جدول جو
جدول جو

معنی بیپا - جستجوی لغت در جدول جو

بیپا
سست بنیان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیتا
تصویر بیتا
(پسرانه)
بی همتا، بی مانند، بی نظیر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برپا
تصویر برپا
ایستاده، کسی یا چیزی که روی پای خود قرار گرفته باشد، ورپا، هج، سرپا، برپای، برخاسته، قائم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیجا
تصویر بیجا
آنکه جا و مکان یا خانه ندارد، کنایه از بی هنگام، بی موقع، کنایه از نادرست، کنایه از بی سبب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گیپا
تصویر گیپا
نوعی خوراک که برنج و لپه و گوشت را لای تکه های شکمبۀ گوسفند می پیچند و می پزند، گدک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بینا
تصویر بینا
بیننده، کسی که هر دو چشمش سالم باشد، کنایه از آگاه، بصیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیپا
تصویر تیپا
ضربه ای که با سرپنجۀ پا به چیزی بزنند، تک پا، اردنگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدا
تصویر بیدا
بیابان، دشت، صحرا، زمین پهناور و بی آب و علف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیضا
تصویر بیضا
ابیض ها، سفیدها، سفید رنگ ها، جمع واژۀ ابیض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی پا
تصویر بی پا
بی اصل، بی اساس، کنایه از بی ثبات، ضعیف
فرهنگ فارسی عمید
(بَ / بَ)
از بیداء عربی، بیابان و دشت. (غیاث). رجوع به بیداء شود:
وان پول سدیور ز همه باز عجبتر
کز هیکل او کوه شود ساحت بیدا.
عنصری.
گهی برقش درخشنده چو نور تیغ رخشنده
گهی رعدش خروشنده چو شیر شرزه در بیدا.
مسعودسعد.
مرغ از هوا درآوردی و آهو در بیدا صید کردی. (سندبادنامه ص 200). و چون صرصر و نکباء در سبسب و بیدا رفتن ساخت. (سندبادنامه ص 58).
ز راود به راود ز بیدا به بیدا
ز وادی به وادی ز کردر به کردر.
(از سندبادنامه).
از مواشی و غنائم اغنام ایشان چندان حاصل شد که در فضای صحرا و اقطار بیدا نمی گنجید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 394) ، یک قسم ماهی خوراکی است که در خلیج فارس صید میشود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بی هنگام، بی وقت، بی موقع، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
به لغت زند و پازند بمعنی خانه است که بعربی بیت خوانند. (از برهان قاطع). هزوارش بیتا، پهلوی ’خانک’ (= خانه)... بیتا (خانه). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
نام ایالت تاریخی، شمال قسمت مرکز پرتغال، جنوب رود دوئرو، مرکزش کویمبرا، اکنون جزء سه ایالت است، 1- بیرای علیا، جمعیت 691713 تن، کرسی آن ویزو، 2- بیرای سفلی، جمعیت 355806 تن، کرسی آن کاشتلو برانکو، 3- بیرای کرانه ای، جمعیت 969166 تن، کرسی آن کویمبرا، بیشتر ناحیۀ بیرا کوهستانی است و کشاورزی وموکاری و زیتون دارد این ناحیه مدتها بین کاستیل و پرتغال متنازع فیه بود، (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
بیدپای، دانشمند هندی مصنف کلیله و دمنه که برای پادشاه دابشلیم آنرا تصنیف کرد، (جهانگیری)، رجوع به بیدبا و بیدپای شود، نام کتابی در حکمت که بعربی نقل شده است، (ابن الندیم)، شاید کلیله و دمنه است که جای دیگر هم از آن یاد کرده، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
مأخوذ از بیضاء تازی. (ناظم الاطباء). رجوع به بیضاء شود:
گوهر حمرا کند از لؤلؤ بیضای خویش
گوهر حمرا کسی از لؤلؤ بیضا کند.
منوچهری.
طوطی ری عذرخواه ری بس است
سوی طوطی قند بیضایی فرست.
خاقانی.
کعبه را باشد کبوتر در حرم
در حرم شهباز بیضا دیده ام.
خاقانی.
گرچه در نفط سیه چهره توان دید ولیک
آن نکوتر که در آئینۀ بیضا بینند.
خاقانی.
- بیضای عسکر، شکر عسکر، چه بنا بگفتۀ صاحب حدودالعالم شکر از عسکر مکرم (شهری در خوزستان) است. همه شکرهای جهان از سرخ و سپید و نیز قند از آنجا خیزد:
زین پس خراج عیدی و نوروزی آورند
از بیضۀ عراق و ز بیضای عسکرش.
خاقانی.
- کف بیضا، ید بیضا. دست سپیدو درخشان:
جام بلور از جوهرش سقلاب و روم اندر برش
از نار موسی پیکرش در کف ّ بیضا داشته.
خاقانی.
کی عجب گر گاوریش زرگری گوساله ساخت
طبع صاحب کف ّ بیضا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
و رجوع به ید بیضا شود.
- ملت بیضا، کیش و دین روشن و درخشان. دین اسلام: بتمشیت مهام شریعت غرا و تقویت امور ملت بیضا. (حبیب السیر ج 3 ص 179). و رجوع به تذکرهالملوک چ 2 ص 2 شود.
- ید بیضا و ید بیضاء، دست سپیدو درخشنده و آن از جملۀ معجزات موسی (ع) بود. گویند هرگاه موسی (ع) دست از بغل برمی آورد نوری از دست او تا به آسمان تتق میکشید و عالم روشن میشد و چون به بغل می برد برطرف میشد و بعضی گویند در کف دست او نوری بود که چون آینه میدرخشید و بجانب هرکه میداشت بی هوش میشد و چون دست را در بغل می برد آن شخص بهوش می آمد. بعضی دیگر گویند که کف دست موسی (ع) سوخته بود ونشان سفیدی از سوختگی در دست او بود. (برهان). یکی از نه معجزۀ حضرت موسی. (ناظم الاطباء). و ید بیضا بمعنی دست سپید و درخشنده باشد.
کنایه از معجزۀ موسی است. و بعدها در ادبیات نیز بهمان سبب معمول شد که هر کس در کاری مهارتی نشان دهد و آن کار بخوبی و زیبایی تمام از دست او بیرون آید گویند ید بیضا نمود، یعنی در انجام دادن و پرداخت آن کار معجز کرد. (منتخب جوامع الحکایات عوفی بهار ج 3 ص 11) : اگر شغل مطبخی خود بمن حوالت فرمایی در ساختن اطعمه یدبیضا کنم. (جوامع الحکایات عوفی) (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به ترکیب الید البیضا ذیل بیضا شود:
ید بیضای آفتاب بکور
زرفشان زآستین معلم صبح.
خاقانی.
تیغ تو با آب و نار، ساخت بسی لاجرم
هم شجر اخضر است هم ید بیضا و نار.
خاقانی.
آری بنای جادوی فرعون از جهان
ثعبان اسود و ید بیضا برافکند.
خاقانی.
بلاغت و ید بیضای موسی عمران
بکید و سحر چه ماند که ساحران سازند.
سعدی.
- ، کنایه از مهارت و اعجاز و قدرت در سخن:
سحر سخنم در همه آفاق برفتست
لیکن چه کند با ید بیضا که تو داری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پایتخت قدیم خزر بقول جغرافی نویسان قدیم عرب و متأخران آن را اتل (بنام رود اتل یا ولگا که شهر مذکور در ساحل آن بود) نامیده اند. نام ترکی آن سارغشر (شهر زرد) است و هشترخان کنونی بجای آن شهر بنا شده است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بین، ریشه مضارع ’دیدن = بینیدن + ا، پسوند فاعلی، صفت دائمی، بیننده، (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی)، مقابل نابینا، مردم چشمدار، مردم بیننده، (یادداشت مؤلف)، دارای نیروی بینایی، بصیر، (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) :
شبی دیرند و ظلمت را مهیا
چو نابینا در او دو چشم بینا،
رودکی،
بلندیش بینا همی دیر دید
سر کوه چون تیغ شمشیر دید،
فردوسی،
ستاره ست رخشان ز چرخ بلند
که بینا شمارش نداند که چند،
فردوسی،
یکی باره ای کرد گرداندرش
که بینا بدیده ندیدی برش،
فردوسی،
چه خواهد کور جز دو چشم بینا،
(ویس و رامین)،
ز دانائیست پنهان جان چنانک از چشم بینایی
ز نادانست پنهان جان چنانک از گوش کر الحان،
ناصرخسرو،
تا چشم و گوش یافته ای بنگر
تا بر شنوده است گوا بینا،
ناصرخسرو،
چنانکه دو مرددر چاهی افتند یکی بینا یکی نابینا، (کلیله و دمنه)،
پشت بر دیوار زندان روی بر بام فلک
چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من،
خاقانی،
روضۀ ترکیب ترا حور ازوست
نرگس بینای ترا نور ازوست،
نظامی،
هرچه را خوب و کش و زیبا کنند
از برای دیدۀ بینا کنند،
مولوی،
چون تو بینائی پی خر رو که جست
چند پالان دوزی ای پالان پرست،
مولوی،
- بینا شدن، دیدن و نگریستن، (ناظم الاطباء) : پس یوسف پیراهن را از تن بیرون کرد و به برادران داد و گفت بر چشم پدر نهید تا بقدرت خدا بینا شود، (قصص الانبیاء ص 84)،
هر که را از فضل یزدان چشم او بینا شود
گرچه باشد زیر دریا بر سر جوزا شود،
ناصرخسرو،
چونکه بینا شد ببوی جامه یوسف را پدرش
زان سپس کز چشم نابینا ببود از بس محن،
ناصرخسرو،
چرا داماد خود را علاج نکنی گفت میترسم که بینا شود و دخترم را طلاق گوید، (گلستان)،
- بینا کردن، قادر بدیدن کردن، (ترجمان القرآن)، تبصره، (زوزنی) : تبصیر، بینا کردن، (زوزنی) (ترجمان القرآن) :
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چونکه چشمت را بخود بینا کند،
مولوی،
که حاصل کند نیکبختی بزور
بسرمه که بینا کند چشم کور،
سعدی،
- بینا گشتن، دیده ور شدن، قدرت دید یافتن:
بینا و زنده گشت زمین ایرا
باد صبا فسون مسیحا شد،
ناصرخسرو،
- چشم بینا، رجوع به همین ترکیب شود،
- دیدۀ بینا، رجوع به همین ترکیب شود،
- نابینا، رجوع به همین ترکیب شود،
، دیده و چشم را گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، بیننده، دیده ور، (برهان) (جهانگیری) (هفت قلزم)، بمعنی دیده ور باشد یعنی صاحب بصیرت، (انجمن آرا) (آنندراج)، دیدور و آگاه و دوربین و تیزنظر، (ناظم الاطباء) :
بپرسید ازو شاه نوشیروان
که ای مرد بینا و روشن روان،
فردوسی،
کواکب را بچشم سر همیدیدم چو بیداران
بچشم دل نمیدیدم یکی بیدار بینایی،
ناصرخسرو،
اندر مثل من نکو نگه کن
گر چشم جهان بینت هست بینا،
ناصرخسرو،
کور آن باشد که او بینای نفس خود نشد
کآنکه او بینا بنفس خویشتن شد کور نیست،
معزی،
دور بیند هر که او را چشم دل بینا بود،
معزی،
چشم زرقا را کشیده کحل غیب
هم بنور غیب بینا دیده ام،
خاقانی،
بسا بینا که از زر کور گردد
بس آهن کو بزر بیزور گردد،
نظامی،
طالب حکمت شو ای مرد حکیم
تا ازو گردی تو بینا و علیم،
مولوی،
- بینادل، روشن ضمیر و هوشیار و زیرک، (ناظم الاطباء)، دل آگاه:
خردمند و بینادل آنرا شناس
که دارد ز دادار گیتی سپاس،
فردوسی،
بدانست بینادل و رای و راد
که دورند خاتون و خاقان ز داد،
فردوسی،
بیاور یکی خنجر آبگون
یکی مرد بینادل پرفسون،
فردوسی،
ترا دردانۀ خرماست ای بینادل این بنده
که او بر سرت هر سالی همی خرما فروبارد،
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 137)،
بینادلان ز گفتۀ من در بشاشتند
کوری آن گروه که جز در حزن نیند،
خاقانی،
- بینادل شدن، استبصار، (زوزنی) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر)، بصیر، (زوزنی)، بصاره، (تاج المصادر)،
- بینا شدن، مجازاً، آگاه شدن، (ناظم الاطباء)
- بینا شدن بدل، آگاه شدن:
بدل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا
بدیشان ده دلت را تا بدل بینا شوی زیشان،
ناصرخسرو،
- بیناکردن، بمجاز، آگاه کردن، (ناظم الاطباء)، بصیر کردن:
ثناها همه ایزد پاک را
که دانا و بینا کند خاک را،
فردوسی،
راستی کن تا بدل چون چشم سر بینا شوی
راستی در دل ترا چشم دگر بینا کند،
ناصرخسرو،
کوری تو کنون بوقت نادانی
آموختنت کند بحق بینا،
ناصرخسرو،
بینا کن دل بآشنایی
روزآور شب بروشنایی،
نظامی
لغت نامه دهخدا
بلغت زند و پازند بمعنی ماه است که بعربی شهر گویند، (برهان)، شهر و ماه، یک قسم گیاه دراز، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
همان بین است که به اشباع فتحه الف پیدا گردیده گویند و بینا نحن کذا. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، بینا و بینمااز حروف ابتداء است و نزد اصمعی مابعد بینما مجرور باشد به اضافت اگر بجای آن بین راست آید، و نزد غیر اصمعی مابعد هر دو نیز مرفوع آید به ابتدائیت و خبریت. (از منتهی الارب). هرگاه بخواهیم کلمه بین را به اوقات اضافه نمائیم که او خود به جملۀ دیگری اضافه شده است، باید در این صورت ’اوقات’ را حذف نموده بجای آن ’الف’ یا ’ما’ که محلاً منصوب است قرار دهیم و در این هنگام عامل آن معنای اذ فجائیه خواهد بود مانند: بینا انا متکلم ولج علینا فلان، و المعنی انه ولج علینا بین اوقات تکلمی و آنچه بعد از بینا و بینما قرار گرفته است بنابر ابتداء و خبر مرفوع میشود و اصمعی مابعد بینا را مجرور میکرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مرکّب از: بر + پا، ایستاده. روی پا. (ناظم الاطباء)، قائم و ایستاده. (آنندراج)، سرپا. مقابل نشسته.
- برپا بودن، بر پای بودن صف، متشکل بودن. رده بودن:
بروز بار کو را رای بودی
به پیشش پنج صف برپای بودی.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بِ یَ)
گویند ناحیه ای است متصل به صعید مصر که در ایام معتضد عباسی یا کمی قبل از آن به دست مسلمانان گشوده شد. (از معجم البلدان) ، آن دسته از اولاد قبطبن مصر (سردودمان قبطیان) را که در صعید مصر ساکن بوده اند مریس میخواندند و آن دسته را که در سفلای مصر سکونت گزیده بودند بیما میخواندند. (از نخبه الدهر ص 266 و عیون الانباء ج 2 ص 82)
لغت نامه دهخدا
شکنبه گوسفند که در آن گوشت قیمه و برنج و لپه و جز آن آکنده پزند و خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیپا
تصویر تیپا
ضرب و زخم با نوک پای، اردنگ، ضربه ای که با نوک پنجه زنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برپا
تصویر برپا
ایشتاده، روی پا، قائم
فرهنگ لغت هوشیار
آفتاب سپیده، زن سپید پوست، تازی شده ی: پی زاو شهری در پارس، انبان، دیگ، گندم، سختی، زمین ویران مونث ابیض. سپید روشن، زن سپید پوست. یا ید بیضا. دست سفید، یکی از معجزات موسی ع و آن چنان بود که وی دست خود را از بغل بر میاورد و آن مثل آفتاب میدرخشید، مونث ابیض. سپید روشن، زن سپید پوست. یا ید بیضا. دست سفید، یکی از معجزات موسی ع و آن چنان بود که وی دست خود را از بغل بر میاورد و آن مثل آفتاب میدرخشید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیپد
تصویر بیپد
فرانسوی دو پایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بینا
تصویر بینا
آگاه، بصیر، بیننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیجا
تصویر بیجا
بیهوده بی فایده، بی موقع بی هنگام بی وقت، ناصواب نادرست، بی سبب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدا
تصویر بیدا
بیابان، جمع بیداوات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیپا
تصویر تیپا
ضربه ای که با نوک پنجه پا زده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بینا
تصویر بینا
بیننده، بصیر، آگاه، هوشیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برپا
تصویر برپا
((بَ))
ایستاده، سر پا، برقراری، برجای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بینا
تصویر بینا
بصیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برپا
تصویر برپا
برقرار
فرهنگ واژه فارسی سره