مخفف بیهوده. باطل باشد و ناحق. ضد هده. (لغتنامۀ اسدی). ناحق. باطل. یافه. خله. هزل. لاطائل. ترهه. بی سبب و جهت و علت. (برهان) : نه همی بیهده دارند مر او را همه دوست نکند مهر کس اندر دل کس خیره اثر. فرخی. از همه خلق دل من سوی او دارد میل بیهده نیست پس آن کبر که اندر سر اوست. فرخی. گوییم کعبه ز بالای سرت کرد طواف این چنین بیهده پندار مپندار مراد. خاقانی. سکندر بدو گفت چندین ملاف مران بیهده پیش مردان گزاف. نظامی. دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست. سعدی. - بربیهده، برباطل: جهان را نه بر بیهده کرده اند ترانز پی بازی آورده اند. اسدی. - سخن بیهده،سخن لغو. سخن باطل: این ایفده سری چه بکار آید ای فتی در باب دانش این سخن بیهده مگوی. رودکی. سخن بیهده و کار خطا زیشان زاد سخن بیهده و کار خطا را پدرند. ناصرخسرو. این چنین بیهده ها نیزمگو با من که مرا از سخن بیهده عار آید. ناصرخسرو. سخن بیهده ز افراط است هر که دارد خمی نه سقراطاست. سنایی. - کار بیهده، عمل لغو: نگه کن که زین بیهده کارکرد چو آرد به پیشت به روز نبرد. فردوسی. ، بی نفع. (برهان). بهرزه. بی حاصل. بی ثمر. بی نتیجه. بی سود. بی فایده. بلاجدوی: آنجا که پتک باید خایسک بیهده ست گوزست خواجه، سنگین مغز آهنین سفال. منجیک. مهر جویی ز من و بی مهری هده جویی ز من و بیهده ای. رودکی. بر کمرگاه تو از کستی جور است بتا چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا. خسروانی. بگاه جوانی و کندآوری یکی بیهده ساختم داوری. فردوسی. مرا بیهده خواندن پیش خویش نه رسم کیان باشد و راه کیش. فردوسی. بدشمن دهی هر زمان جای خویش نگویی بکس بیهده رای خویش. فردوسی. بر من بیهده تر زان بجهان کس نبود که خداوند مرا جوید همتا و قرین. فرخی. زان در مثل گذشت که شطرنجیان زنند شاهان بیهده چو کلیدان بی کده. عسجدی. بر در میر تو ای بیهده بستی طمعی از طمع صعبتر آن را که نه قیدست و نه بند. ناصرخسرو. بجوی آن راز را اندر تن خویش نگر تا بیهده هر سونتازی. ناصرخسرو. بنگر که کجا میروی و بیهده منگر سوی خدم و بنده و آزاد و موالی. ناصرخسرو. چون مردم خفته شده در بیهده مشغول بینند خیالاتی در بیهده هموار. مسعودسعد. خیره شادی چرا کنی ز وجود بیهده غم چرا خوری ز عدم. مسعودسعد. زاغ از شغب بیهده بربندد منقار چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را. سنایی. تو بصل نیز هم نمیدانی بیهده ریش چند جنبانی. سنایی. وزین بیهده داوری ساختن زمانی برآسودی از تاختن. نظامی. برنج بیهده ای دوست گنج نتوان برد که بخت راست فضیلت نه زور بازو را. سعدی. خود را خوش آواز پنداشتی و فریاد بیهده برداشتی. (سعدی). رجوع به بیهوده شود
مخفف بیهوده. باطل باشد و ناحق. ضد هده. (لغتنامۀ اسدی). ناحق. باطل. یافه. خله. هزل. لاطائل. ترهه. بی سبب و جهت و علت. (برهان) : نه همی بیهده دارند مر او را همه دوست نکند مهر کس اندر دل کس خیره اثر. فرخی. از همه خلق دل من سوی او دارد میل بیهده نیست پس آن کبر که اندر سر اوست. فرخی. گوییم کعبه ز بالای سرت کرد طواف این چنین بیهده پندار مپندار مراد. خاقانی. سکندر بدو گفت چندین ملاف مران بیهده پیش مردان گزاف. نظامی. دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست. سعدی. - بربیهده، برباطل: جهان را نه بر بیهده کرده اند ترانز پی بازی آورده اند. اسدی. - سخن بیهده،سخن لغو. سخن باطل: این ایفده سری چه بکار آید ای فتی در باب دانش این سخن بیهده مگوی. رودکی. سخن بیهده و کار خطا زیشان زاد سخن بیهده و کار خطا را پدرند. ناصرخسرو. این چنین بیهده ها نیزمگو با من که مرا از سخن بیهده عار آید. ناصرخسرو. سخن بیهده ز افراط است هر که دارد خمی نه سقراطاست. سنایی. - کار بیهده، عمل لغو: نگه کن که زین بیهده کارکرد چو آرد به پیشت به روز نبرد. فردوسی. ، بی نفع. (برهان). بهرزه. بی حاصل. بی ثمر. بی نتیجه. بی سود. بی فایده. بلاجدوی: آنجا که پتک باید خایسک بیهده ست گوزست خواجه، سنگین مغز آهنین سفال. منجیک. مهر جویی ز من و بی مهری هده جویی ز من و بیهده ای. رودکی. بر کمرگاه تو از کستی جور است بتا چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا. خسروانی. بگاه جوانی و کندآوری یکی بیهده ساختم داوری. فردوسی. مرا بیهده خواندن پیش خویش نه رسم کیان باشد و راه کیش. فردوسی. بدشمن دهی هر زمان جای خویش نگویی بکس بیهده رای خویش. فردوسی. بر من بیهده تر زان بجهان کس نبود که خداوند مرا جوید همتا و قرین. فرخی. زان در مثل گذشت که شطرنجیان زنند شاهان بیهده چو کلیدان بی کده. عسجدی. بر در میر تو ای بیهده بستی طمعی از طمع صعبتر آن را که نه قیدست و نه بند. ناصرخسرو. بجوی آن راز را اندر تن خویش نگر تا بیهده هر سونتازی. ناصرخسرو. بنگر که کجا میروی و بیهده منگر سوی خدم و بنده و آزاد و موالی. ناصرخسرو. چون مردم خفته شده در بیهده مشغول بینند خیالاتی در بیهده هموار. مسعودسعد. خیره شادی چرا کنی ز وجود بیهده غم چرا خوری ز عدم. مسعودسعد. زاغ از شغب بیهده بربندد منقار چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را. سنایی. تو بصل نیز هم نمیدانی بیهده ریش چند جنبانی. سنایی. وزین بیهده داوری ساختن زمانی برآسودی از تاختن. نظامی. برنج بیهده ای دوست گنج نتوان برد که بخت راست فضیلت نه زور بازو را. سعدی. خود را خوش آواز پنداشتی و فریاد بیهده برداشتی. (سعدی). رجوع به بیهوده شود
از مصدر بیهودن، جامه ای را گویند که نزدیک بسوختن رسیده باشد. (آنندراج) (برهان). جامۀ نیم سوخته که بهیچ کار نیاید. برهوده. (شرفنامۀ منیری). رجوع به بیهده و برهوده شود
از مصدر بیهودن، جامه ای را گویند که نزدیک بسوختن رسیده باشد. (آنندراج) (برهان). جامۀ نیم سوخته که بهیچ کار نیاید. برهوده. (شرفنامۀ منیری). رجوع به بیهده و برهوده شود
از: بی + هوده، ناحق. باطل. (برهان) (شرفنامۀ منیری). بیهده. (جهانگیری). ناراست. (ناظم الاطباء). ناحق و باطل، چه ’هده’ و ’هوده’بمعنی حق باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) : شود در نوازش در آنگونه مست که بیهوده یازد بجان تو دست. فردوسی. به پیش آمد این ناپسندیده کار به بیهوده این رنج و این کارزار. فردوسی. چنان شد ز بیهوده کار جهان که یکباره شد نیکوئیها نهان. فردوسی. ، بی نفع. (برهان). عبث. بی حاصل. ناسودمند. بیفایده. (ناظم الاطباء). بی نفع و بیفایده. (شرفنامۀ منیری). بی ثمر. بخیره. فلاده. بی حاصل. بلاجدوی. بی نتیجه. بی سود. لاطائل. هدر. بادرم. (یادداشت مؤلف) : به بیهوده از شهریار زمین مدارید چشم و مجوئید کین. فردوسی. بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. چرا باید این کینه آراستن به بیهوده چیزی ز من خواستن. فردوسی. من جهد کنم بی اجل خویش نمیرم در مردن بیهوده چه مزد و چه ثواب است. منوچهری. چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش بیهوده مگو چوب مپرتاب ز پهنا. ناصرخسرو. گوز پوده میشکنندو رنج بیهوده... و خود را رنجه میدارند. (سندبادنامه ص 335). مرا ناخورده می تو مست کردی به بیهوده دلم را پست کردی. نظامی. ای دل اندر عشق غوغا چون کنی عقل را بیهوده رسوا چون کنی. عطار. دنیی آنقدر ندارد که بر او رشک برند با وجود و عدمش را غم بیهوده خورند. سعدی. دو کس رنج بیهوده بردند. (گلستان). ، بیمعنی. نامناسب. نامعقول.هرزه. یاوه. بی اساس. (ناظم الاطباء). بیمعنی. پوچ. ژاژ. یافه. خله. لک. لغو. هزل. بهرزه. (یادداشت مؤلف) : ز قیصر چو بیهوده آید سخن بخندد بر آن نامه مرد کهن. فردوسی. دگرباره گفتش که بیهوده بس به پیکار سیمرغ ناید مگس. فردوسی. - بیهوده بازی، کار بیهوده. عمل و بازی لغو. کار باطل و نامعقول: غمی شد دل موبد از کار اوی ز بیهوده بازی و کردار اوی. فردوسی. - بیهوده سخن، سخن باطل و لاطائل: مست گوید همه بیهوده سخن سخن مست تو بر مست مگیر. ابن یمین. با بیخبران بگوی کای بیخبران بیهوده سخن به این درازی نبود. علاءالدوله سمنانی. این عالم پر ز صنع بی صانع نیست بیهوده سخن بدین درازی نبود. آصف ابراهیمی کرمانی. - بیهوده گفتار، سخن باطل. لغو. کلام نافرجام: بخود میگفت کای شوخ ستمکار چرا گفتی تو آن بیهوده گفتار. نظامی. چه گویم من ازین بیهوده گفتار چه میجویم من از شمشاد و گلنار. نظامی. - بیهوده گفتن، لاطائل گفتن. لغو گفتن: امروز یکی نیست صدهزاراست بیهوده چه گویی سخن بصفرا. ناصرخسرو. از مرگ کس نجست بچاره مگوی بیهوده ای که آن نبرد ره بده. ناصرخسرو. دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی من نه آنم که دگر گوش بتزویر کنم. حافظ. - سخن بیهوده، ترهه. (زمخشری). گفتار لغو: سخنهای بیهوده کم میشمار ترا با سخنهای شاهان چه کار. فردوسی. - گفتار بیهوده، هذیان. بیهوده گفتار. (یادداشت مؤلف) : مگو آنچه بدخواه چون بشنود ز گفتار بیهوده شادان شود. فردوسی. نکردی تو این بد که من کرده ام ز گفتار بیهوده آزرده ام. فردوسی. - مقالات بیهوده، گفتارهای بیهوده: کرامت جوانمردی و نان دهی است مقالات بیهوده طبل تهی است. سعدی. ، بی علت. بی جهت. (یادداشت مؤلف). بی علتی: به ایزدگشسب آن زمان دست آخت به بیهوده بر بند و زندانش ساخت. فردوسی. که پرهیز از آن کین که بد کرده ای که او را به بیهوده آزرده ای. فردوسی. چه آشوب و شورست و از بهر کیست به بیهوده این سرخی چشم چیست. فردوسی. چیزی که همی دانی بیهوده چه پرسی گفتار چه باید که همی بینی کردار. فرخی. ای دوست مرا دید همی نتوانی بیهوده چرا روی ز من گردانی. فرخی. آدمی را بیهوده از کار آخرت بازمیدارد (لذات) . (کلیله و دمنه) .، مضحک، بی شرم. بی حیا. گستاخ. (ناظم الاطباء) : بگو آن دو ناپاک بیهوده را دو آهرمن مغزپالوده را. فردوسی. دو بیهوده رادل بر آن کار گرم که دیده بشویند هر دو ز شرم. فردوسی. ، نادان و ابله، بی هنگام. بی موقع، نابکار. بدکار. (ناظم الاطباء)
از: بی + هوده، ناحق. باطل. (برهان) (شرفنامۀ منیری). بیهده. (جهانگیری). ناراست. (ناظم الاطباء). ناحق و باطل، چه ’هده’ و ’هوده’بمعنی حق باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) : شود در نوازش در آنگونه مست که بیهوده یازد بجان تو دست. فردوسی. به پیش آمد این ناپسندیده کار به بیهوده این رنج و این کارزار. فردوسی. چنان شد ز بیهوده کار جهان که یکباره شد نیکوئیها نهان. فردوسی. ، بی نفع. (برهان). عبث. بی حاصل. ناسودمند. بیفایده. (ناظم الاطباء). بی نفع و بیفایده. (شرفنامۀ منیری). بی ثمر. بخیره. فلاده. بی حاصل. بلاجدوی. بی نتیجه. بی سود. لاطائل. هدر. بادرم. (یادداشت مؤلف) : به بیهوده از شهریار زمین مدارید چشم و مجوئید کین. فردوسی. بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. چرا باید این کینه آراستن به بیهوده چیزی ز من خواستن. فردوسی. من جهد کنم بی اجل خویش نمیرم در مردن بیهوده چه مزد و چه ثواب است. منوچهری. چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش بیهوده مگو چوب مپرتاب ز پهنا. ناصرخسرو. گوز پوده میشکنندو رنج بیهوده... و خود را رنجه میدارند. (سندبادنامه ص 335). مرا ناخورده می تو مست کردی به بیهوده دلم را پست کردی. نظامی. ای دل اندر عشق غوغا چون کنی عقل را بیهوده رسوا چون کنی. عطار. دنیی آنقدر ندارد که بر او رشک برند با وجود و عدمش را غم بیهوده خورند. سعدی. دو کس رنج بیهوده بردند. (گلستان). ، بیمعنی. نامناسب. نامعقول.هرزه. یاوه. بی اساس. (ناظم الاطباء). بیمعنی. پوچ. ژاژ. یافه. خله. لک. لغو. هزل. بهرزه. (یادداشت مؤلف) : ز قیصر چو بیهوده آید سخن بخندد بر آن نامه مرد کهن. فردوسی. دگرباره گفتش که بیهوده بس به پیکار سیمرغ ناید مگس. فردوسی. - بیهوده بازی، کار بیهوده. عمل و بازی لغو. کار باطل و نامعقول: غمی شد دل موبد از کار اوی ز بیهوده بازی و کردار اوی. فردوسی. - بیهوده سخن، سخن باطل و لاطائل: مست گوید همه بیهوده سخن سخن مست تو بر مست مگیر. ابن یمین. با بیخبران بگوی کای بیخبران بیهوده سخن به این درازی نبود. علاءالدوله سمنانی. این عالم پر ز صنع بی صانع نیست بیهوده سخن بدین درازی نبود. آصف ابراهیمی کرمانی. - بیهوده گفتار، سخن باطل. لغو. کلام نافرجام: بخود میگفت کای شوخ ستمکار چرا گفتی تو آن بیهوده گفتار. نظامی. چه گویم من ازین بیهوده گفتار چه میجویم من از شمشاد و گلنار. نظامی. - بیهوده گفتن، لاطائل گفتن. لغو گفتن: امروز یکی نیست صدهزاراست بیهوده چه گویی سخن بصفرا. ناصرخسرو. از مرگ کس نجست بچاره مگوی بیهوده ای که آن نبرد ره بده. ناصرخسرو. دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی من نه آنم که دگر گوش بتزویر کنم. حافظ. - سخن بیهوده، ترهه. (زمخشری). گفتار لغو: سخنهای بیهوده کم میشمار ترا با سخنهای شاهان چه کار. فردوسی. - گفتار بیهوده، هذیان. بیهوده گفتار. (یادداشت مؤلف) : مگو آنچه بدخواه چون بشنود ز گفتار بیهوده شادان شود. فردوسی. نکردی تو این بد که من کرده ام ز گفتار بیهوده آزرده ام. فردوسی. - مقالات بیهوده، گفتارهای بیهوده: کرامت جوانمردی و نان دهی است مقالات بیهوده طبل تهی است. سعدی. ، بی علت. بی جهت. (یادداشت مؤلف). بی علتی: به ایزدگشسب آن زمان دست آخت به بیهوده بر بند و زندانْش ساخت. فردوسی. که پرهیز از آن کین که بد کرده ای که او را به بیهوده آزرده ای. فردوسی. چه آشوب و شورست و از بهر کیست به بیهوده این سرخی چشم چیست. فردوسی. چیزی که همی دانی بیهوده چه پرسی گفتار چه باید که همی بینی کردار. فرخی. ای دوست مرا دید همی نتوانی بیهوده چرا روی ز من گردانی. فرخی. آدمی را بیهوده از کار آخرت بازمیدارد (لذات) . (کلیله و دمنه) .، مضحک، بی شرم. بی حیا. گستاخ. (ناظم الاطباء) : بگو آن دو ناپاک بیهوده را دو آهرمن مغزپالوده را. فردوسی. دو بیهوده رادل بر آن کار گرم که دیده بشویند هر دو ز شرم. فردوسی. ، نادان و ابله، بی هنگام. بی موقع، نابکار. بدکار. (ناظم الاطباء)
اراجیف، دروغ، ژاژ، لاطائل، مزخرف، مهمل، واهی، هذیان، یاوه، باطل، بی اثر، بی ثمر، بی جهت، بی حاصل، بی خود، بی خاصیت، بی سبب، بی فایده، بی معنی، بی مصرف، بی نتیجه، پوچ، عاطل، عبث، کشکی، لغو، ناسودمند، نامربوط، هجو، هدر، هرزه، هیچ 3
اراجیف، دروغ، ژاژ، لاطائل، مزخرف، مهمل، واهی، هذیان، یاوه، باطل، بی اثر، بی ثمر، بی جهت، بی حاصل، بی خود، بی خاصیت، بی سبب، بی فایده، بی معنی، بی مصرف، بی نتیجه، پوچ، عاطل، عبث، کشکی، لغو، ناسودمند، نامربوط، هجو، هدر، هرزه، هیچ 3