جدول جو
جدول جو

معنی بیهود - جستجوی لغت در جدول جو

بیهود
(بَ / بِ / بی)
بیهوده. بیهده. برهود. چیزی را گویند که نزدیک بسوختن رسیده و آتش آن را زرد کرده باشد. (برهان). چیزی که نزدیک است حرارت آتش آن را زرد کند. (از رشیدی). پارچه و یا چیز دیگری که بواسطۀ نزدیکی آتش نزدیک بسوختن است. (ناظم الاطباء). چنان باشد که گویند نزد سوختن رسید و جامه که نزدیک آتش رسد چنانکه از تف وی نیک زرد شود، گویند بیهود، و برهود نیز گویند. (لغتنامۀ اسدی). چیزی را گویند که نزدیک بسوختن رسیده حرارت آتش آن را زرد ساخته باشد و برهود نیز گویند. (جهانگیری). چیزی را گویند که از قرب آتش نزدیک بسوختن رسیده باشد. (آنندراج) (انجمن آرا) :
جوانی رفت و پنداری نخواهد کرد بدرودم
بخواهم سوختن دانم که هم آنجای بیهودم
کسایی (از لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برهود
تصویر برهود
چیزی که نزدیک به سوختن رسیده و حرارت آتش، رنگ آن را تغییر داده باشد، نیم سوخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
ناحق، باطل، یاوه، بی فایده، عبث
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
از: بی + هوده، ناحق. باطل. (برهان) (شرفنامۀ منیری). بیهده. (جهانگیری). ناراست. (ناظم الاطباء). ناحق و باطل، چه ’هده’ و ’هوده’بمعنی حق باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) :
شود در نوازش در آنگونه مست
که بیهوده یازد بجان تو دست.
فردوسی.
به پیش آمد این ناپسندیده کار
به بیهوده این رنج و این کارزار.
فردوسی.
چنان شد ز بیهوده کار جهان
که یکباره شد نیکوئیها نهان.
فردوسی.
، بی نفع. (برهان). عبث. بی حاصل. ناسودمند. بیفایده. (ناظم الاطباء). بی نفع و بیفایده. (شرفنامۀ منیری). بی ثمر. بخیره. فلاده. بی حاصل. بلاجدوی. بی نتیجه. بی سود. لاطائل. هدر. بادرم. (یادداشت مؤلف) :
به بیهوده از شهریار زمین
مدارید چشم و مجوئید کین.
فردوسی.
بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت.
فردوسی.
چرا باید این کینه آراستن
به بیهوده چیزی ز من خواستن.
فردوسی.
من جهد کنم بی اجل خویش نمیرم
در مردن بیهوده چه مزد و چه ثواب است.
منوچهری.
چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش
بیهوده مگو چوب مپرتاب ز پهنا.
ناصرخسرو.
گوز پوده میشکنندو رنج بیهوده... و خود را رنجه میدارند. (سندبادنامه ص 335).
مرا ناخورده می تو مست کردی
به بیهوده دلم را پست کردی.
نظامی.
ای دل اندر عشق غوغا چون کنی
عقل را بیهوده رسوا چون کنی.
عطار.
دنیی آنقدر ندارد که بر او رشک برند
با وجود و عدمش را غم بیهوده خورند.
سعدی.
دو کس رنج بیهوده بردند. (گلستان).
، بیمعنی. نامناسب. نامعقول.هرزه. یاوه. بی اساس. (ناظم الاطباء). بیمعنی. پوچ. ژاژ. یافه. خله. لک. لغو. هزل. بهرزه. (یادداشت مؤلف) :
ز قیصر چو بیهوده آید سخن
بخندد بر آن نامه مرد کهن.
فردوسی.
دگرباره گفتش که بیهوده بس
به پیکار سیمرغ ناید مگس.
فردوسی.
- بیهوده بازی، کار بیهوده. عمل و بازی لغو. کار باطل و نامعقول:
غمی شد دل موبد از کار اوی
ز بیهوده بازی و کردار اوی.
فردوسی.
- بیهوده سخن، سخن باطل و لاطائل:
مست گوید همه بیهوده سخن
سخن مست تو بر مست مگیر.
ابن یمین.
با بیخبران بگوی کای بیخبران
بیهوده سخن به این درازی نبود.
علاءالدوله سمنانی.
این عالم پر ز صنع بی صانع نیست
بیهوده سخن بدین درازی نبود.
آصف ابراهیمی کرمانی.
- بیهوده گفتار، سخن باطل. لغو. کلام نافرجام:
بخود میگفت کای شوخ ستمکار
چرا گفتی تو آن بیهوده گفتار.
نظامی.
چه گویم من ازین بیهوده گفتار
چه میجویم من از شمشاد و گلنار.
نظامی.
- بیهوده گفتن، لاطائل گفتن. لغو گفتن:
امروز یکی نیست صدهزاراست
بیهوده چه گویی سخن بصفرا.
ناصرخسرو.
از مرگ کس نجست بچاره مگوی
بیهوده ای که آن نبرد ره بده.
ناصرخسرو.
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش بتزویر کنم.
حافظ.
- سخن بیهوده، ترهه. (زمخشری). گفتار لغو:
سخنهای بیهوده کم میشمار
ترا با سخنهای شاهان چه کار.
فردوسی.
- گفتار بیهوده، هذیان. بیهوده گفتار. (یادداشت مؤلف) :
مگو آنچه بدخواه چون بشنود
ز گفتار بیهوده شادان شود.
فردوسی.
نکردی تو این بد که من کرده ام
ز گفتار بیهوده آزرده ام.
فردوسی.
- مقالات بیهوده، گفتارهای بیهوده:
کرامت جوانمردی و نان دهی است
مقالات بیهوده طبل تهی است.
سعدی.
، بی علت. بی جهت. (یادداشت مؤلف). بی علتی:
به ایزدگشسب آن زمان دست آخت
به بیهوده بر بند و زندانش ساخت.
فردوسی.
که پرهیز از آن کین که بد کرده ای
که او را به بیهوده آزرده ای.
فردوسی.
چه آشوب و شورست و از بهر کیست
به بیهوده این سرخی چشم چیست.
فردوسی.
چیزی که همی دانی بیهوده چه پرسی
گفتار چه باید که همی بینی کردار.
فرخی.
ای دوست مرا دید همی نتوانی
بیهوده چرا روی ز من گردانی.
فرخی.
آدمی را بیهوده از کار آخرت بازمیدارد (لذات) . (کلیله و دمنه) .، مضحک، بی شرم. بی حیا. گستاخ. (ناظم الاطباء) :
بگو آن دو ناپاک بیهوده را
دو آهرمن مغزپالوده را.
فردوسی.
دو بیهوده رادل بر آن کار گرم
که دیده بشویند هر دو ز شرم.
فردوسی.
، نادان و ابله، بی هنگام. بی موقع، نابکار. بدکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ دِ دَ)
باطل گفتن. (آنندراج). یاوه و بی معنی گفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ دِ رَ تَ)
بمجاورت آتش زرد گشتن و نزدیک رسیدن بسوختگی. (یادداشت مؤلف). برهودن. (صحاح الفرس). نزدیک به سوختن رسیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به برهود و برهودن شود، بریان کردن. (آنندراج). برشته کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ دَ / دِ)
از مصدر بیهودن، جامه ای را گویند که نزدیک بسوختن رسیده باشد. (آنندراج) (برهان). جامۀ نیم سوخته که بهیچ کار نیاید. برهوده. (شرفنامۀ منیری). رجوع به بیهده و برهوده شود
لغت نامه دهخدا
کند ذهن کند فهم: مقابل باهوش، آنکه طبیعه یا باداروی بیهوشی حواس وی از کار افتاده باشد و درد را احساس نکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیخود
تصویر بیخود
بیهوش بیحال، بی اختیار بلا اراده، شوریده آشفته، بی جهت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهود
تصویر برهود
چیزی که نزدیک بسوختن رسیده و حرارت آتش رنگ آنرا تغییر داده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
باطل، بیفایده، عبث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
بی فایده، بی سبب، باطله، عبث
فرهنگ واژه فارسی سره
اراجیف، دروغ، ژاژ، لاطائل، مزخرف، مهمل، واهی، هذیان، یاوه، باطل، بی اثر، بی ثمر، بی جهت، بی حاصل، بی خود، بی خاصیت، بی سبب، بی فایده، بی معنی، بی مصرف، بی نتیجه، پوچ، عاطل، عبث، کشکی، لغو، ناسودمند، نامربوط، هجو، هدر، هرزه، هیچ 3
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
عبثًا
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
Inane, Needlessly, Vain, Vainly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
vain, inutilement, vainement
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
марний , непотрібно , марно
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
অকারণ , অপ্রয়োজনীয়ভাবে , ব্যর্থ , বৃথাভাবে
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
пустой , ненужно , тщеславный , тщетно
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
nichtig, unnötig, eingebildet, vergeblich
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
بے ہودہ , بے فائدہ طور پر , بے وقعت , بے سود
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
boş, gereksiz bir şekilde, boşuna
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
bure, kwa njia isiyo na maana
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
próżny, niepotrzebnie, daremnie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
공허한 , 불필요하게 , 헛된 , 헛되이
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
空の , 不必要に , 虚栄な , 無駄に
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
שולי , לשווא , שווא , לשווא
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
sia-sia, secara tidak perlu, dengan sia-sia
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
ว่างเปล่า , อย่างไม่จำเป็น , เปล่าประโยชน์ , อย่างเปล่าประโยชน์
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
zinloos, onnodig, ijdel, tevergeefs
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
vacío, innecesariamente, vano, en vano
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
vano, inutilmente, invano
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
inane, desnecessariamente, vão, em vão
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
无意义的 , 不必要地 , 徒劳的 , 徒劳地
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بیهوده
تصویر بیهوده
निरर्थक , बिना आवश्यकता के , व्यर्थ , व्यर्थ रूप से
دیکشنری فارسی به هندی