جدول جو
جدول جو

معنی بیلسته - جستجوی لغت در جدول جو

بیلسته
استخوان فیل، عاج، پیلسته، پیلس
تصویری از بیلسته
تصویر بیلسته
فرهنگ فارسی عمید
بیلسته
(لَتَ / تِ)
انگشتان دست. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ اوبهی). مؤلف انجمن آرا نویسد: در برهان گوید بمعنی انگشتان دست است و در جهانگیری نیز به همین معنی آورده. حکیم اسدی گفته:
به بیلسته سنبل همی دسته کرد
به در نیز بیلسته را خسته کرد.
تحقیق آن است که پیلسته ببای پارسی است و پیل همان فیل و استه مخفف استخوان است و آن را استخوان پیل نیز گویند و استخوان پیل عاج است و ساعد خوبان را در سفیدی به عاج تشبیه کنند چون انگشتان نیز از اجزای ساعدند مجازاً بر انگشتان نیز اطلاق شده. اسدی طوسی در برزدن آستین دختر کورنگ شاه گفته:
به پیلسته دیبای چین برشکست
بماسورۀ سیم بگرفت شست
گشاد از کمین بر کبوتر خدنگ
تنش بر نشانه فروریخت تنگ.
اسدی.
مؤلف آنندراج نیز عین همین مطلب را تکرار کرده است. مرحوم دهخدا در یادداشتی نویسد این کلمه پیلسته است با ’پی’ و به معنی انگشتان نیست بمعنی عاج است، مرکب از پیل و استه بمعنی استخوان. و بمعنی انگشتان دست نیست بلکه انگشتان ظریف و لطیف معشوقگان را شعرا بدان تشبیه کنند. رجوع به پیلسته شود، ساعد را گویند و مناسبت شباهت ساعد ظریف معشوقگان است به عاج پیلسته، استخوان پیل:
چو بر روی ساعد نهد سر بخواب
سمن را ز بیلسته سازد ستون.
عنصری.
، نوعی از گل. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بیلسته
وجب شبر
تصویری از بیلسته
تصویر بیلسته
فرهنگ لغت هوشیار
بیلسته
((لَ تِ))
وجب، شبر
تصویری از بیلسته
تصویر بیلسته
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برجسته
تصویر برجسته
برآمده، بالاآمده، بلندی پیداکرده، بزرگ و معروف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بایسته
تصویر بایسته
واجب، لازم، ضروری، آنچه لازم و واجب باشد، برای مثال ندارد پدر هیچ بایسته تر / ز فرزند شایسته شایسته تر (نظامی۵ - ۷۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بررسته
تصویر بررسته
روییده، رسته، کنایه از واقعی، طبیعی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بربسته
تصویر بربسته
جامد، جماد، ساختگی و بی اصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی سکه
تصویر بی سکه
بی قدر، بی اعتبار، بی رونق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیلسته
تصویر پیلسته
استخوان فیل، عاج، پیلس، بیلسته،
کنایه از انگشت دست، کنایه از ساعد سفید مانند عاج، برای مثال چو بر روی ساعد نهد سر به خواب / سمن را ز پیلسته سازد ستون (عنصری - ۳۴۳)، وآن چون چنار قدّ چو چنبر شد / پرشوخ گشت دست چو پیلسته (ناصرخسرو - ۴۴۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیتوته
تصویر بیتوته
شب را در جایی به سر بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیاستو
تصویر بیاستو
دهان دره، خمیازه، بوی دهان
فرهنگ فارسی عمید
(لَ تَ / تِ)
پیلسته. (فرهنگ فارسی معین). پیل استخوان. پیلس. پیلاس. دندان فیل. عاج. رجوع به پیلسته شود، روی و رخساره. (برهان). از نظر سپیدی به عاج تشبیه کنند، ساعد و انگشتان. (برهان). در این معنی نیز سپیدی و کشیدگی ساعد و انگشتان وجه شبه است. اسدی طوسی کلمه فیلسته را مجازاً بجای انگشت به کار برده است:
به فیلسته سنبل همی دسته کرد
به درباز فیلسته را خسته کرد.
یعنی با انگشت موهایش را چنگ میزد و با دندان دست و انگشت را میگزید
لغت نامه دهخدا
(لَ تَ / تِ)
مرکّب از: پیل + استه مخفف استخوان. استخوان فیل. دندان فیل. عاج. حضن. ناب الفیل. پیل استخوان. عاج که استخوان دندان فیل باشد. (برهان، :
یکی گنبد از آبنوس و ز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیر و ساج.
فردوسی.
همچون رطب اندام و چو روغنش سراپای
همچون شبه زلفین و چو پیلسته اش آلست.
عسجدی (از شعوری)،
چو بر روی ساعد نهد سر به خواب
سمن را ز پیلسته سازد ستون.
عنصری.
وآن چون چنارقد تو چنبر شد
پر شوخ گشت دست چو پیلسته.
ناصرخسرو.
، انگشت دست. (برهان)، انگشتان دست. اصابع:
به پیلسته دیبای چین برشکست
به ماسورۀ سیم بگرفت شست.
اسدی.
به پیلسته سنبل همی دسته کرد
به در باز پیلسته را خسته کرد.
اسدی.
به فندق دو گلنار کرده فکار
به دّر از دو پیلسته شویان نگار.
اسدی.
، ساعد دست. (برهان)، صاحب آنندراج گوید: بمعنی ساعد و انگشت نیز آورده اند و بمعنی عاج، و اصل همین است، بواسطۀ سپیدی دست و ساعد خوبان را بدان تشبیه کرده اند. (آنندراج) ، رخساره و آنرا دیمرودیم نیز گویند. (شرفنامه)، رخ. روی. رخساره و روی را گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَتَ / تِ)
دستۀ بیل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ خَ / خُ تَ/ تِ)
درمانده و عاجزشده. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (اوبهی). درمانده. (شرفنامۀ منیری) :
دلخسته و مجروحم و بیخسته و گمراه
نالان به سفیده دم گریان به سحرگاه.
(از اوبهی).
، محبوس و بندی. (برهان) (آنندراج). برده و اسیر. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). رجوع به پیخستن و پی خسته شود، بی نوا. (ناظم الاطباء). بدبخت. بینوا. (اشتینگاس) ، بی نصیب. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
خوار بی ارج زر و سیمی که بر روی آن نقشی حک نکرده باشند، بی قدر بی اعتبار بی شا ن و شوکت (شخص)، بی طراوت بی نمود (شی)
فرهنگ لغت هوشیار
متصل بهم بسته بلافصل ملحق لاحق مقابل گسسته گسیخته جنیانجکث قصبه تغزغزست... و مستقر ملک است و بحدود چین پیوسته است. توضیح فرهنگستان این کلمه را بمعنی متصل برگزیده، دایم همیشه مدام همواره لاینقطع: کسی است که پیوسته با تو بود. از جان عشق و دولت رندان پاکباز پیوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم. (حافظ)، خویش خویشاوند نزدیک قریب، جمع پیوستگان: کس فرستاد و عبدالملک و حبیب و مروان برادران یزید بن مهلب بودند همه بیاوردند و بند کردندو آن کسان نیز که پیوسته او بودند. ز پیوستگانم هزار و دویست کز ایشان کسیرابمن راز نیست. (شا. لغ)، مقرب ندیم، جمع پیوستگان: قصد این خاندان کرد و بر تخت محمود و مسعود و مودود بنشست چون شد و سرهنگ طغرل کش باو و پیوستگان او چه کرد، منظم برشته کشیده (جواهر) : او هنر دارد بایسته چو بایسته روان او سخن راند پیوسته چو پیوسته درر. (فرخی) -6 برشته نظم کشیده منظوم، یک لخت یک پارچه آنچه از اجزای وی بهم متصل باشد: نبینی ابر پیوسته بر آید چو باران زو ببارد بر گشاید. (ویس و رامین) -8 پیوند خورده پیوند شده: گهرشان بپیوند با یکدگر که پیوسته نیکوتر آید ببر. (گرشا. لغ) -9 (پیشاهنگی) فرهنگستان این کلمه رابمعنی اعضای دایم پیشاهنگی پذیرفته، جمع پیوستگان. یا پیوسته خون. خویش نسبی کسی که از تخمه و نژاد شخص باشد: چو پیوسته خون نباشد کسی نباید برو بودن ایمن بسی. (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیخسته
تصویر پیخسته
لگد مال شده، لگد کوب شده، پامال
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند سنگ و کلوخ جماد مقابل بررسته، امر ساختگی امر مصنوع
فرهنگ لغت هوشیار
جهیده، برآمده بالا آمده، شخص معروف و بزرگ، جمع برجستگان، خوب پسندیده، ممتاز عالی، چست چالاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بررسته
تصویر بررسته
گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایسته
تصویر بایسته
واجب لازم ضرور
فرهنگ لغت هوشیار
پستانداری از راسته جوندگا که نسبه بزرگ است و بوزن 2 کیلوگرم میرسد. موهای بدنش زیباست و بهمین مناسب شکار میشود. پاهای خلفیاش پرده دار است و برای شنای حیوان مورد استفاده قرار میگیرد. بادستر بتر و بر بی دست و پا (ی) آنکه دست و پا ندارد، بیعرضه بی کفایت، بی قوت بیزور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاستر
تصویر بیاستر
دهان دره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیتوته
تصویر بیتوته
شب ماندن در جائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیخستن
تصویر بیخستن
درماندن و عاجز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکسته
تصویر بشکسته
شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیلست
تصویر بیلست
وجب شبر
فرهنگ لغت هوشیار
استخوان فیل دندان فیل عاج: وان چون چنار قد تو چنبر شد پر شوخ گشت دست چو پیلسته. (ناصرخسرو)، انگشت دست اصبع: به پیلسته سنبل همی دسته کرد بدر باز پیلسته را خسته کرد. (اسدی) (یعنی: زن از مرگ شوی با دست گیسوان بکند و با دندان دست بگزید)، ساعد (دست)، رخ روی رخساره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاستو
تصویر بیاستو
خمیازه، بوی دهان گند دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیلسته
تصویر پیلسته
((لَ تِ))
استخوان فیل، عاج، انگشت دست و ساعد که مانند عاج سفید است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
مستمر، مربوط، متصل، لاینقطع، مرتبط، ممتد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بایسته
تصویر بایسته
لازم، ضروری، ملزم، واجب، شرط، لازم الاجرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیلسته
تصویر پیلسته
عاج
فرهنگ واژه فارسی سره