دهی است از دهستان قره کهریز بخش سربند شهرستان اراک، واقع در 42000گزی خاوری آستانه، با 293 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان قره کهریز بخش سربند شهرستان اراک، واقع در 42000گزی خاوری آستانه، با 293 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین است و 217 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1). نام محلی کنار جادۀ تهران و قزوین در 138600 گزی تهران میان قزوین و شریف آباد. (یادداشت مؤلف)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان قزوین است و 217 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1). نام محلی کنار جادۀ تهران و قزوین در 138600 گزی تهران میان قزوین و شریف آباد. (یادداشت مؤلف)
قصبۀ مرکز بخش گناباد. طول 11ر58 درجه و عرض 31ر38 درجه در 51 هزارگزی شمال باختری گناباد. سکنۀ آن 2496 تن. آب از قنات محصول عمده آن غلات، زعفران، ابریشم، میوه خصوصاً انار. آب انبار آن آب 6 ماه از سال را تأمین میکند. صنایع: قالیچه و چادرشب ابریشمی. مسجد جامع دارد. معدن سنگ آسیای آن معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). و رجوع به نزهه القلوب ج 3 و تاریخ سیستان ص 24 و مرآت البلدان ج 1 ص 163 و از معجم البلدان و تاج العروس شود از بخشهای دوگانه شهرستان گناباد در شمال باختری گناباد. از شمال به بروسکن، شرق به جویمند، غرب به نیگنان بشرویه و جنوب به فردوس. ارتفاعات آن گدارعلی و کوه چنگور و سیاه کوه مجموع آبادیها 47 ده. جمعیت 1864 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
قصبۀ مرکز بخش گناباد. طول 11ر58 درجه و عرض 31ر38 درجه در 51 هزارگزی شمال باختری گناباد. سکنۀ آن 2496 تن. آب از قنات محصول عمده آن غلات، زعفران، ابریشم، میوه خصوصاً انار. آب انبار آن آب 6 ماه از سال را تأمین میکند. صنایع: قالیچه و چادرشب ابریشمی. مسجد جامع دارد. معدن سنگ آسیای آن معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). و رجوع به نزهه القلوب ج 3 و تاریخ سیستان ص 24 و مرآت البلدان ج 1 ص 163 و از معجم البلدان و تاج العروس شود از بخشهای دوگانه شهرستان گناباد در شمال باختری گناباد. از شمال به بروسکن، شرق به جویمند، غرب به نیگنان بشرویه و جنوب به فردوس. ارتفاعات آن گدارعلی و کوه چنگور و سیاه کوه مجموع آبادیها 47 ده. جمعیت 1864 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان شیرگاه بخش سوادکوه شهرستان قائمشهر. سکنۀ آن 790 تن است. آب آن از رود خانه توجی و محصول آن برنج، غلات، نیشکر، عسل و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3) ، کلاه نصرانیان که فرنگیان باشند، و بعضی گویند به معنی کلاه عربی است. (از برهان). کلاه دراز که کشیشان می پوشند. (از غیاث) (از آنندراج). کلاه درازی که در قدیم مردم بربر و مردم اسپانیول می پوشیدند. (ناظم الاطباء). کلاه برکی. کلاه درویشی. (فرهنگ فارسی معین). کلاه دراز. (از منتهی الارب). قلنسوه ای دراز که در صدر اسلام آنرا بر سر می گذاشتند. (از اقرب الموارد). ج، برانس. (منتهی الارب) : بدل سازم به زنار و به برنس ردا و طیلسان چون پور سقا. خاقانی. پیری را دیدم... برنسی بر سر نهاده یعنی کلاهی بارانی. (تاریخ قم). نه از کفرم خبر باشد نه از دین نه برنس می شناسم نی مصلا. ابونصر نصیرای بدخشانی (بهار عجم). تبرنس، برنس پوشیدن. (دهار)
دهی است از دهستان شیرگاه بخش سوادکوه شهرستان قائمشهر. سکنۀ آن 790 تن است. آب آن از رود خانه توجی و محصول آن برنج، غلات، نیشکر، عسل و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3) ، کلاه نصرانیان که فرنگیان باشند، و بعضی گویند به معنی کلاه عربی است. (از برهان). کلاه دراز که کشیشان می پوشند. (از غیاث) (از آنندراج). کلاه درازی که در قدیم مردم بربر و مردم اسپانیول می پوشیدند. (ناظم الاطباء). کلاه برکی. کلاه درویشی. (فرهنگ فارسی معین). کلاه دراز. (از منتهی الارب). قلنسوه ای دراز که در صدر اسلام آنرا بر سر می گذاشتند. (از اقرب الموارد). ج، بَرانِس. (منتهی الارب) : بدل سازم به زنار و به برنس ردا و طیلسان چون پور سقا. خاقانی. پیری را دیدم... برنسی بر سر نهاده یعنی کلاهی بارانی. (تاریخ قم). نه از کفرم خبر باشد نه از دین نه برنس می شناسم نی مصلا. ابونصر نصیرای بدخشانی (بهار عجم). تَبرنُس، برنس پوشیدن. (دهار)
جایی که در آن سلاح جنگ نگهداری کنند: چون کیخسرو به همدان فرودآمد و همدان را زینستان ایرانشهر نام بود یعنی خزینۀ سلاحها. (تاریخ قم ص 79). و رجوع به زین شود
جایی که در آن سلاح جنگ نگهداری کنند: چون کیخسرو به همدان فرودآمد و همدان را زینستان ایرانشهر نام بود یعنی خزینۀ سلاحها. (تاریخ قم ص 79). و رجوع به زین شود
برنجزار. برنجار. شالی زار. مزرعۀ برنج. آنجا که برنج کارند. آنجا که برنج روید: مردی به آمل زمینی خرید ویران و برنجستان کرد اکنون از آن زمین برنج می خیزد که هیچ جای چنان نباشد. (نوروزنامه). قوت این گنج بود که این برنجستان بر نیکو می داد. (نوروزنامه)
برنجزار. برنجار. شالی زار. مزرعۀ برنج. آنجا که برنج کارند. آنجا که برنج روید: مردی به آمل زمینی خرید ویران و برنجستان کرد اکنون از آن زمین برنج می خیزد که هیچ جای چنان نباشد. (نوروزنامه). قوت این گنج بود که این برنجستان بر نیکو می داد. (نوروزنامه)
مرکّب از: بید + ستان، جای انبوه از درخت بید. (ناظم الاطباء)، بیدزار. جایی که درخت بید بسیار باشد. از قبیل سروستان و نخلستان. (از آنندراج)، مخلفه. (یادداشت مؤلف) : ز چوگان گشته بیدستان همه راه زمین زآن بید صندل سوده بر ماه. نظامی
مُرَکَّب اَز: بید + ستان، جای انبوه از درخت بید. (ناظم الاطباء)، بیدزار. جایی که درخت بید بسیار باشد. از قبیل سروستان و نخلستان. (از آنندراج)، مخلفه. (یادداشت مؤلف) : ز چوگان گشته بیدستان همه راه زمین زآن بید صندل سوده بر ماه. نظامی