه، پیشکش، هر چیز کمیاب و گران بها، سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد
رهاورد، ارمغان، سفته، نورهان، نوراهان، نوارهان، راهواره، بازآورد، عراضه، بلک، لهنه
فرهنگ فارسی عمید
(تَ بَحْ حُ)
اندک و حقیر و کهنه و لاغر گردیدن. (منتهی الارب). اندک و زبون شدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ فِهْ)
اندک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجل تفه، مرد حقیر و خسیس و دون. (ناظم الاطباء) ، طعامی که مزه حلاوت و ترشی و تلخی نداشته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و بعضی نان و گوشت را ازآن شمارند. (منتهی الارب). تفاهه. بی مزه. (از دزی ج 1ص 149). طعام تفه، طعام بی مزه که نه شیرین باشد و نه تلخ و نه ترش و تند و نه شور و نه چرب و نه عفص. (ناظم الاطباء). بمعنی چیزی که هیچ مزه نداشته باشد مثل خیار و کدو. (غیاث اللغات) (آنندراج). تفه چیزی را گویند که مزۀ او پیدا نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(تُ فَ / تُفْ فَ)
زن خوار و ذلیل. (منتهی الارب) ، سیاه گوش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). جانورکی چون بچه سگ یا موش. (ازاقرب الموارد). عناق الارض. غنجل. قراقلاغ. تمیله. قره قولاق. برید. فرانق. قره قولاخ. پروانه. پروانک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، فی المثل: استغنت التفه عن الرفه. (منتهی الارب). مثلی است که درباره لئیم زنند هنگامی که سیر باشد و رفّه کاه است، یعنی چهارپا از کاه بی نیاز گردید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
در افسانه های قدیم یونان سردستۀغولانی بود که به آسمان حمله ور شده بودند. و تیفه بوسیلۀ ژوپیتر گرفتار صاعقه و معدوم گردید. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمه تیفیوس شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
دهی از بخش نمین شهرستان اردبیل است که 135 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تُ فَ فَ)
کرمکی است خرد. (منتهی الارب) (آنندراج). کرمکی خرد که چرم را می خورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ فَ فَ)
جمع واژۀ تف ّ. رجوع به تف ّ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ)
لغزش و خطا. یقال: طلب علی توفه. ج، توفات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مافیه توفه و لاتافه، نیست در آن عیب یا زیادتی یا حاجت یا درنگ و کاهلی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
آسودگی و دولتمندی. (غیاث اللغات) (آنندراج). برآسوده و تن آسان شدن. (ناظم الاطباء). استراحت و تنعم. (از اقرب الموارد) (از المنجد) : و تمتع و ترفه بغایت کشیده و راهها ایمن و فتنه ساکن شده. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(تُ فَ)
تازگی از نعمت و آسایش. (منتهی الارب) (آنندراج). نعمت. (اقرب الموارد). نعمت و فراخی عیش. (از المنجد) ، طعام خوشمزه، تحفه و ارمغان. (منتهی الارب) (آنندراج) ، تحفه و چیزتازه. (منتهی الارب) ، تندی میانۀ لب برین. (منتهی الارب) (آنندراج) (بحر الجواهر) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را مجمر، بخوردان، عطرسوز معنی کرده است. (دزی ج 1 ص 145)
لغت نامه دهخدا
(تُ فَ)
زنی از اولیات بود. در آغاز کنیزو نوازندۀ عود بود، پس از آن عاشق پیشه شد و او را بگمان اینکه دیوانه شده است به تیمارستان بردند. سری سقطی از حال وی آگاه گشت و او را از تیمارستان رهانید و آزاد کرد. وی طبع شعر نیز داشت. دو بیت زیر از ابیاتی است که در تیمارستان درباره وضع خود سرود:
معشرالناس ماجننت ولکن
انا سکرالله و قلبی صاح
اغللتم یدی و لم آت ذنباً
غیر جهدی فی جدی و افتضاحی.
(از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(تُ فَ/ تُ حَ فَ)
ج، تحف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ج، تحائف. (قطر المحیط). هدیه و ارمغان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هدیه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ترفه. (قطر المحیط). تحفه: تا آنکه ملائکه ملاقات نمایند با آن امام در حالتی که دهند بشاره او را به آمرزش و واصل گردانند به او تحفه های کرامت را که فرموده است تبارک و تعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). به چند دفعت بوعلی رسولدار به خدمت نزدیک وی رفتی و هر باری کرامتی و تحفه ای بردی بفرمان عالی. (ایضاً ص 503). این را در سر نزدیک خاقان فرستاد با جواهر و تحفه های بسیار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). گفت هما این دانه ها را به ما به تحفه آورده است. (نوروزنامه). امسال به مکافات آن بازآمده است و ما را تحفه آورده. (نوروزنامه).
تحفه چگونه آرم نزدیک تو سخن
آب حیات تحفه که آرد بسوی جان.
؟ (از کلیله و دمنه).
نسختی از کلیله و دمنه تحفه آورد. (کلیله و دمنه). کفشگر... بینی زن جمام ببرید و بر دست او نهاد که بنزدیک معشوق تحفه فرست. (کلیله و دمنه).
هدیه بر دل رسان تحفه سوی لب فرست
قول سبکروح راست رطل گران پشت خم.
خاقانی.
خیز به شمشیر صبح سر ببراین مرغ را
تحفۀنوروز ساز پیش شه کامیاب.
خاقانی.
جان تحفۀاو کردم، هم نیست سزای او
زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم.
خاقانی.
ابوجعفر عتبی او را لایق امیر سدید منصور بن نوح دید و به تحفه پیش وی برد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 51)... و انواع و اجناس اسلحه با حلی زر و سیم و امثال آن بدو تحفه کرد. (ایضاً ص 94).
منتظر بنشسته ام تا تحفه آری زود زود
سربمهرم یک شکر از لعل جان افزای تو.
عطار.
ور نسوزی تا سحر هر شب چو شمع
تحفه کی نقد سحرگاهت دهند.
عطار.
در این بوستان که بودی ما را چه تحفه آوردی ؟ (گلستان).
سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظ
که تحفه کس در و گوهر به بحر و کان نبرد.
حافظ.
- تحفۀ طراز، نفائسی که از طراز آرند. قیاس شود با تحفۀ نطنز و طرفۀ بغداد:
ای خاطر مسعودسعد
شاید که بجان تحفۀ طرازی.
مسعودسعد.
- تحفۀ نطنز، به طنز، چیزی بس نفیس، نظیر طرفۀ بغداد.
، برّ و لطف. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ما اتحف به الرجل من البر. (تعریفات جرجانی). اصل آن وحفه و در ’وح ف’ مذکور است. (منتهی الارب). اصل آن وحفه و معنی آن قرب و نزدیکی است. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(تِءْ مَ)
گوسپند شیر که از آن زن باشد و او دوشیده باشد آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). الشاه تکون للمراءه تحلبها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِهْ)
چیز حقیر و اندک. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حدیث: کانت الید لاتقطع فی الشی ٔ التافه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تافه
تصویر تافه
اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توفه
تصویر توفه
لغزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفه
تصویر تفه
اندک زن خوار و ذلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسفه
تصویر تسفه
نادانی گولی
فرهنگ لغت هوشیار
تازگی از نعمت و آسایش، نعمت و فراخی طعام خوشمزه آسودگی و دولتمندی، استراحت و تنعم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحفه
تصویر تحفه
هدیه، ارمغان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحفه
تصویر تحفه
((تُ فِ))
هدیه، ارمغان، کمیاب، گران بها، جمع تحف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترفه
تصویر ترفه
((تَ رَ فُّ))
آسایش داشتن
فرهنگ فارسی معین
آسایش، تن آسانی، آسودن، رفاه، رفاه زدگی، اسایش داشتن، آسوده بودن، در رفاه بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارمغان، پیشکش، رهاورد، سوغات، کادو، هدیه، طرفه، کمیاب، نادر، نفیس، بدیع، تازه، نو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تحفه، ارمغان، در مقام انکار و عدم پذیرش چیز بی ارزش نیز
فرهنگ گویش مازندرانی