جدول جو
جدول جو

معنی بیک - جستجوی لغت در جدول جو

بیک
اصل کلمه لیک است و ’باء’ به ’لام’ بدل شده است، لیک، ولی، ولکن، لکن، ولیکن، اما، (یادداشت مؤلف)، در پارسی قدیم به امالت کسرۀ باء و اکنون آن لفظ از زبانها افتاده ومهجورالاستعمال است و ’باء’ را به ’لام’ بدل کرده اند ولیکن میگویند، (از المعجم فی معاییر اشعارالعجم)
لغت نامه دهخدا
بیک
عنوانی است که به شاهزادگان و نجبا داده میشد، (حاشیۀ برهان چ معین از دائره المعارف اسلامی)، این صورت تصحیفی از ’بک’ است و بعضی که آن را به شکل ’بیک’ نویسند غلط است و این لقبی بوده است پائین تر از پاشا و اما خود کلمه بک مخفف بیوک است که بمعنی بزرگ است، (از النقود العربیه ص 136)، بک، بیگ، بگ، بی، بای (صورتهای دیگر آن بیکوات و بیکات)، (دزی ج 1)، کلمه ای است ترکی بمعنای بزرگ ومهتر، لقب یا عنوان کلی نجبا و بزرگان ترک و غالب ممالک اسلامی همچنین در ایران بعد از اسلام، این کلمه از قرن پنجم هجری به بعد در آخر بعضی اعلام مثل طغرل بک، آق سنقربک، خواجه بک، یوسف بک بعنوان لقب ذکر میشده است، در قرن نهم کلمه بک در دنبال اعلام امرای ترکمان آذربایجان و دیاربکر بکار میرفته است (مثل حسن بک، یعقوب بک، و غیره) در ماوراءالنهر نیز مقارن استیلای ازبک این عنوان در آخر اسم حکام محلی آمده است و در عهد صفویه عنوان تشریفاتی افراد قزلباش بوده است و بعداز آن در غالب بلاد ایران و ماوراءالنهر عنوان حکام محلی بود و هرچند شغل حکومت همیشه از پدر به پسر نمیرسید، اما این عنوان معمولاً از پدر به پسر انتقال می یافته است و در عهد قاجاریه بتدریج عنوان تشریفاتی شده است، (دائره المعارف فارسی)، امیر قبیله ای کوچک (در برابر خاقان یا خان که رئیس قبیله ای بزرگ بود)، (حاشیۀ برهان چ معین از دائره المعارف اسلامی)، رؤسای سپاه، (حاشیۀ برهان چ معین از دائره المعارف اسلامی)، و رجوع به بیگ شود
لغت نامه دهخدا
بیک
چارلز تیلستن، سیاح و جغرافیدان انگلیسی (1800- 1874 میلادی)، پس از سیاحت فلسطین حبشه را پویید و نقشۀ قسمت زیادی از آن را کشید، در 1847 تا 1860 میلادی رسالاتی در السنۀ حبشی و منبع رود نیل نشر کرد، مسافرت پویشی دیگری به بعضی سرزمینهای مذکور در کتاب مقدس کرد و چند کتاب در جغرافیای کتاب مقدس نوشت، (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
بیک
مال، دارائی، (تحفۀ اهل بخارا)
لغت نامه دهخدا
بیک(بِ یَ / یِ)
مرکّب از: ب + یک، از یک، با یک. (ناظم الاطباء) : چنانکه بتی زرین که بیک میخ ترکیب پذیرفته باشد. (کلیله و دمنه)،
- امثال:
بیک بانگ علم منه.
بیک پول سیاه نمی ارزد.
بیک پیاله مست است.
بیک جو نیرزد.
بیک حمله سپر میفکن.
بیک دست نتوان گرفتن دو به.
بیک کف دست سیرم (یا سیر است) بیک کف دست گرسنه.
بیک گز دو فاخته زد.
بیک تیر دو نشان. (امثال و حکم دهخدا)،
- بیک جمع، جمعاً. معاً. باهم. (یادداشت مؤلف) : و هر دو لشکر غلامان بیک جمع برفتندو امیران هر دو برابر عنان. (تاریخ سیستان)،
- بیک دندانه خندیدن و سخن گفتن و ناز کشیدن، بیک وضع خندیدن و سخن گفتن و ناز کشیدن. (آنندراج) :
در بهارستان یکرنگی بلند و پست نیست
ناز خار و گل بیک دندانه می باید کشید.
صائب.
اگر خارست اگر گل مایۀ خوشحالیی دارد
کلید قفل این منزل بیک دندانه می خندد.
صائب.
خار دیوار تو با نظارگی باغبان
از دلازاری بیک دندانه می گوید سخن.
صائب.
- بیک راه، بیک ره، یکبارگی. (ناظم الاطباء) :
بیک راه چندان گرفتار شد
که گیرنده را دست بیکار شد.
فردوسی.
دو لشکر بیک ره بهم برزدند
گهی گرز کین گاه خنجر زدند.
اسدی.
- ، بیک ضربت. (ناظم الاطباء)،
- بیک سو شدن، اعتزال جستن. (یادداشت مؤلف)، انزواء. (تاج المصادر)، تجنب. (دهار)، انتباذ. (ترجمان القرآن)، اعتناز. (منتهی الارب)،
- بیک کنار نهادن، کنایه از دور کردن. (آنندراج)، ترک کردن:
نهاده ست ظهوری هوای بوس وکنار
بیک کنار، ببوس و کنار سوگند است.
ظهوری.
- بیک نگاه، غفلتاً. (یادداشت مؤلف)،
- بیک نیم نهاد، یعنی نیم پرداخت و نیم تمام گذاشت. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بیک(بُیْ یَ)
جمع واژۀ بائک. (منتهی الارب). رجوع به بائک شود
لغت نامه دهخدا
بیک
بنگرید به بک عنوانی که بشاهزادگان و نجبا داده میشد، امیر قبیله ای کوچک، فرمانده سپاه
فرهنگ لغت هوشیار
بیک((بِ))
بزرگ زاده، شاهزاده، رییس قبیله، فرمانده سپاه
تصویری از بیک
تصویر بیک
فرهنگ فارسی معین
بیک
نوک منقار، دندان گراز، گردوی دراز و لاغر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ببک
تصویر ببک
(پسرانه)
مردمک چشم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیتک
تصویر بیتک
(پسرانه)
نام جد منوچهر پادشاه کیانی به نوشته بندهش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهک
تصویر بهک
(پسرانه)
نام موبد موبدان در زمان شاپور دوم پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیش
تصویر بیش
زیادتی و افزونی، بسیار، بس، علاوه، کثیر
فرهنگ لغت هوشیار
تکه کاغذی را گویند که فروشنده جنس نوع کالا و اندازه و مقدار آن را می نویسد غیاث آن راهندی دانسته ولی واژه ای پارسی است بیجک قطعه کاغذی که فروشنده جنس نوع کالا و کمیت آنرا در آن یادداشت کند و بخریدار دهد فاکتور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیت
تصویر بیت
خانه، سرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیب
تصویر بیب
ناودان، آبراهه های تالاب بید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیز
تصویر بیز
در ترکیب بمعنی (بیزنده) آید: خاک بیز مشک بیز موبیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیر
تصویر بیر
رعد و برق
فرهنگ لغت هوشیار
سختی تنگی تنگی گرفتاری. یا حیص و بیص تنگی و گرفتاری گیر و دار کشاکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بید
تصویر بید
جمع بیداء، بیابان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باک
تصویر باک
پروا، ترس فرانسوی لاوک انگلیسی پشتیار زبانزد ورزشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیخ
تصویر بیخ
ریشه و اصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریک
تصویر بریک
فزونی یافته همایون فرخنده
فرهنگ لغت هوشیار
سوغات، تحفه ولیک زارعی که بتنهایی کار میکند (نه بعنوان عضوی از یک گروه) و معمولا کار او زراعت محصولات دیمی و صیفی است. آتش، شراره آتش تحفه ارمغان سوغات، میوه تازه، نوباوه، جامه نو، هر چیز تازه و نوبرآمده که طبع از دیدنش محفوظ گردد، هر چیز طرفه. چنگ زدن بکسی یا بچیزی تشبث. چشم بزرگ برآمده. اما، بهر حال، علاوه برین ایضا، شاید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکی
تصویر بکی
بسیار گریه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشک
تصویر بشک
موی مجعد زلف و موی مجعد، سوی پیش سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصک
تصویر بصک
خیو افکندن تف انداختن گلیزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
واژه پارسی است و باید بتک نوشته شود: جامی کوچک همانند بتی کوچک مرغابی کوچک، صراحی شراب جامی که بشکل بط ساخته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
آرایش بانوان بز کوچک بز کوچک زینت و آرایش عموما و آرایش زنان خصوصا توالت. برکوچک بزیچه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده ساخته شده از بس بس است تو را بس کن اکلیل الملک بس است ترا بسیار است ترا: (نک شبانگاه اجل نزدیک شد - خل هذا اللعب بسک لاعد) (مثنوی. نیکلسن. دفتر 5 ص 297)، پنبه پیچیده و فتیله کرده جهت رشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبیک
تصویر آبیک
ترکی بنگرید به ابیک
فرهنگ لغت هوشیار
رد پا، نشان پارسی تازی شده بن، پاسی از شب نوعی از قماش اطلس که بر آن گلهای زربفت باشد، گلها و نشانها که بر روی مهوشان از نوشیدن شراب بهم رسد عرق که بر پیشانی ایشان نشیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنک
تصویر بنک
قهوه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بریک
تصویر بریک
آنولپ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیخ
تصویر بیخ
اصل
فرهنگ واژه فارسی سره