شام. در برابر صبح. (از برهان). وقت شام. (آنندراج). شام. مقابل صبح. (ناظم الاطباء). نزدیک شب هنگام. تنگاتنگ غروب. آفتاب زرد: عبدالمطلب را سوی ابرهه آورد و چون به لشکرگاه رسید روز بیگاه بود خبر به ابرهه بردند که مهتر مکه آورده اند و آن شب ابرهه را نتوانست دیدن. (ترجمه طبری بلعمی). بکوه و بیابان و بیراه رفت شب تیره تا روز بیگاه رفت. فردوسی. امروز ما را (سلطان محمود) که شراب خوردیمی و ترا (سلطان مسعود) شراب دادیمی اما بیگاه است... این نواخت بیابی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128). چرابصحبت شریف حضرت خواجه نمی شتابی من او را عذر گفتم که روز بیگاه است. (انیس الطالبین ص 26)، دیرهنگام در شب. در دل شب. دیری از شب گذشته. نزدیک صبح. دیرگاه. دیروقت. دیری از شب: بدانست خسرو که سالار چین چرا رفت بیگاه از دشت کین. فردوسی. آنگاه بیگاه برخاستند چنانکه تاریک بود. (قصص الانبیاء ص 212). شبی بیگاه که جماعتی از عزلتیان بعیادت حضرت ایشان آمدند. (انیس الطالبین ص 157). هوا بغایت سرد بود و شب بیگاه شده بود. (انیس الطالبین ص 152). شبی بیگاه شده بود و ما را معلوم نبود که منزل حضرت خواجه کدام است. (انیس الطالبین ص 135)، غیروقت. (برهان) (آنندراج). بی وقت. بی موقع.بی هنگام. (ناظم الاطباء). در غیرموقع. نابوقت. نابجای. نه بوقت معلوم خویش. بی وقت. بیگه. (یادداشت مؤلف). وقت نامساعد. نابهنگام: چو بیگاه گازر بیامد ز رود بدو گفت جفتش که هست این درود. فردوسی. همه کار بیگاه بی بر بود بهین از تن مردمان سر بود. فردوسی. - بیگاه کردن نماز را، قضا کردن آن. (یادداشت مؤلف) : اول وقت نماز است نماز آریدش پیش کز کاهلی بیهده بیگاه کنید. سنایی. - بیگاه و گاه، وقت و بیوقت. بیوقت و وقت. در تمام مدت شب و روز. در هر زمان: هزاران هزار از یلان سپاه بدرگاه برداشت بیگاه و گاه. اسدی. وز خس و وز خار به بیگاه و گاه روغن و پینو کنی و دوغ و ماست. ناصرخسرو. - گاه و بیگاه، مخفف، گه گاه. گاهگاه. وقت و بی وقت. در همه وقت: جز راست مگوی گاه و بیگاه تا حاجت نایدت بسوگند. ناصرخسرو. ملک میراند لشکر گاه و بیگاه گرفته کین بهرام آن شهنشاه. نظامی. بهشیاری و مستی گاه و بیگاه نکردم جز خیالت را نظرگاه. نظامی. نبود ایمن ز دشمن گاه و بیگاه بکوه و دشت میشدراه و بیراه. نظامی. گاه و بیگاه در سفر بودم. سعدی. حافظ چه نالی گر وصل خواهی خون بایدت خورد در گاه و بیگاه. حافظ. رجوع به گاه شود. - گه و بیگاه، وقت و بی وقت. در هر موقع. در هر وقت. مخفف گاه و بیگاه: هر جا که بوم تا بزیم من گه و بیگاه بر شکر تو رانم قلم و محبر ودفتر. ناصرخسرو. ، درنگی. تأخیر. توقف. (ناظم الاطباء). درنگ. (برهان) (آنندراج از مؤیدالفضلاء)
شام. در برابر صبح. (از برهان). وقت شام. (آنندراج). شام. مقابل صبح. (ناظم الاطباء). نزدیک شب هنگام. تنگاتنگ غروب. آفتاب زرد: عبدالمطلب را سوی ابرهه آورد و چون به لشکرگاه رسید روز بیگاه بود خبر به ابرهه بردند که مهتر مکه آورده اند و آن شب ابرهه را نتوانست دیدن. (ترجمه طبری بلعمی). بکوه و بیابان و بیراه رفت شب تیره تا روز بیگاه رفت. فردوسی. امروز ما را (سلطان محمود) که شراب خوردیمی و ترا (سلطان مسعود) شراب دادیمی اما بیگاه است... این نواخت بیابی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128). چرابصحبت شریف حضرت خواجه نمی شتابی من او را عذر گفتم که روز بیگاه است. (انیس الطالبین ص 26)، دیرهنگام در شب. در دل شب. دیری از شب گذشته. نزدیک صبح. دیرگاه. دیروقت. دیری از شب: بدانست خسرو که سالار چین چرا رفت بیگاه از دشت کین. فردوسی. آنگاه بیگاه برخاستند چنانکه تاریک بود. (قصص الانبیاء ص 212). شبی بیگاه که جماعتی از عزلتیان بعیادت حضرت ایشان آمدند. (انیس الطالبین ص 157). هوا بغایت سرد بود و شب بیگاه شده بود. (انیس الطالبین ص 152). شبی بیگاه شده بود و ما را معلوم نبود که منزل حضرت خواجه کدام است. (انیس الطالبین ص 135)، غیروقت. (برهان) (آنندراج). بی وقت. بی موقع.بی هنگام. (ناظم الاطباء). در غیرموقع. نابوقت. نابجای. نه بوقت معلوم خویش. بی وقت. بیگه. (یادداشت مؤلف). وقت نامساعد. نابهنگام: چو بیگاه گازر بیامد ز رود بدو گفت جفتش که هست این درود. فردوسی. همه کار بیگاه بی بر بود بهین از تن مردمان سر بود. فردوسی. - بیگاه کردن نماز را، قضا کردن آن. (یادداشت مؤلف) : اول وقت نماز است نماز آریدش پیش کز کاهلی بیهده بیگاه کنید. سنایی. - بیگاه و گاه، وقت و بیوقت. بیوقت و وقت. در تمام مدت شب و روز. در هر زمان: هزاران هزار از یلان سپاه بدرگاه برداشت بیگاه و گاه. اسدی. وز خس و وز خار به بیگاه و گاه روغن و پینو کنی و دوغ و ماست. ناصرخسرو. - گاه و بیگاه، مخفف، گه گاه. گاهگاه. وقت و بی وقت. در همه وقت: جز راست مگوی گاه و بیگاه تا حاجت نایدت بسوگند. ناصرخسرو. ملک میراند لشکر گاه و بیگاه گرفته کین بهرام آن شهنشاه. نظامی. بهشیاری و مستی گاه و بیگاه نکردم جز خیالت را نظرگاه. نظامی. نبود ایمن ز دشمن گاه و بیگاه بکوه و دشت میشدراه و بیراه. نظامی. گاه و بیگاه در سفر بودم. سعدی. حافظ چه نالی گر وصل خواهی خون بایدت خورد در گاه و بیگاه. حافظ. رجوع به گاه شود. - گه و بیگاه، وقت و بی وقت. در هر موقع. در هر وقت. مخفف گاه و بیگاه: هر جا که بوم تا بزیم من گه و بیگاه بر شکر تو رانم قلم و محبر ودفتر. ناصرخسرو. ، درنگی. تأخیر. توقف. (ناظم الاطباء). درنگ. (برهان) (آنندراج از مؤیدالفضلاء)
چیزهایی باشد که مردم را در حالت مکاشفه دیده میشود، و آن را بعربی معاینه میگویند، (برهان)، چیزهایی که مردم باصفا را در حالت مکاشفه دیده میشود که بعربی معاینه گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، چیزی که در حین مکاشفه دیده میشود و معاینه نیز گویند، (ناظم الاطباء)، رجوع به معاینه و مکاشفه شود
چیزهایی باشد که مردم را در حالت مکاشفه دیده میشود، و آن را بعربی معاینه میگویند، (برهان)، چیزهایی که مردم باصفا را در حالت مکاشفه دیده میشود که بعربی معاینه گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، چیزی که در حین مکاشفه دیده میشود و معاینه نیز گویند، (ناظم الاطباء)، رجوع به معاینه و مکاشفه شود
جمع واژۀ بیّنه. (منتهی الارب). روشن کنندگان و حجتهای روشن و گواهان صادق و این جمع بینه است. (غیاث اللغات) (آنندراج) : و ان یکذبوک فقد کذب الذین من قبلهم جأتهم رسلهم بالبینات و بالزبر و بالکتاب المنیر. (قرآن 25/35). تو جهت گو من برونم از جهات در وصال آیات گویا بینات. مولوی. - آیات بینات، نشانه های روشن. ، (اصطلاح فقه) شهادت (گواهی) ، از آن جهت که ایشان حجت و برهان را بر سه گونه تقسیم کرده اند: بینه، اقرار و نکول. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 156). رجوع به بینه شود، (اصطلاح جفر) سایر حروف اسم صرفی جز اولین حرف آن، مانند محمد که حروف آن: میم، حاء، میم و دال است و بینات آن عبارتست از: ی م، اء، ی م، ال، مقابل زیر که حرف اول است و در اصطلاح اهل جفر آن را غرائز نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 128، 615). اعداد حروف ابجد است و آن چنان باشد که اسم هر حرف را به اعتبار تلفظ گیرند یعنی حروف دو حرفی را دو حرف گرفته جزء اول که مسمی است ترک کنند جزء ثانی که الف است باقی ماند از آن یک عدد مراد باشد. همچنین از حروف سه حرفی حرف اول را ترک کرده دو حرف که باقی ماند اعداد آنها بگیرند. به این حساب سین و شین و عین و غین هر یکی را شصت عدد باشد و الف را یکصد و ده و صاد و ضادهر یک را پنج و علی هذالقیاس با و تا و ثا، راء و زا هر یک را یک عدد باشد و حروف را که میاندازند اعداد آنها را زبر نامند. (از غیاث) (از آنندراج). رجوع به کلمات بسط، غرائز و زبر شود
جَمعِ واژۀ بَیّنه. (منتهی الارب). روشن کنندگان و حجتهای روشن و گواهان صادق و این جمع بینه است. (غیاث اللغات) (آنندراج) : و ان یکذبوک فقد کذب الذین من قبلهم جأتهم رسلهم بالبینات و بالزبر و بالکتاب المنیر. (قرآن 25/35). تو جهت گو من برونم از جهات در وصال آیات گویا بینات. مولوی. - آیات بینات، نشانه های روشن. ، (اصطلاح فقه) شهادت (گواهی) ، از آن جهت که ایشان حجت و برهان را بر سه گونه تقسیم کرده اند: بینه، اقرار و نکول. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 156). رجوع به بینه شود، (اصطلاح جفر) سایر حروف اسم صرفی جز اولین حرف آن، مانند محمد که حروف آن: میم، حاء، میم و دال است و بینات آن عبارتست از: ی م، اء، ی م، ال، مقابل زیر که حرف اول است و در اصطلاح اهل جفر آن را غرائز نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 128، 615). اعداد حروف ابجد است و آن چنان باشد که اسم هر حرف را به اعتبار تلفظ گیرند یعنی حروف دو حرفی را دو حرف گرفته جزء اول که مسمی است ترک کنند جزء ثانی که الف است باقی ماند از آن یک عدد مراد باشد. همچنین از حروف سه حرفی حرف اول را ترک کرده دو حرف که باقی ماند اعداد آنها بگیرند. به این حساب سین و شین و عین و غین هر یکی را شصت عدد باشد و الف را یکصد و ده و صاد و ضادهر یک را پنج و علی هذالقیاس با و تا و ثا، راء و زا هر یک را یک عدد باشد و حروف را که میاندازند اعداد آنها را زُبُر نامند. (از غیاث) (از آنندراج). رجوع به کلمات بسط، غرائز و زبر شود
نام شهری است درهندوستان که نیل از آنجا خیزد و آن چیزی باشد که بدان چیزها رنگ کنند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). شهری در هند که نیل در آنجا سازند. (ناظم الاطباء)
نام شهری است درهندوستان که نیل از آنجا خیزد و آن چیزی باشد که بدان چیزها رنگ کنند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). شهری در هند که نیل در آنجا سازند. (ناظم الاطباء)
جوان. (برهان). مرد جوان. (ناظم الاطباء). برنا. و رجوع به برنا شود: کودکی بودم و در خدمت تو پیر شدم ورچه هستم بدل و مردی و احسان برناه. فرخی. مهربانست و عجائب بود این از مهتر بردبار است و شگفتی بود این از برناه. فرخی. کامران باد همه ساله و پیوسته ظفر بخت پاینده و دل زنده و دولت برناه. فرخی. جاودان شاد زیاد آن بهمه نیک سزاست تنش آباد و خرد پیر و دل و جان برناه. فرخی. بوستانیست عدل او خرم قهرمانیست بخت او برناه. ابوالفرج رونی. از بخت جوان تو جوان گردم برناه چو کودک دبستانی. سوزنی. پیشم آمد پگاه در راهی نغز مردی شگرف برناهی. ؟ (از المعجم).
جوان. (برهان). مرد جوان. (ناظم الاطباء). برنا. و رجوع به برنا شود: کودکی بودم و در خدمت تو پیر شدم ورچه هستم بدل و مردی و احسان برناه. فرخی. مهربانست و عجائب بود این از مهتر بردبار است و شگفتی بود این از برناه. فرخی. کامران باد همه ساله و پیوسته ظفر بخت پاینده و دل زنده و دولت برناه. فرخی. جاودان شاد زیاد آن بهمه نیک سزاست تنش آباد و خرد پیر و دل و جان برناه. فرخی. بوستانیست عدل او خرم قهرمانیست بخت او برناه. ابوالفرج رونی. از بخت جوان تو جوان گردم برناه چو کودک دبستانی. سوزنی. پیشم آمد پگاه در راهی نغز مردی شگرف برناهی. ؟ (از المعجم).
صفت مقابل براه. راه غیرمعمول. راه تنگ و بد. (یادداشت مؤلف). راه پیچاپیچ. بی راهه. راه غیراصلی: بکوه و بیابان و بیراه رفت شب تیره تا روز بیگاه رفت. فردوسی. همی راند بیراه و دل پر ز بیم همی برد با خویشتن زر و سیم. فردوسی. به بیراه پیدا یکی دیر بود جهانجوی آواز راهب شنود. فردوسی. بیامد دمان با سپاهی گران همه نره دیوان و جنگ آوران ز بیراه مر کاخ را بام و در گرفت و بکین اندرآورد سر. فردوسی. به بیراه لشکر همیراندند سخنهای شاهان همیخواندند. فردوسی. دختر گفت راه خانه از آنسوست... شاه گفت بیراه فرستادم تا لشکر اسکندر او را نبینند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). سپس دیو به بیراه چنین چند روی جز که بیراه ندانی نرود دیورجیم. ناصرخسرو. گه دریا گه بالا گه رفتن بیراه گه کوه و گهی ریگ و گهی جوی و گهی جر. ناصرخسرو. - بیراه و راه، راه معلوم و راه ناشناخته. همه راهها اعم از مسلوک و معلوم و غیر مسلوک. راه و بیراه: وز آن سوی افراسیاب و سپاه گریزان برفتند بیراه و راه. فردوسی. نشان خواست از شاه توران سپاه ز هر سو بجستند بیراه و راه. فردوسی. سکندر در آن دشت بیگاه و گاه دواسبه همی راند بیراه و راه. نظامی. - ، هر سو وهر طرف: ببستند آذین به بیراه و راه بر آواز شیروی پرویز شاه. فردوسی. چو نزدیک شهر اندرآمد سپاه ببستند آذین به بیراه و راه. فردوسی. از افکنده نخجیر بیراه و راه پر از کشتگان گشت چون رزمگاه. فردوسی. چو در کشورش پهلوان با سپاه در و دشت زد خیمه بیراه و راه. اسدی. همه مردم شهر بیراه و راه زده صف بدیوار فغفور شاه. اسدی (گرشاسبنامه). دگر نوبت آن شد که بیراه و راه روان کرد رایت چو خورشید و ماه. نظامی. - راه بیراه، راه غیر مسلوک. راه کم رفت و آمد. راه دشوارگذار: از آن نامداران دو صدبرگزید بدان راه بیراه شد ناپدید. فردوسی. - راه و بیراه، راه معلوم وراه غیر مسلوک. و رجوع به بیراه و بیراه و راه و رجوع به همین ترکیب ذیل لغت راه شود. ، مخالف در جهت. (یادداشت مؤلف) : پر آشوب دریا از آنگونه بود کزو کس نرستی بدل ناشنود به شش ماه کشتی برفتی برآب کزو خواستی هرکسی جای خواب بهفتم که نیمی گذشتی ز سال شدی کژ و بیراه باد شمال. فردوسی. - بیراه افتادن تخته ای از جامه، قرار گرفتن نه از سوی متناسب با تخته های دیگر. (یادداشت مؤلف). ، دو طرف راه را گویند که در آن جاده نباشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، مسافری که از جاده منحرف شده و راه را سهو کرده و گم میکند، گمراه. (ناظم الاطباء). غاوی. (مهذب الاسماء). ضال. ضلیل. غوی. (دهار). بیره. گمراه. مضل. (یادداشت مؤلف) ، معاند. مخالف در عقیده و رأی: پذیرفت باژ آنکه بدخواه بود براه آمدند آنکه بیراه بود. فردوسی. هرآنکس که بد پیش درگاه تو بنفرید بر جان بیراه تو. فردوسی. کسی را ندیدم بمرگ آرزوی ز بیراه و از مردم نیکخوی. فردوسی. سنان سر نیزه شد بر دو نیم دل مرد بیراه شد پر ز بیم. فردوسی. بیراه تر کسی بود که جائی که راه نبود راه جوید. (منتخب قابوسنامه ص 8). امیر عبیداﷲ حرامزادۀ بیراه. (کتاب النقض ص 395). بس ز دفع این جهان و آن جهان مانده اند این بیرهان بی این و آن. مولوی. ور گروهی مخالف شاهند راه ایشان مده که بیراهند. اوحدی. - به بیراه افکندن، در ورطۀ گمراهی انداختن: یکی را حب جاه از جادۀ مستقیم به بیراه افکنده. (کلیله و دمنه). - بیراه رفتن، بر طریقی رفتن که راه رشد نیست. خبط. اختباط. عسف. اعتساف. تعسف. (یادداشت مؤلف). التعسف، بر بیراه رفتن. (مصادر زوزنی). از راه خطا رفتن. راه نامعلوم در سپردن: چندین چراغ دارد و بیراه میرود بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش. سعدی. - بیراه شدن، گمراه شدن و از راه راست خارج گشتن. (ناظم الاطباء). غی. غوایه. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). غوایت. ضلال. ضلالت: بر قاعده مذهب حسن صباح که غیر افتضاح نبوده است نطاق صلابت وتشدد بربسته است تا او بیراه شد. (جهانگشای جوینی). - بیراه شدن دل، گمراه شدن دل: دل شاه از آن دیو بیراه شد روانش ز اندیشه کوتاه شد. فردوسی. - بیراه کردن، اغوا کردن. گمراه کردن اغواء. اضلال. تضلیل کردن. اضلال کردن. گمراه ساختن. (یادداشت مؤلف). استغواء. (زوزنی). از راه بدر کردن: از آن پس که ایزد ترا شاه کرد یکی پیر جادوت بیراه کرد. دقیقی. مرا نیز هم دیو بیراه کرد ز خوبی همی دست کوتاه کرد. فردوسی. که ما را دل ابلیس بیراه کرد ز هر نیکویی دست کوتاه کرد. فردوسی. ورا این بزرگیش بیراه کرد که باما بکین دست بر ماه کرد. اسدی. یکی بود بغزنین که او را محمد ادیب خواندندی و داعی مصریان بود وخلقی بیحد را از شهر و روستا بیراه کرده است. (بیان الادیان). و خلقی مردم را از خراسان و عراق بیراه کرد، حسن صباح، (بیان الادیان). - بیراه گشتن، بیراه گردیدن، گمراه شدن. بیراه شدن: بدانش شود مرد پرهیزگار چنین گفت آن بخرد هوشیار که دانش ز تنگی پناه آورد چو بیراه گردی براه آورد. ابوشکور. شما را هوا بر خرد شاه گشت دل آزار بسیار بیراه گشت. فردوسی. - بیراه نهادن قدم، ناراست و ناروا سیر کردن: در طریق قدمی چند بغیر اختیار بمتابعت شیطان و هوای نفس اماره بیراه نهاده. (منتخب قابوسنامه ص 6). ، کنایه از مردم کج رو. (انجمن آرا) (آنندراج). کجرو. مردم بدکردار، مردم بدذات و اوباش. (ناظم الاطباء) ، کنایه از مردم نامشخص. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، ستمکار. جائر. ظالم. (یادداشت مؤلف). معسف، مرد ستمکار و بیراه. (منتهی الارب) ، روسپی. (ناظم الاطباء) ، بناحق. (یادداشت مؤلف) : همه یک بدیگر برآمیختند بهر جای بیراه خون ریختند. فردوسی. ، کنایه از کارهای ناشایسته. (از برهان) (از شرفنامۀ منیری). کار ناشایسته. (ناظم الاطباء)
صِفَت مقابل براه. راه غیرمعمول. راه تنگ و بد. (یادداشت مؤلف). راه پیچاپیچ. بی راهه. راه غیراصلی: بکوه و بیابان و بیراه رفت شب تیره تا روز بیگاه رفت. فردوسی. همی راند بیراه و دل پر ز بیم همی برد با خویشتن زر و سیم. فردوسی. به بیراه پیدا یکی دیر بود جهانجوی آواز راهب شنود. فردوسی. بیامد دمان با سپاهی گران همه نره دیوان و جنگ آوران ز بیراه مر کاخ را بام و در گرفت و بکین اندرآورد سر. فردوسی. به بیراه لشکر همیراندند سخنهای شاهان همیخواندند. فردوسی. دختر گفت راه خانه از آنسوست... شاه گفت بیراه فرستادم تا لشکر اسکندر او را نبینند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). سپس دیو به بیراه چنین چند روی جز که بیراه ندانی نرود دیورجیم. ناصرخسرو. گه دریا گه بالا گه رفتن بیراه گه کوه و گهی ریگ و گهی جوی و گهی جر. ناصرخسرو. - بیراه و راه، راه معلوم و راه ناشناخته. همه راهها اعم از مسلوک و معلوم و غیر مسلوک. راه و بیراه: وز آن سوی افراسیاب و سپاه گریزان برفتند بیراه و راه. فردوسی. نشان خواست از شاه توران سپاه ز هر سو بجستند بیراه و راه. فردوسی. سکندر در آن دشت بیگاه و گاه دواسبه همی راند بیراه و راه. نظامی. - ، هر سو وهر طرف: ببستند آذین به بیراه و راه بر آواز شیروی پرویز شاه. فردوسی. چو نزدیک شهر اندرآمد سپاه ببستند آذین به بیراه و راه. فردوسی. از افکنده نخجیر بیراه و راه پر از کشتگان گشت چون رزمگاه. فردوسی. چو در کشورش پهلوان با سپاه در و دشت زد خیمه بیراه و راه. اسدی. همه مردم شهر بیراه و راه زده صف بدیوار فغفور شاه. اسدی (گرشاسبنامه). دگر نوبت آن شد که بیراه و راه روان کرد رایت چو خورشید و ماه. نظامی. - راه بیراه، راه غیر مسلوک. راه کم رفت و آمد. راه دشوارگذار: از آن نامداران دو صدبرگزید بدان راه بیراه شد ناپدید. فردوسی. - راه و بیراه، راه معلوم وراه غیر مسلوک. و رجوع به بیراه و بیراه و راه و رجوع به همین ترکیب ذیل لغت راه شود. ، مخالف در جهت. (یادداشت مؤلف) : پر آشوب دریا از آنگونه بود کزو کس نرستی بدل ناشنود به شش ماه کشتی برفتی برآب کزو خواستی هرکسی جای خواب بهفتم که نیمی گذشتی ز سال شدی کژ و بیراه باد شمال. فردوسی. - بیراه افتادن تخته ای از جامه، قرار گرفتن نه از سوی متناسب با تخته های دیگر. (یادداشت مؤلف). ، دو طرف راه را گویند که در آن جاده نباشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، مسافری که از جاده منحرف شده و راه را سهو کرده و گم میکند، گمراه. (ناظم الاطباء). غاوی. (مهذب الاسماء). ضال. ضلیل. غوی. (دهار). بیره. گمراه. مضل. (یادداشت مؤلف) ، معاند. مخالف در عقیده و رأی: پذیرفت باژ آنکه بدخواه بود براه آمدند آنکه بیراه بود. فردوسی. هرآنکس که بد پیش درگاه تو بنفرید بر جان بیراه تو. فردوسی. کسی را ندیدم بمرگ آرزوی ز بیراه و از مردم نیکخوی. فردوسی. سنان سر نیزه شد بر دو نیم دل مرد بیراه شد پر ز بیم. فردوسی. بیراه تر کسی بود که جائی که راه نبود راه جوید. (منتخب قابوسنامه ص 8). امیر عبیداﷲ حرامزادۀ بیراه. (کتاب النقض ص 395). بس ز دفع این جهان و آن جهان مانده اند این بیرهان بی این و آن. مولوی. ور گروهی مخالف شاهند راه ایشان مده که بیراهند. اوحدی. - به بیراه افکندن، در ورطۀ گمراهی انداختن: یکی را حب جاه از جادۀ مستقیم به بیراه افکنده. (کلیله و دمنه). - بیراه رفتن، بر طریقی رفتن که راه رشد نیست. خبط. اختباط. عسف. اعتساف. تعسف. (یادداشت مؤلف). التعسف، بر بیراه رفتن. (مصادر زوزنی). از راه خطا رفتن. راه نامعلوم در سپردن: چندین چراغ دارد و بیراه میرود بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش. سعدی. - بیراه شدن، گمراه شدن و از راه راست خارج گشتن. (ناظم الاطباء). غی. غوایه. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). غوایت. ضلال. ضلالت: بر قاعده مذهب حسن صباح که غیر افتضاح نبوده است نطاق صلابت وتشدد بربسته است تا او بیراه شد. (جهانگشای جوینی). - بیراه شدن دل، گمراه شدن دل: دل شاه از آن دیو بیراه شد روانش ز اندیشه کوتاه شد. فردوسی. - بیراه کردن، اغوا کردن. گمراه کردن اغواء. اضلال. تضلیل کردن. اضلال کردن. گمراه ساختن. (یادداشت مؤلف). استغواء. (زوزنی). از راه بدر کردن: از آن پس که ایزد ترا شاه کرد یکی پیر جادوت بیراه کرد. دقیقی. مرا نیز هم دیو بیراه کرد ز خوبی همی دست کوتاه کرد. فردوسی. که ما را دل ابلیس بیراه کرد ز هر نیکویی دست کوتاه کرد. فردوسی. ورا این بزرگیش بیراه کرد که باما بکین دست بر ماه کرد. اسدی. یکی بود بغزنین که او را محمد ادیب خواندندی و داعی مصریان بود وخلقی بیحد را از شهر و روستا بیراه کرده است. (بیان الادیان). و خلقی مردم را از خراسان و عراق بیراه کرد، حسن صباح، (بیان الادیان). - بیراه گشتن، بیراه گردیدن، گمراه شدن. بیراه شدن: بدانش شود مرد پرهیزگار چنین گفت آن بخرد هوشیار که دانش ز تنگی پناه آورد چو بیراه گردی براه آورد. ابوشکور. شما را هوا بر خرد شاه گشت دل آزار بسیار بیراه گشت. فردوسی. - بیراه نهادن قدم، ناراست و ناروا سیر کردن: در طریق قدمی چند بغیر اختیار بمتابعت شیطان و هوای نفس اماره بیراه نهاده. (منتخب قابوسنامه ص 6). ، کنایه از مردم کج رو. (انجمن آرا) (آنندراج). کجرو. مردم بدکردار، مردم بدذات و اوباش. (ناظم الاطباء) ، کنایه از مردم نامشخص. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، ستمکار. جائر. ظالم. (یادداشت مؤلف). معسف، مرد ستمکار و بیراه. (منتهی الارب) ، روسپی. (ناظم الاطباء) ، بناحق. (یادداشت مؤلف) : همه یک بدیگر برآمیختند بهر جای بیراه خون ریختند. فردوسی. ، کنایه از کارهای ناشایسته. (از برهان) (از شرفنامۀ منیری). کار ناشایسته. (ناظم الاطباء)
قوبیلای قاآن، ابن تولی خان پادشاه چهارم ازخانان قراقرم و کلوران است. وی به سال 658 ه. ق. بر تخت شاهی نشست. در روزگار او آشفتگی و هرج و مرج در دستگاه حکومت راه یافت و میان فرزندان وی اختلاف پدید آمد. هنگامی که منکوقاآن بجانب چین رهسپار گشت برادر خود اریق بوکا را در قراقرم به نگهداری اردو معین کرد. اریق پس از مرگ برادر داعیۀ استقلال پیدا کرد و با برادر دیگر خود قبلای بنای مخالفت گذاشت و سه بار میان آن دو جنگ اتفاق افتاد. دو مرتبه پی در پی قبلای قاآن پیروز گردید و بار سوم اریق بوکا فاتح شد و قبلای به صوب ختای عنان برتافت ولی سرانجام سلطنت قراقرم و کلوران بلکه همه مملکت چنگیزخان بر قبلای قاآن مسلم گشت و اریق به دست برادر به زندان افتاد و پس از یک سال درگذشت. قبلای قاآن چند نوبت به چین لشکر فرستادو آن بلاد را بتصرف درآورد و نزدیک به دارالملک خانان ختای که آن را جیکدو میگفتند دستور داد شهری بزرگ بنیاد کنند وفات قبلای قاآن به سال 693 ق. اتفاق افتادمدت عمر وی 83 سال بود و سی و پنج سال سلطنت کرد. وی پیوسته دارای چهار وزیر بود. و دوازده پسر داشت. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 61 و 62 و جامعالتواریخ رشیدی ج 2 از ص 350 تا 580). و رجوع به قوبلای قاآن شود
قوبیلای قاآن، ابن تولی خان پادشاه چهارم ازخانان قراقرم و کلوران است. وی به سال 658 هَ. ق. بر تخت شاهی نشست. در روزگار او آشفتگی و هرج و مرج در دستگاه حکومت راه یافت و میان فرزندان وی اختلاف پدید آمد. هنگامی که منکوقاآن بجانب چین رهسپار گشت برادر خود اریق بوکا را در قراقرم به نگهداری اردو معین کرد. اریق پس از مرگ برادر داعیۀ استقلال پیدا کرد و با برادر دیگر خود قبلای بنای مخالفت گذاشت و سه بار میان آن دو جنگ اتفاق افتاد. دو مرتبه پی در پی قبلای قاآن پیروز گردید و بار سوم اریق بوکا فاتح شد و قبلای به صوب ختای عنان برتافت ولی سرانجام سلطنت قراقرم و کلوران بلکه همه مملکت چنگیزخان بر قبلای قاآن مسلم گشت و اریق به دست برادر به زندان افتاد و پس از یک سال درگذشت. قبلای قاآن چند نوبت به چین لشکر فرستادو آن بلاد را بتصرف درآورد و نزدیک به دارالملک خانان ختای که آن را جیکدو میگفتند دستور داد شهری بزرگ بنیاد کنند وفات قبلای قاآن به سال 693 ق. اتفاق افتادمدت عمر وی 83 سال بود و سی و پنج سال سلطنت کرد. وی پیوسته دارای چهار وزیر بود. و دوازده پسر داشت. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 61 و 62 و جامعالتواریخ رشیدی ج 2 از ص 350 تا 580). و رجوع به قوبلای قاآن شود