جدول جو
جدول جو

معنی بیلچه - جستجوی لغت در جدول جو

بیلچه
بیل کوچک، کفچۀ دسته دار که باغبانان در جا به جا کردن بوته های کوچک گل به کار می برند
تصویری از بیلچه
تصویر بیلچه
فرهنگ فارسی عمید
بیلچه(چَ / چِ)
بیل خرد کوتاه دسته. بیل با دسته ای کوتاه که بنایان بکار دارند. (یادداشت مؤلف). کلند خرد. (آنندراج). بیل کوچک. (ناظم الاطباء) ، استام. خاک انداز. مجرفه. مقحاه. مسحاه. خیسه. چمچه. کمچه. (یادداشت مؤلف) ، آلتی وجین را. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بیلچه
بیل کوچک
تصویری از بیلچه
تصویر بیلچه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فیلچه
تصویر فیلچه
پیلۀ کرم ابریشم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، بادامه، پیله، پله، نوغان
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ)
دیواری است که مابین دو دیوار خانه سرمایی نهند و بنهایت نرسانند و سقف سازند تا آن خانه گرم تر شود و بفارسی بیچه گویند و بعربی عرس خوانند. (ناظم الاطباء) : بیت معرس، خانه بابیچه. (منتهی الارب) ، معشوقه، و این مصغر و مخفف بی بی است. (آنندراج). رجوع به بیجه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
اسم از بول. (منتهی الارب). کمیزانداختگی، نوعی کمیز انداختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
اولین حوضچۀ یک چشمه. حوضچۀ بالائین چشمه، ماهی. حوت. (از دزی ج 1 ص 136)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مرکب از بال و چه، علامت تصغیر. بال کوچک، و در مثال زیرین از ذخیرۀ خوارزمشاهی نیز ظاهراً بهمین معنی است: و بالهای مرغان و بالچه و گردن همه جانوران که مأوی شان اندر کوه و صحرا باشد... زهومت و فضول او کمتر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به بال شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
فیل کوچک. (یادداشت مؤلف). بچۀ فیل. فیل بچه. (یادداشت دیگر) ، زن فربه و درشت استخوان و کلان و چاق. (یادداشت مؤلف).
- فیلچه زن، زن چاق و فربه. فیلچه. اصل کلمه عربی زنفیلجه همین زن فیلچۀ فارسی است. (یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ چَ / چِ)
واحد وزن که آن را ثلث مکوکه دانسته اند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کیلجه شود، وزنی معادل چهار رطل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، وزنی معادل یک رطل و نیم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، وزنی معادل ششصد درهم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کیلجه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
خشکی و جزیره ای میان دریا و رودخانه. پیله. (برهان) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری). زمین گشاده و خشک که میان دو شاخه آب بود. (شرفنامۀ منیری). زمین خشک را گویند که در میان آب دریا و رودخانه واقع شود. (غیاث) (از انجمن آرا) (آنندراج). این معنی متعارف ولایت سند نیز بود. (رشیدی) :
بعمان قدرت فلک یک حباب
ز دریای جاهت جهان بیله است.
عمعق.
، نوعی از دوا. پیله. (برهان). یک نوع دارو. (ناظم الاطباء). نوعی از گیاه دارو. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به پیله شود، طبله و خریطۀ عطار. پیله. (برهان) (ناظم الاطباء). طبلۀ عطار و معرب آن باله است. (منتهی الارب). خریطۀ ادویه. (غیاث). بوی دان. مشک دان. (یادداشت مؤلف). رجوع به پیله شود، منشور پادشاهان. (برهان) (ناظم الاطباء). منشور. (غیاث) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به بیلک شود.
- بیلۀ حقوق، (کلمه بیله فارسی، بمعنی منشور پادشاهان) بیلۀ حقوق یا منشور حقوق یکی از مهمترین اسناد قانون اساسی انگلستان، که مفاد آن در تکامل قوانین اساسی هر یک از ممالک مشترک المنافع بریتانیا و نیز ایالات متحدۀ امریکا تأثیر داشته و (بضمیمۀ ماگنا) اغلب جزء میراث سیاسی ممالک دموکراسی انگلیسی زبان محسوب میشود. (از دائره المعارف فارسی).
، قبالۀ خانه و باغ. (برهان) (ناظم الاطباء). قباله. (غیاث) (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به بیلک شود، رخساره. (برهان) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (رشیدی) (غیاث) :
بیلۀ تو کرد روی مه و زهره را خجل
زان میکنند هر سحری روی در نقاب.
خاقانی.
، پهلو. (برهان) (جهانگیری) (غیاث) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، هر یک از دو جانب قدام و خلف سینه. (یادداشت مؤلف) :
و آن دل که در میان دو بیله به کین تست
در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی.
سوزنی.
، پاروب کشتیبانان که بدان غراب رانند. (برهان). پاروب کشتی بانی. (ناظم الاطباء). چوبی باشد که بر سر آن تخته ای بصورت بیل نصب نموده باشند و در اطراف غراب و کشتی و کشتی کوچک تعبیه نموده و کشتی و غراب به آن برانند و آن را چینه نیزخوانند. (جهانگیری) (از رشیدی). پاروب کشتی بان. (ناظم الاطباء). چوبی باشد که بر سر آن تخته ای بصورت بیل نصب نموده باشند و در اطراف غراب و کشتی کوچک تعبیه نموده و کشتی و غراب به آن برانند و آن را چینه نیزخوانند. (از جهانگیری) (از رشیدی). پاروب کشتی ران برای راندن کشتی. (انجمن آرا) (آنندراج). بلّیج السفینه، بیلۀ کشتی، معربست. (منتهی الارب). رجوع به بیل شود، پیکانی که مانند بیل سازند. پیله. (برهان) (ناظم الاطباء). نام پیکان است و پیکان را بیلک خوانند. (فرهنگ اسدی). پیکانی بود سرپهن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). حالا بیلک گویند و آن تیری باشد که پیکان آن به صورت سر بیل باشد. (اوبهی). بیلک. (جهانگیری) (غیاث) (از رشیدی). پیکان پهن. پیله. (یادداشت مؤلف). پیکانی بود سرپهن شبیه بیل که در تیرنشانند و آن تیر را بیلکی گویند. (یادداشت مؤلف) :
اگر که رستم پیلی بکشت در خردی
بتیر بیله ز بیلی تو کرده ای دو تبر.
فرخی.
چنانچون سوزن از وشّی و آب روشن از توزی
بطوسی پیل بگذاری به آماج اندرون بیله.
فرخی.
رجوع به بیله شود.
- تیر بیله، تیر که پیکان آن به شکل بیل باشد:
بتیغ شاخ فکندی ز کرگ تا یکچند
به تیر بیله، ز سیمرغ بفکنی مخلب.
فرخی.
، چرک و ریمی که از زخم آید. پیله. (برهان) (ناظم الاطباء). ریم که از خون شود. (شرفنامۀ منیری). رجوع به پیله شود، پیلۀ ابریشم. (برهان) (ناظم الاطباء). کرم ابریشم که تخم ابریشم است. (شرفنامۀ منیری). پیله. (انجمن آرا). و رجوع به پیله شود، در خراسان بمعنای دفعه بکار رود: در بیلۀ دیگر اینقدر دوا بخور، در دفعۀ دیگر..
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
همچنین. (برهان). چنین. اینچنین.
- امثال:
بیله دیگ بیله چغندر
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیچه
تصویر بیچه
کاهیده بی بی چه ترکی بانو چه دلدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیلچه
تصویر کیلچه
واحد وزن که آنرا ثلث مکوکه دانسته اند
فرهنگ لغت هوشیار
منشور پادشاهان، قباله خانه و باغ و مانند آن. پیکانی که مانند بیل سازند، پاروی کشتیبانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیله
تصویر بیله
((لِ))
پیکانی که مانند بیل می ساختند، پارو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیلپه
تصویر بیلپه
آکوتیله دو
فرهنگ واژه فارسی سره
بز نر بی شاخ، گاو بدون شاخ
فرهنگ گویش مازندرانی