جدول جو
جدول جو

معنی بیکبارگی - جستجوی لغت در جدول جو

بیکبارگی(بِ یَ / یِ رَ / رِ)
یکباره. پاک. بالمرّه. بالکل. کلاً. (یادداشت مؤلف) :
تهمتن بدو گفت بی بارگی
بکشتن دهی تن بیکبارگی.
فردوسی.
ز خرگاه وز خیمه و بارگی
بسازید پیران بیکبارگی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یک بارگی
تصویر یک بارگی
ناگهانی، همگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
درماندگی، ناتوانی، بینوایی
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ)
چگونگی و صفت بی کاره. رجوع به بی کاره شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ رَ / رِ)
ناگهانی. یک دفعگی و در یک هنگام. (ناظم الاطباء). به یک دفعه. ناگهان. بغتهً. (یادداشت مؤلف) :
کسی کش سرافراز بد بارگی
گریزان همی راند یک بارگی.
فردوسی.
چه کرد آن سنگدل با تو به سختی صبر چون کردی ؟
چرا یک بارگی خود را چنین خوار و زبون کردی ؟
فرخی.
بپرسید کاین مرد بیواره کیست
که گستاخیش سخت یک بارگی است.
اسدی.
شد از رومیان رنگ یک بارگی
که دیدند از آنگونه خونخوارگی.
نظامی.
جایی که گشت جای نشین خیال تو
یک بارگی در او هوس جاه و آب بست.
عطار.
آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح
وز همه کار جهان یک بارگی بیگانه شد.
عطار.
- به یک بارگی، یک باره. به یک دفعه. ناگهان:
گلستانش برکند و سروان بسوخت
به یک بارگی چشم شادی بدوخت.
فردوسی.
چنان تنگدل شد به یک بارگی
که شمشیر زد بر سر بارگی.
فردوسی.
همه هم گروهه به یکسر زنند
به یک بارگی بر سکندر زنند.
نظامی.
به جهت آنکه لشکر به یک بارگی در جنگ آمده بود منعایشان میسر نمی شد. (تاریخ غازانی ص 43). لشکر خراسان خواستند که به یک بارگی حمله کنند و ایشان را از جای بردارند و نیست کنند. (تاریخ غازانی ص 60).
، همگی. تماماً. جملگی. (ناظم الاطباء). بالتمام. (ناظم الاطباء) (آنندراج). کلاً. (یادداشت مؤلف) : چون خواجۀ بزرگ احمد دررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یک بارگی نشسته آید. (تاریخ بیهقی). اگر فالعیاذ باﷲاین حاجب را خللی افتد جز آن نماند که خداوند را به تن خویش باید رفت و حشمت یک بارگی بشود. (تاریخ بیهقی).
چنانشان مگردان ز بیچارگی
که جان را بکوشند یک بارگی.
اسدی.
یک بارگی خلق را از رحمت خدای نومید مگردان. (منتخب قابوسنامه ص 169).
بیدار شو ز خواب و سوی مردمی گرای
یک بارگی مخسب همه عمر بر ستور.
ناصرخسرو.
نامبین گفتم این ابیات از آنک
سرّ دل یک بارگی نتوان درید.
مسعودسعد (دیوان ص 593).
بستم سخنش به آب دادم
یک بارگیش جواب دادم.
نظامی.
گفتم این سخت کرد کار مرا
برد یک بارگی قرار مرا.
نظامی.
نمود آنگه که چون شه بارگی راند
دلم در بند غم یک بارگی ماند.
نظامی.
شتابان کرد شیرین بارگی را
به تلخی داد جان یک بارگی را.
نظامی.
نعره می زد کافر این دل را چه بود
کاین چنین یک بارگی شد بیخبر.
عطار.
سخت زیبا می روی یک بارگی
در تو حیران می شود نظارگی.
سعدی.
- به یک بارگی، یک باره. بالتمام. به کلی:
بگشتند یکسر بر آن رزمگاه
به یک بارگی تیره شد بخت شاه.
فردوسی.
نشستند هردو بدان بارگی
چو شد روز تیره به یک بارگی.
فردوسی.
از آخر ببر دل به یک بارگی
که او را توباشی به کین بارگی.
فردوسی.
ز خرگاه و از خیمه و بارگی
بسازید پیران به یک بارگی.
فردوسی.
اگر خشم نیافریدی هیچکس روی ننهادی به سوی کینه کشیدن و خویشتن را از ننگ و ستم نگاه داشتن... و مصلحت به یک بارگی منقطع گشتی. (تاریخ بیهقی). به یک بارگی حمله کردند و خلقی بسیاراز ایشان به فنا بردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 27).
رها کن ستم را به یک بارگی
که کم عمری آرد ستمکارگی.
نظامی.
ای شده خشنود به یک بارگی
چون خر و گاوی به علف خوارگی.
نظامی.
ز نومیدی او به یک بارگی
گرفت از جهان راه آوارگی.
نظامی.
نه کوتاه دستی و بیچارگی
نه زجر و تطاول به یک بارگی.
سعدی (بوستان).
- ، اصلاً. مطلقاً. ابداً. هیچ:
تو را نیست دشمن به یک بارگی
بمان تا برانم من این بارگی.
فردوسی.
، در دم. فوراً:
یکی تیر زد بر سر بارگی
که شد کار آن باره یک بارگی.
فردوسی.
خستگانت را شکیبایی نماند
یا دوا کن یا بکش یک بارگی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از یکبارگی
تصویر یکبارگی
یک دفعگی، ناگهانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
درماندگی، عجز، فروماندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی برگی
تصویر بی برگی
بی نوائی، فقیری، بیسروسامانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک بارگی
تصویر یک بارگی
ناگهان ناگهانی، بکلی سراسر، دفعتا یکجا یکباره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی برگی
تصویر بی برگی
((حامص))
فقر، نیازمندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکبارگی
تصویر یکبارگی
((~. رِ))
ناگهانی، همگی، همه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی بهرگی
تصویر بی بهرگی
محرومیت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی چارگی
تصویر بی چارگی
استیصال
فرهنگ واژه فارسی سره
بی نصیبی، بی خطی، محرومیت، بی برگی، درویشی، فقر، بی سهمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تن آسایی، تن پروری، عطلت، کاهلی، لاابالیگری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
malheur
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
kemalangan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
দুর্ভাগ্য
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
bahati mbaya
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
talihsizlik
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
불행
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
不運
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
אומללות
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
दुर्भाग्य
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
нещастя
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
ความโชคร้าย
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
ongeluk
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
desdicha
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
sfortuna
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
infortúnio
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
不幸
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
nieszczęście
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
Unglück
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
несчастье
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بیچارگی
تصویر بیچارگی
بدقسمتی
دیکشنری فارسی به اردو