جدول جو
جدول جو

معنی بیناسک - جستجوی لغت در جدول جو

بیناسک
بیناس، پیناسک، دریچۀ خانه، (از برهان)، پیناس، (جهانگیری) (ناظم الاطباء)، پینسک، بیناسگ، دریچه، (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیناک
تصویر سیناک
(پسرانه)
نام یکی از بزرگان فارسی در زمان اشک هجدهم پادشاه اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ویناسب
تصویر ویناسب
(پسرانه)
نام دوازدهمین جد آذرباد مهراسپند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیباک
تصویر بیباک
(پسرانه)
با جرأت (نگارش کردی: بباک)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بینایی
تصویر بینایی
بینا بودن، بینندگی، بصیرت، از حواس پنجگانه که وظیفه اش دیدن چیزها است و مرکز آن چشم است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیناس
تصویر بیناس
دریچه، پنجرۀ خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیمناک
تصویر بیمناک
بیم دارنده، ترسنده، ترسناک، ترس آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بینادل
تصویر بینادل
دل آگاه، روشن ضمیر، هوشیار، زیرک
فرهنگ فارسی عمید
دارای بوی بد، بدبو، متعفن، (فرهنگ فارسی معین)، عفن، متعفن، گنده، نتن، بدبوی: گوشت تو بویناک و زیانکار است، (کلیله و دمنه)،
نمک در مردم آرد بوی پاکی
تو با چندین نمک چون بویناکی،
نظامی (خسروشیرین ص 282)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام حکیمی است که انیس و جلیس سکندر بود. (برهان). او را بلیناس جادو نیز خوانند. (هفت قلزم) (از آنندراج). ازمردم طوانه بلدی به روم. گویند که او اول کسی است که در طلسمات سخن گفت و کتاب بلیناس راجع به اعمالی که در موطن خویش و در ممالک دیگر از طلسمات کرده مشهور است. (از الفهرست ابن الندیم). لکلرک میگوید بسال 1869 میلادی در مقاله ای که در ژورنال آزیاتیک نوشتم ثابت کرده ام که بلیناس، آپولونیوس تیانی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و چون در علوم طبیعی بلیناس گویند مراد پلین اول است مؤلف کتاب تاریخ طبیعی در 37 کتاب که بسال 79 میلادی هنگام آتش فشانی وزوو به خبه بمرد. (یادداشت مرحوم دهخدا). این نام به اشکال بلیناس، بلینوس، ابلینوس، ابلینس، ابلونیوس و ابولونیوس آمده و صاحب نام را به لقبهای حکیم، صاحب الطلسمات، مطلسم، جادو و گاه نجار یاد کرده اند. نزد مسلمانان دو تن بدین نام شناخته شده اند. نخست اپولونیوس از مردم طوانه کرسی کاپادوکیه، فیلسوف فیثاغوری که کرامات و خوارق عاداتی بدو نسبت داده اند. دوم ابلونیوس ریاضی دان یونانی قرن سوم قبل از میلاد (از فرهنگ فارسی معین) : اسکندریه اندر مصرکه عجایب تر بنیاد و مناره، بست و طلسم آن بلیناس کرد. (مجمل التواریخ). چون بلیناس به بلاد جبل رسید به شهر قم طلسمی از بهر دزدی کردن تعبیه کرد پس دزدی کردن به قم تا به قیامت باقی باشد. (در صفحات 86 و 87 و 88 تاریخ طلسمات بلیناس مذکور آمده) (تاریخ قم).
مردانش را ذلیل چو گرشاسب و روستم
راعیش را رهی چوبلیناس و دانیال.
ناصرخسرو.
چون بلیناس روم صاحب رای
هم رصدبند و هم طلسم گشای.
نظامی.
ارسطو که بد مملکت را وزیر
بلیناس برنا و سقراط پیر.
نظامی.
بلیناس از این سان زر و زیوری
که بودند هریک به از کشوری.
نظامی.
گفتار بلیناس در آفرینش نخست. رجوع به اقبالنامۀ نظامی چ وحید ص 126 شود.
- بلیناس شرق، لقبی است قزوینی صاحب عجائب المخلوقات را. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
بینایی، تیزی نظر، روشنائی چشم، (ناظم الاطباء)، دید، نیروی باصره، روشنائی چشم، دید: هرگاه که زجاجیه کوچکتر شود بینائی ضعیف تر شود و بینائی باطل شود، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
شب صفت پردۀ تنهائی است
شمع در او گوهر بینائی است،
نظامی،
دلم کورست و بینائی گزیند
چه کوری دل چه آنکس کو نبیند،
نظامی،
بی رخت چشم ندارم که جهان را بینم
بدو چشمت که ز چشمم مرو ای بینائی،
سعدی،
همه را دیده برویت نگرانست ولیک
همه کس را نتوان گفت که بینائی هست،
سعدی،
موی در چشم بود آفت بینائی و باز
چشم من خود بخیال سر زلفت بیناست،
کمال،
مرد را تا نبود بینائی
چه گهر در نظر وی چه گیاه،
یغما،
- چشم بینائی، چشم بیننده، چشم دیدن:
خرد بهتر از چشم بینائی است
نه بینائی افزون ز دانائی است،
ابوشکور،
، دیده وری، (جهانگیری)، بینش است و دیدن، (انجمن آرا) (آنندراج)، بصیرت و بینندگی، (ناظم الاطباء)،
- بینائی دل، بصیرت، چشم دل،
، به بینائی، در حضور، در مرآی، در نظر، (یادداشت مؤلف) :
بفرمای داری زدن بر درش
به بینائی لشکر و کشورش،
فردوسی،
،
چشم، (جهانگیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، بصر، باصره:
دو بینائیم بازده بیشتر
که بی چشم نانی نیرزد دوسر،
شمسی (یوسف و زلیخا ص 324)،
بر معصیت گماشته ای روز و شب مدام
جان و دل و دو گوش دو بینائیت تمام،
ناصرخسرو،
ای اصل ترا بر همه احرار تقدم
خاک قدمت سرمۀ بینائی مردم،
سوزنی،
ز بهر دیدن رویت مرا ای نور بینائی
بدیده درکشم خاک در تیم پلاس ای جان،
سوزنی،
باد روشن بدین دو بینائی،
نظامی،
دیده را فایده آنست که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینائی را،
سعدی،
- سواد بینائی، حد بینش، آغاز دید، مایۀ روشنی چشم:
بمن سلام فرستاددوستی امروز
که ای نتیجۀ کلکت سواد بینائی،
حافظ
لغت نامه دهخدا
ترسنده و خائف، (فرهنگ نظام)، ترسناک، (آنندراج)، جبان، (ناظم الاطباء)، هراسناک، (یادداشت مؤلف) :
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
وز برونسو باد سرد و بیمناک،
رودکی،
یکی کار دارم ترا بیمناک
اگر تخت یابی اگر تیره خاک،
فردوسی،
- بیمناک کردن، ترسناک کردن، هراسناک کردن:
زری کآدمی را کند بیمناک
چه در صلب آتش چه در ناف خاک،
نظامی،
، خطرناک، آکنده از خطر، پرخطر: و راه بیمناک نبود، (تاریخ سیستان)،
پیر در آن بادیۀ بیمناک
داد بضاعت به امینان خاک،
نظامی،
من بیدل و راه بیمناک است
چون راهبرم توئی چه باک است،
نظامی،
رجوع به باک شود
لغت نامه دهخدا
چشم، عین، (برهان)، رجوع به بینائی شود،
بینائی، دیده وری و بینندگی باشد، (برهان)، قدرت دید، نیروی چشم، رجوع به بینائی شود، بصیرت
لغت نامه دهخدا
(بْریا /بِ)
شهری در اتحاد جماهیر شوروی (روسیه) دارای 206هزار تن سکنه. این شهر مرکز صنعتی است و جنگ بزرگ آلمان و شوروی بسال 1941 میلادی در آنجا وقوع یافت. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
سیاه سم. (ناظم الاطباء) (برهان) ، سبزسم. (ناظم الاطباء) (برهان). با سمی به رنگ مینا:
این عجب نیست بسی، کز اثرلاله و خوید
گفتی آهوبره میناسم و بیجاده لب است.
انوری (دیوان چ نفیسی ص 31)
لغت نامه دهخدا
دریچۀ خانه را گویند، (برهان)، بیناسگ، دریچۀ خانه را گویند، (از منتهی الارب) (انجمن آرا)، دریچه، (جهانگیری)، پیناس، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
غافلی و نادانی. (از برهان) (فرهنگ فارسی معین). پرناسی. فرناسی. و رجوع به برناس و پرناسی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برناک
تصویر برناک
جوان شاب مقابل پیر، ظریف خوب نیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برناس
تصویر برناس
غافل ونادان وخواب آلوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنادک
تصویر بنادک
جمع بندک، خشتک ها خشتک های پیراهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میناسم
تصویر میناسم
آنکه دارای سم سیاه و سبز باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بویناک
تصویر بویناک
دارای بوی بد، متعفن، عفن، گنده، بد بوی دارای بوی بد بدبو متعفن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیمناک
تصویر بیمناک
ترسناک، هراسناک ترسنده بیم دارنده، ترسناک ترس آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بینادل
تصویر بینادل
روشن ضمیر روشنفکر
فرهنگ لغت هوشیار
بینندگی بصیرت، قوه باصره یکی از حواس ظاهر که مرکز آن چشم و وظیفه وی دیدن اشیا است باصره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بینائی
تصویر بینائی
بصیرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برناسی
تصویر برناسی
غافلی نادانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بینایی
تصویر بینایی
بینندگی، بصیرت، قوه باصره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بویناک
تصویر بویناک
دارای بوی بد، بدبو، متعفن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیمناک
تصویر بیمناک
ترسنده، بیم دارنده، ترسناک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیناتر
تصویر بیناتر
ابصر
فرهنگ واژه فارسی سره
دید، رویت، باصره، اطلاع، بصیرت، بینش، دانایی
متضاد: شنوایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ترسو، ترسیده، متوحش، مرعوب، مستوحش، وحشتزده، هراسان
متضاد: جسور، ترسناک، ترسو، خوفناک، سهمناک، هولناک، اندیشناک، متوهم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدبو، متعفن، بودار
متضاد: بی بو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سگ گرسنه، در مقام تحقیر به آدم کم مایه یا نوکیسه گفته می
فرهنگ گویش مازندرانی